اخ دلم واسه نوشتن تنگ شده بود.

من یه خوابی دیدم. ببین نمیدونم بگم چی دیدم یا نه ولی واقعا عذاب کشیدم تو خواب. خیلی ترسیده بودم. خیلی. همه ی چیزایی که ازشون میترسیدم با هم جمع شده بودن و سراغم اومده بودن. مامان هم اونجا بود. ببین خیلی ترسناک بود. انقدر که وقتی بیدار شدم خیس خیس بودم دیگه هم خوابم نبرد. تا ساعت 6 که ساعت زنگ بزنه بیدار موندم. دردناک بود که چقدر واقعی میتونه باشه خوابم. 

من کل زندگیم منتظر یه در سفید بودم که از ناکجا سبز شه وسط مسیرم. منم بازش کنم و بعدش بشم قدیسه. خب این اتفاق قرار نیست بیفته. یه نگاه کردم به خودم دیدم من هیج چیز خوبی ندارم که خدا یه درصدم دوستم داشته باشه. به عنوان یه بنده ی خوب منظورمه. وگرنه که خب اره همه بنده هاشو دوست داره. بعد گفتم خب چیکار کنم؟ ببین باید برم بگردم کار خوب انجام بدم.