امروز با ماجده و فاطمه رفتیم واسه جلال تیموری کادو بخریم. هم واسه تولدش هم واسه تشکر از کمکایی که به فاطمه کرده. قرار بود نه و ربع همه دم ایستگاه بیارتی بزرگمهر باشیم. من یه ربع به نه تازه بیدار شدم :)) کلی دویدم و نفس نفس زدم آخرش ساعت نه و نیم رسیدم. و هیچ کدومشون اونجا نبودن :/ :)) تو زندگی نمیخواد خیلی وقت شناس و دقیق باشین. نتیجش این میشه که همیشه باید منتظر بمونین. دیگه سوار شدیم رفتیم دروازه شیراز. اون مغازهی تزئینی که فاطمه میخواست پیدا کنه پیدا نشد. در نتیجه سراغ دومین بهترین انتخاب رفتیم. کتاب. شهر کتابم که نزدیک بود. فاطمه میخواست براش از این دفترچه گوگولیا بگیره. آخه یه پسر ۲۷ ساله از دفترچهی گوگولی گلگلی پارچهای کوچولوی ناز... چرا خوشش نیاد *_*؟ :)) قرار بود پایان جمله یه چیز دیگه باشه که. حالا. کار نداریم. بعد از صدهاسال کتاب از چرتکه تا استراتژی که من تو یکی از کانالهای تلگرام دیده بودم خریدیم براش. میخواست یه بگ پارچهای ۱۸ تومنی بخره :/ بالاخره خانم راضی شد به یه بگ کاغذی ساده پنج تومنی رضایت بده. پولای باباشهها! چرا داره واسه جلال خرجش میکنه؟ :)) دیگه پیاده رفتیم تا پاز بعدم با اتوبوس گلستان شهدا. اخی چقد همشون بچه بودن :((