امروز خانم نیلی پرسید چی تو زندگی واست اولویته. گفتم تئاترم و درسم. و خوشحالم که به این ترتیب گفتم.

هنوز نمی‌دونم که ته این اتفاقا چی میشه. ولی می‌دونم از این روزا اگه چیز خوبی قرار باشه به خاطرم بیاد امروز عصره که رو چمنای خیس بین دانشکده و تالار دراز کشیده بودم. فرو رفته بودم تو چمنای تازه کوتاه شده. بوی خوب میومد. نسیم خنک میومد. اسمون قشنگ بود. و من به ملیکا و صبا علاقه داشتم. و زندگی بدون هیچ آدم اضافه‌ای درش داشت بهم لبخند می‌زد.

 

پ.ن از یکی که ازم بزرگ‌تره دارم چیزای جالبی یاد میگیرم. کاش به جای خوبی بکشونمش