گفتم ببین یه حس عجیبیه. هم دوست دارم با هم انقد حرف بزنیم هم خوشم نمیاد. خوشم نمیاد چون می‌ترسم. می‌ترسم ازم زود خسته شه. بعد من از این آدما نیستم که. از این آدما که تودار باشن و پیچیده. من انقد سادم. ولی اون. اون خیلی باسیاسته. مرموزه. پیچیدست. هر لایه از شخصیتشو که کنار می‌زنی و فک میکنی این دیگه آخرشه، رسیدم به خود خودش، می‌بینی زیرش یه لایه دیگه هست. ولی ببین ورای همه‌ی اینا مهربونه. باشرم و حیا محبت می‌کنه و این خیلی واسه من ارزش داره. که به من اجازه نمی‌ده فکر و خیال الکی بکنم.

گفت تو خیال‌پرداز و عجولی.