در اینجا می خواهیم یک داستان خیلی قدیمی بخوانیم از مجموعه منتشرنشده ی «عمودی ها». در آن زمان از دو جهت برای من داستان باارزشی بود. یکی ایجاد لحن مناسب برای راوی و دیگری پایان بندی آن که در زمان خودش کار تازه ای بود. هرچند امروز این تکنیک ها دیگر جذابیت آن روزها را ندارند. قبل از داستان باید اشاره کنم که بازی لکه ی جوهر در واقع نوعی تست روان شناسی است که به تست «رورشاخ» نیز معروف است. هدف، سنجش ساختار شخصیتی با کمک تفسیر ضمیر ناخودآگاه از لکه های جوهر به اشکال متقارن است. مثل همیشه منتظر نظرات همیشه خوبتان هستم:

 

«فالگیرها»

 

همه ی فالگیرها می گفتند که دو تا زن می گیری! بچّه که بودم باور می کردم بزرگتر که شدم می خندیدم حالا فقط بهتم می زند. مثل همان روز که زل زده بودم به مگسها که احمقانه و امیدوار خودشان را به شیشه می کوبیدند. نرجس گفت: «به چی نگاه می کنی؟!» با بغض گفتم: «به مگسا» نگاهی به سرتاسر اطاق کرد و گفت: «باید امروز عصر یه پیف پاف بخرم دیگه شورشو درآوردن تقصیر توئه که خونه رو پُر آشغال کردی» جوابش را ندادم و زل زدم به مگسها. هنوز خورشید از پشت پنجره می تابید و هوایی شان می کرد.

اگر هم کسی روزی از قضیه بو ببرد نمی تواند مرا سرزنش کند لیلا نه خوشگل بود نه پولی در بساطش داشت، عاشقش هم نبودم اگر گرفتمش فقط به خاطر این بود که... نرجس تلویزیون را روشن می کند، می خواهد برنامه ی طنز شبانه را نگاه کند. صدای تلویزیون و خنده ی او توی ذهنم قاطی می شود. صداها مثل قطره های آبی که نامنظم روی سرت فرود بیایند اعصابم را بهم می ریزند. به لیلا فکر می کنم الان یا دارد توی اطاق روی همان تخت یک نفره که مدّتهاست بر اثر سنگینی من و لیلا و کتابها و بقیه ی مسخره بازیهامان شکسته است آخرین نمایشنامه ی «فوئنتس» را می خواند یا توی توالت زل زده به مدفوعش و دارد بازی لکـّه ی جوهر با آن می کند! لیلا همیشه دنبال تأویل و تعبیر است آنقدر که همه ی چیزها کاربرد خودشان را از دست می دهند و می شوند دالهایی که به هیچ مدلولی دلالت نمی کنند. صدای خنده ی نرجس بلندتر می شود. مرا یاد شب عروسی می اندازد صدای جاز و خنده و دست در مغزم قاطی می شود نرجس با لبهای ماتیک زده به من لبخند می زند پسرها و دخترها لای هم می لولند صدای موسیقی اوج می گیرد... می روم داخل توالت ، در را می بندم و به لیلا فکر می کنم.

اوّلین بار که دیدمش ده، پانزده تا کتاب را زده بود زیر بغلش و کنار خیابان به شکل خنده داری تند و تند راه می رفت. برایش بوق زدم اعتنا نکرد دوباره بوق زدم سر را برگرداند که چیزی بگوید آمدم توی دهانش و گفتم: «سوار شید خانم! مارکز از پیاده روی خوشش نمیاد» نگاهی به کت و شلوار مرتب من و موهای آشفته و جوگندمی ام کرد ، لبخند زد و با صدای همیشه مهربان و معترضش گفت: «من مارکزو دوس ندارم فقط کاراشو می خونم که خونده باشم » گفتم: « سوار شید تو راه می تونیم بیشتر درباره ش حرف بزنیم» همان لحظه ای که اندام بی تکلفش را روی صندلی جلو انداخت و کتابها را ریخت - ریختن مناسب ترین کلمه ای ست که کار او با کتابها را توضیح می دهد - روی صندلیهای عقب ، فهمیدم که زن دوم من می شود! موبایل را خاموش کردم و شروع کردم به چرخیدن توی شهر. رفتم به طرف انقلاب که توی چراغ قرمز گیر کنیم. آن وقتها هنوز مثل همه ی مردها نمی توانستم دو کار را با هم انجام بدهم باید ماشین می ایستاد که بتوانم فکرم را جمع کنم. بحث را که شروع کردم سکوت کرده بود مثل مبارزی که حریفش را ارزیابی می کند دور کلمات من می چرخید. من هم سعی داشتم با انبوهی از اطلاعاتم درباره ی ادبیات آمریکای جنوبی و هزار چیز مربوط و نامربوط دیگر او را مرعوب کنم. به اسم «دوراس» که رسیدم خودش را انداخت وسط بحث که... حالا من مشغول رانندگی شده بودم و او یکریز حرف می زد. شش، هفت ساعتی را توی خیابان می گشتیم. هوا تاریک شده بود. گفتم: «شام چی می خوری؟!» یکدفعه به ساعتش نگاه کرد و جیغش به هوا رفت - البته جیغ شاید بی مسمّاترین کلمه برای صدایی باشد که مهربانی ، نگرانی و غم را به یکجا از حنجره اش بیرون ریخت - گفت: «باید برم خونه همین الانشم عموم می کشتم» فوری رساندمش سر کوچه شان. از ماشین که پیاده شد در را محکم بست و به طرف خانه دوید. حتی برنگشت که دستی تکان بدهد. دلم خیلی گرفت موبایلم را روشن کردم و به طرف خانه به راه افتادم. تمام راه نرجس زنگ می زد حوصله نداشتم جوابش را بدهم. به خانه که رسیدم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم حتی لیلا! نرجس دم در به استقبالم آمد و با لحنی تند گفت: «چرا موبایلتو خاموش کردی بعد هم که روشن می کنی جواب نمی دی؟!» گفتم: «خطـّا خرابه» درحالی که صدایش را بلندتر کرده بود گفت: «به من دروغ نگو» هلش دادم عقب و وارد خانه شدم. فکر می کنم حدود دو، سه ساعتی دعوا کرد، فحش داد و گریه کرد. بعد رفتم توی اطاق مطالعه، در را از داخل قفل کردم و کف زمین دراز کشیدم.

داشتم کاغذهای درس فردا را آماده می کردم که رفتم توی فکر. شاید اگر توی این دانشکده ی لعنتی فقط یک نفر پیدا می شد که عاشقانه کتابها را ببلعد و تمام آن ارتباطهای مسخره را بین این همه چیز نامربوط پیدا کند. اگر فقط یک نفر حالش از کوئیلو و دوراس و تمامی این مُدهای شبه روشنفکری به هم می خورد اگر فقط یک نفر زل می زد به دهان آدم که کلمات را همانجا بقاپد تحمّل نرجس و زندگی ساده تر می شد امّا... امّا... امّا... شروع کردم به خواندن یک مقاله و نت برداری که صدای در زدن آمد با همان ریتم یکنواخت و ملایم نرجس! در را باز کردم. آرایش کرده بود و موهایش را دورش ریخته بود ، مثل «رمدیوس خوشگله» اثیری و دست نیافتنی به نظر می رسید. آرام آمد داخل اطاق، بی مقدمه مرا بوسید و...

آمده بود سر کلاسم و آن ته نشسته بود. هول شده بودم نمی دانم آمار مرا از که و کجا گرفته بود امّا مهم این بود که روی همان صندلی چپ دستها ، آخر کلاس با چشمهای قهوه ای اش زل زده بود به من که کنار شیشه ی پنجره ایستاده بودم و نور آفتاب بدجور هوایی ام می کرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اوّلین سؤال را پرسید و کلاس را آتش زد. سؤال هایش نه برای خودنمایی بود، نه برای محکوم کردن! حتی برای فهمیدن جواب هم نبود. از سؤال کردن لذت می برد مثل بچّه ای که انگشت شستش را می مکد. وقتی سؤال می کرد دستهای لاغرش را تند و تند تکان می داد. به جلو خم شدنش نشانی از حمله نداشت بلکه مثل بچّه ای بود که می خواهد راز بزرگی را با پدرش شریک شود. سعی کردم به عصیانش دامن بزنم و بحث را به آن سمتی که دوست داشتم بکشانم امّا او از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرید. ذهن عصیانگرش هر نوع کانالیزه شدن را پس می زد. از رسیدن به هر جوابی می ترسید. دانشجوها با آن ذهن های شرطی شان از دست این موجود تازه وارد عصبی شده بودند و این در چهره ی تک تکشان پیدا بود ، آنقدر که مجبور شدم نگذارم دیگر سؤال کند. چیزی نگفت فقط مثل یک گلادیاتور شکست خورده نشست سر جایش! همانجا بود که احساس کردم لاأقل باید یک بار ، فقط یک بار به هر قیمتی که شده تا هر وقت که بخواهد بگذارم سؤالهایش را از من و دنیا بپرسد. دیگر مطمئن شده بودم که لیلا را خواهم گرفت.

حالا که این سطرهای آخر را می نویسم آمده ام پیش لیلا. او می داند که دارم داستان می نویسم و سعی می کند مزاحمم نشود امّا هر چند دقیقه یکبار می آید جلو و می گوید کجای داستانی و من مجبورم از اوّل برایش بخوانم. به خودش اجازه نمی دهد ایراد بگیرد امّا از قیافه اش می فهمم که راضی نیست. زل می زنم توی چشمهایش - ما خیلی وقت است یاد گرفته ایم حرفهای پیش پاافتاده را با نگاه بزنیم - با نگاهش می گوید: « فکر می کنم به شخصیت نرجس اصلا ً نپرداختی حاشیه ای بودنش رو قبول دارم امّا به نظرم خیلی موذیانه می خوای مخاطب رو وادار کنی که اونو دوس نداشته باشه » داستان را دوباره مرور می کنم و سعی می کنم پایان بندی اش همانجوری باشد که از چشمهای قهوه ای و مهربان لیلا مشخّص است.

به خانه برمی گردم نرجس در را باز می کند. چشمهایش قرمز و پف کرده است می گوید: «کجا بودی ؟!» از جواب دادن طفره می روم و می پرسم: «بازم گریه کردی؟» دستم را می گیرد و مرا می برد روی تخت می نشاند. صدایش آرام و بغض آلود است می پرسد: «داستانت تموم شد؟» نمی پرسم کدام داستان فقط به اطراف نگاه می کنم کلیدم را می بینم که روی در کمدم جا مانده است. بهتم می زند نمی دانم چه کار کنم. بغلم می کند و زیر گریه می زند. اگر بخواهم می توانم زیر همه چیز بزنم و می دانم که او عاشقانه باور خواهد کرد امّا دیگر قدرتش را ندارم. به چشمهای مشکی اش نگاه می کنم دستم را دور کمر باریکش حلقه می کنم. زیر لب می گوید: «اگه دوسم نداری می تونی نمونی نمی خوام روح بزرگتو پشت هیچ شیشه ای زندونی کنم» دارد ادای خودم را در می آورد، ادای لیلا را، ادای... بدم می آید. لبانش را با لبانم می بندم و در آغوش خودم می خوابانمش. زیر لب می گویم: «باور کن دوسِت دارم » چشمهایش را می بندد. الان لیلا یا دارد آخرین مقاله ی دریدا را می خواند یا با مدفوعش بازی لکـّه ی جوهر می کند. مگسها روی شیشه آرام گرفته اند نرجس دست هایم را توی دستهایش می گیرد و محکم فشار می دهد. لیلا لبخند می زند...




+ احساس تک بعدی بودن میکنم

مشکل اینجاست که هیچکس نیست که باهاش حرفامو در این موارد درمیون بذارم.