بله من از فرزانه نخواستم که اونم شخصیتم رو توضیح بده. چون ترسیدم. صبایی که فرزانه میشناسه ضعیفه.
بله من دارم به دوستی با رقیه شک میکنم. ما بزرگ شدیم و از هم دور شدیم. اون درگیر یه سری افکار دیگست و من به شدت دارم سعی میکنم از اون افکار فاصله بگیرم.
بله این روزها دارم با احساسات مختلفی سر و کله میزنم. فکرای عجیب تو ذهنم میچرخه. فکر اپلای کردن. فکر تئاتر و تمام مشکلات مربوطه. فکر همیار شدنم و جوابش. فکر درسای موندم. فکر این دو ترم و تعداد زیاد آدمای حاضر درش. سروش، علی، علیرضا، عرفان، حسین. فکر علامت تعجب گذاشتن جلوی آدمای جملهی قبل. فکر لاغر شدن. فکر حسهای تقویت شدهام. فکر این همه عشقی که داره هدر میشه...
بله من میدونم دارم دستی دستی خودمو تو یه چالهی عمیق حداقل یک ساله پرتاب میکنم. با حسین و فکر کردن در موردش.
من خیلی وقته که آشفتهام. مطمئنم که کلید آرامشم، دینمه.
بله من نگران مرز رهایی در تئاتر و مرز آزادی تو دینم هستم. نگرانم که کلاس پرفورمنس با حامی تا چه حد مجازه.
نگرانم که میتونم این چله رو رعایت کنم یا نه.
ولی آدم به جز نگرانی به چه دردی میخوره؟ بدون دغدغه چی هستیم؟