هنوز از فرهنگی به من و ماجده زنگ نزدن برای همیاری. حتما قبول نشدیم دیگه :( خیلی دوست داشتم راهنمای بچههای نودانشجو باشم ولی خب مثل اینکه نشده. خاطرات روز اولی که بچهها رو دیدم واقعا شیرینه. تو برق آفتاب وایساده بودن منتظر که مریم بیاد ببرتشون تو اتوبوس که من از پشت پریدم رو جانی و جو خشکشونو بهم زدم. حس میکردم همشون چادرین. که خب حس درستی بود تقریبا. مریم و جانی و فاطمه و ماجده و نگار چادری بودن. زهرا و عارفه با حجاب بودن. فقط نسترن بود که مقنعش فرق سرش بود :)) خواستیم خودمونو معرفی کنیم هر کس خیلی خانمانه و موقر خودشو معرفی کرد و ناگهان جانی رو داشتیم :) که گفت بنده صبا خانم زیبا و باهوش هستم از آشناییتون خوشبختم. با یه چهره و لحن جدی :) بعد که رفتیم سوار اتوبوس شدیم اون ته نشسته بودیم و بلند بلند حرف میزدیم میخندیدیم. چقدر قشنگ زود صمیمی شدیم. کل اتوبوس برگشته بودن نگاهمون میکردن.