امروز که کانون بودم دلم شکست واقعا. از بیاحترامی و بیاهمیتیای که مریم به محرم داشت. صبح که منو دید گفت مشکی پوشیدی؟ گفتم آره. گفت من خیلی بدم میاد. واسه وضعیت جامعهی خودمون مشکی نمیپوشیم واسه کسی که ۱۴۰۰ سال پیش مرده عزاداری کنیم؟ جیگرم آتیش گرفت. گفتم مریم جان بیا دربارهی این موضوع بحث نکنیم من عصبانی میشم.
رسیدیم کانون آهنگ گذاشت. دوبار یواش خواهش کردم که اگه میشه آهنگ نذارن. ولی بعدا گفت که نشنیده. حتما نشنیده. از کاراش با مهدی هم نمیگم.
دو ساعت که گذشت مهدی گفت صبا چیزی شده چرا حالت خوب نیست؟ گفتم نه خوبم. گفت خب بگو چی شده دیگه؟ گفتم من محرم آهنگ گوش نمیدم اگه میشه آهنگو قطع کنین. بعد همه گفتن که چرا زودتر نگفتی...
نمیدونم...
دیگه حس خوبی از بچهها نمیگیرم. اون درخششی که از دور داشتن واقعی نبود. چیزایی که برق میزد الماس نبود، خرده شیشه بود. هنوزم کمابیش باهاشون بهم خوش میگذره ولی حس بدی که در تمام مدت دارم نمیذاره از بامزه بازیاشون لذت ببرم. من نگرانم که الانا دیگه وقت انتخابه. بعد از اجرا باید تصمیم بگیرم.
ولی تئاتر عشقمه. عشقمو چیکار کنم؟