نشسته بودیم روبهروی هم. پسره داشت با من حرف میزد. دختره یواش از پشت اومد دستای نم دارشو کشید رو چشم و دهن و ریشای پسره. دستاشو دور گردنش حلقه کرد و گونشو بوسید و خندان اومد رو مبل تو بغلش نشست. پسره دست چپشو دور دختره انداخت و دستشو گرفت و با لبخند به من خیره شدن. من با تبر میزدم نصفشون میکردم بیشتر خدا رو خوش میومد یا از بالای دانشکده برق و کامپیوتر هلشون میدادم پایین که تا آخر دنیا قل بخورن و برن؟ :/
ببینید دوستان. سعی کنید وقتی رل میزنید چش و چار ما رو با رمانتیک بازیهای قشنگ و در ضمنش دل سوزاننده کور نکنید.
پ.ن اندکی قبلش دختره داشت بهم میگفت که داداشم و پسره اصلا با هم نمیسازن. گفتم حواست باشه یه وقت با این ازدواج نکنی هه هه هه :)) گفت نه بابا. بعد من :/ یا جیزز نبی. ینی چی. گفت دوسش دارم ولی دلیل نمیشه باش ازدواج کنم که.
فک کنم در مخیلهام نمیگنجه این حد از بیخیالی نسبت به وقت، احساسات و صدماتی که میبینن-_-