امروز روز عجیبی بود واقعا. از صبحش که رفتیم دم دانشکده برق کمک جمع کنیم بگیر تا عصر آخر وقت که از مه گل خدافظی کردم. اما عجیب‌ترین جاش اونجا بود که بچه‌ها پردیس جمع شده بودن که من و علی رو آشتی بدن. اصلا راجع به این موضوع خوشحال نیستم چون هیچی بینمون عوض نشد حتی قرار نیست به هم سلام هم بکنیم و فقط دوباره همو دیدیم و دلمون تنگ شد. همین

 

پ.ن من از طرف خودم میگم. فک کنم اون هنوز نمی‌تونه منو تحمل کنه