اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

اتفاقات، اتفاقات بسیار

حس میکنم سالها از آخرین باری که چیزی نوشته‌ام می‌گذره.
سرخط خبرها:
بچه‌ها اتاق جدید خوبن
با فائزه که تختش توی هال بودم جامو عوض کردم و الان خوشحال‌ترم
با یک دوستی سه بار بیرون رفتیم و کلی حرف زدیم و فهمیدم که به درد هم نمی‌خوریم
دکتر کاف به من و م.م پیشنهاد یه پروژه داد
قبول کردیم و الان توی یکی از دفاتر مرکز رشد دانشگاه مشغولیم
رفتم مرکز نوآوری ریاست جمهوری و سجاد ک. رو دیدم
با استادش سعید ر. صحبت کردم و باید بگم که نه به این فرد و استادش
روزای نسبتا خوبی رو می‌گذرونم.
خوشبختم.
خوشحالم.
و سرم به شدت شلوغه.
  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۶ آبان ۰۳

    2230

    بالاخره اتاقمو عوض کردم. امیدوارم بچه‌های اتاق جدید انسان باشن.
    دعام کنین.
  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۰۳

    ۲۲۲۹

    خوابگاه سخت می‌گذره. همین.
  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۹ مهر ۰۳

    2228

    الان که دارم اینا رو مینویسم وسایلمو تقریبا مرتب کرده‌ام و تو تخت طبقه بالام خوابیده‌ام.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۶ شهریور ۰۳

    2227

    دلگیرم از سوت و کور بودن تلگرامم. دلم می‌خواست هر 5 دقیقه یک پیام تازه از دوستان قدیم و جدیدم داشتم. برون‌گرایی و اجتماعی بودنم دیگر دارند خودشان را به در و دیوار می‌کوبند. شاکی‌اند از من و این کنج عزلتی که گزیده‌ام. البته نمی‌شود گفت گزیده‌ام. بهم تحمیل شده.

    بله، دوست داشتم فولدر PV تلگرامم شلوغ بود، دوست داشتم فالو ریکوئست از سر و کول اینستاگرامم بالا برود، تعداد پیام‌های دایرکت +9 باشند و استوری‌های گاه و بی‌گاهم هزاران ریپلای بخورد.

    دلتنگ کانون و روزهای اولش هستم. آن زمان که بچه‌ها هنوز برایم اسرارآمیز بودند. می‌خواستم از داستان زخم روی صورت سجاد سر در بیاورم، با مریم جذاب و شلوغ صمیمی‌تر شوم، ایمان بزرگِ مهربانِ همیشه ساکت را کشف کنم. دلم برای بوی عطری که در راه‌پله‌ها می‌پیچید تنگ شده. همان بویی که وقتی خسته و غمگین از دانشکده و درس‌های مسخره به ساختمان فرهنگی پناه می‌بردم بهم می‌فهماند راز اصلی آن بالا نشسته و همه را مجذوب خودش کرده.

    گفتم راز اصلی؛ دیروز که با زهرا نشسته بودیم و مشروح خبرهای دانشگاه را می‌گفتیم، عکسش را چک کردم. اتفاقی بود. نمی‌خواستم طلسم چله‌ی محو شدنش را بشکنم، اما شکستم. هنوز همان قدر مرموز و سحرآمیز بود. چهره‌اش در آن تاریک و روشنی جوان‌تر به نظر می‌رسید. بوی عطر مسخ‌کننده‌ی عجیبش لحظه‌ای به مشامم رسید. بازی‌های حافظه...

    بگذریم، همان طور که زمان می‌گذرد و برای هیچ اتفاقی توقف نمی‌کند. نباید در گذشته گیر بیفتم. باید رها باشم تا با امواج جریان گذر زمان حرکت کنم.

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲ شهریور ۰۳

    2226

    حس می‌کنم وقتشه از اینجا کوچ کنم به یه وبلاگ گمنام دیگه
  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳

    برون ریزی درونی

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳

    هشت مرداد

    این روزا وحشتناک گرمن. امروز که رفته بودم کلاس، دیدم از هر حرکت 4-5تا بیشتر نمی‌تونم بزنم. نفسم بالا نمی‌اومد و سرم گیج می‌رفت. تهویه باشگاه ما بد نیست ولی دوتا اسپلیت و 3تا فن، جوابگوی سالن بزرگ زیرزمین نیست.
    اینه که الان چشمام و سرم به شدت درد می‌کنن و هر لحظه ممکنه از شدت فشار، کره‌ی چشمم از حدقه دربیاد و بیفته تو دستم!
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۸ مرداد ۰۳

    پست قشنگ: 2222

    نمیدونم زندگیم کی قراره روی غلتک بیفته. همیشه میگم این کار تموم شه دیگه بعدش هر چیزی طبق روال خودش پیش میره. مدرسه، کنکور، کوییز، میان ترم، پایان ترم، تئاتر، مدرک، گواهینامه، کار، کنکور، جوابا و...

    از انتظار خسته‌ام. از هیچ کاری نکردن بدم میاد.

    به قول بهزاد عمرانی:

    «از خودم و زندگیم

            حالم به هم میخوره»

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۷ خرداد ۰۳

    این روزها

    این روزها چه کار میکنم؟

    ویرایش دوره شرکت کاف، پیاده‌سازی و ویرایش صوت‌های فصل 6، ورزش، یادگیری مکانیک (کی این بی‌شرف تمام می‌شود، نمیدانم!) و استراحت هستم

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۲ خرداد ۰۳
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب