_ دماغم داره خون میاد.
+ از مغز پریود شدی.
_ :))
قد یه دنیا ماجرا دارم واسه تعریف کردن ولی الان خرد خردم. بعدا ایشالا
امروز روز عجیبی بود واقعا. از صبحش که رفتیم دم دانشکده برق کمک جمع کنیم بگیر تا عصر آخر وقت که از مه گل خدافظی کردم. اما عجیبترین جاش اونجا بود که بچهها پردیس جمع شده بودن که من و علی رو آشتی بدن. اصلا راجع به این موضوع خوشحال نیستم چون هیچی بینمون عوض نشد حتی قرار نیست به هم سلام هم بکنیم و فقط دوباره همو دیدیم و دلمون تنگ شد. همین
پ.ن من از طرف خودم میگم. فک کنم اون هنوز نمیتونه منو تحمل کنه
از همهی فعالیتهای فوق برنامه زده شدم. فقط دلم میخواد درس بخونم و بی سر و صدا برم و بیام. چی به سر اون صبای همه جا فعال اومده؟ :))
پ.ن از من میخواد دبیر شم و من میخوام ازشون فرار کنم. شاید یکی از دلایل پنهانش این باشه که تو این کانون همه با هم رابطه دارن و من تنهام. شکایتی نیست خودم میخوام تنها باشم ولی حس خوبی نداره
امروز بچهها برام تولد گرفتن :) دم دانشکده با کیک و برف شادی اومدن استقبالم و من ملت و مبهوت میگفتم تولد کیه تولد کیه :)) خوش گذشت. کیکشم خیلی خوشمزه بود. رفقای جان
قشنگ ضربالمثل هر دم از این باغ بری میرسد رو آدم تو این کانون حس میکنه. روابطشون از منحنی در فضای سه بعدی هم پیچیدهتره. و جالبه همچنان با هم دوستن و رفت و آمد دارن.
جو کانون داره خفه کننده میشه و من امروز انقد واسه بیرون زدن از اونجا عجله کردم که مانتو و شارژرمو جا گذاشتم. ممکنه براتون سوال پیش بیاد که چطور مانتومو جا گذاشتم من آخه. باید بگم چون کارگاه بدن داشتیم لباسمو عوض کرده بودم.