- صبا
- سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰
«حالا نه که فک کنی حالم خوبه و دلم نمیخواد بمیرم. نه. اتفاقا الان بیشتر از هر وقت دیگهای از خودم متنفرم. فقط این تنفر رو پذیرفتم و میخوام باهاش زندگی کنم. این دردی که از ناکافی و بی ارزش بودن ناشی میشه رو میخوام در اغوش بگیرم و باهاش برقصم... »
حقیقتا دلم برای اونو هیجان اول رابطه تنگ شده. چی میگم! من که اصن نه ارتباطی داشتم نه هیجانی :))) نمیدونم چرا دیگه دوست ندارم اینجا بنویسم. دلم میگیره وقتی حرف میزنم. دوست دارم توی خودم باشم. واسه کسی چیزی تعریف نکنم. امروز میرم پیش حامد م. (با تشکر از سایه جان) ببینم چجور ادمیه. اگه این یکی هم خنگ باشه واقعا دیگه برنمیتابم. چندتا از نمرههام اومده. همه رو تا اینجا پاس شدم خدا رو شکر. اون اصلیا هنوز نیومده. ترمو، انتقال و کنترل. فقط کنترل تقلب نگیره و انتقال پاسم کنه خدایا. 100تا صلوات میفرستم (خسته نشی یه وقت صبا جون!)
دیشب رفتیم خانوادگی تو حیاط خوابیدیم. تا صبح یخ زدیم، گردنم درد میکنه، نتونستم درست بخوابم ولی انقد بهم خوش گذشت که امروز با یه لبخند بزرگ روی صورتم بیدار شدم :) حالم خوبه.
هنوز نمیدونم صبحا که از خواب بیدار میشم به جز گوشی دست گرفتن چه کار دیگهای میتونم بکنم. یکم تو اینستا میچرخم. یکم پیامای تلگرامو جواب میدم (معمولا چون زود میخوابم تعدادشون زیاده :)) ایح) بعد صبحانه و درس. ولی اون لحظهی بیدار شدن نمیدونم چیکار کنم.
عموی ماج فوت کرد و همهی برنامههامون برای تولدش بهم ریخت. یکم بگذره البته تولد میگیرم براش. هم روحیهش باز میشه هم با پول کادو که بچهها ریختن به کارتم چیکار کنم -_-
راستش واسه امتحان فردا خیلی استرس دارم. کاش وقت داشتم خودم میخوندم و مجبور نبودم بدم به یکی دیگه :/ ترم که تموم شد میشینم ویدیوهاشو میبینم قشنگ.
مقالهی درس روشهای تحقیق هم مونده. چجوری 6 صفحه چرت و پرت بنویسم براش؟ خدا میدونه فقط. تا جمعه شب وقت داره. یه کاریش میکنم.
زندگی به کامم تلخ شده.
دیروز فقط اتاقمو تونستم تمیز کنم. همه جا رو خاک و مو گرفته بود -_- تمام سطوح رو سابیدم. خاک همه جا رو، حتی تو کمدا رو، گرفتم. یکم تغییر دکوراسیون دادم. یکی از میز چوبیهای پذیرایی رو دستمال کشیدم و بعد از ناهار افتادم تا ساعت 5.5 :))) جنازه بودم رسما.
عصرش رفتیم مطب دکتر دوباره. وسط عمل برق رفت :/ برق مطب رفت :/ حقیقتا ننگ به نیرنگ شما. بعد گفتیم خب چیکار کنیم چیکار نکنیم بریم آب انار بخوریم. آب انار خوردن همانا و وسط بلوار ضعف کردن و از حال رفتمون همان :)))
پ.ن اگه میتونستم تک تک یاکریمها رو ریز ریز میکردم :) نفرتانگیزترین و خنگترین موجودات هستیان. اه.
حس نیاز به توجه و دوست داشته شدن و تائید طلبیم امروز حسابی برطرف شد. شرم بر من واقعا.
کاش انقد به خودم سخت نگیرم ولی.
پ.ن با عمو س. اومدم خونه. بیچاره کلی راهشو دور کرد منو برسونه :(
100 درصد احساسات الانم مال هورمونه. یعنی حتی یک دهم درصدش هم واقعی نیست. واقعا لعنت به هورمونها که وقت و بیوقت ادم رو اسیر میکنن.
حقیقتا دلم برای نوشتن تنگ شده. اینکه به یه دردی بخورم. واقعا الان تو بازهای از زندگیم هستم که به هیچ دردی نمیخورم و تلاشی هم در راستاش انجام نمیدم. برنامم واسه بعد امتحانا اینه که هر روز به طور جدی مطالعه کنم درمورد هنر، نمازامو اول وقت بخونم دوباره، قران و نهج البلاغه بخونم با برنامهریزی، ورزش کنم و برقصم (هم به خاطر سلامتی هم برای از دست ندادن بدن) و سرکار برم.
شخصیتم هم خیلی نکبت شده. باید دوباره برم پیش تراپیست یکم روی احساساتم نسبت به خودم کار کنیم با هم. حالا بیا بریم بگردیم دنبال تراپیست خوب -_- واقعا چرا یه ادم باهوش که بفهمه من چی میگم و خیلی هم حرف نزنه نیست تو اصفهان؟ البته حتما هست. چرا به تور من نمیخوره :)))
خب
دیروز و پریروز مجددا از بدترین روزای زندگیم بودن. امروزم به دیروز میپیونده.