آخ آخ شهادت حضرت زهراست. علی م. هم میگه برید هیئت...
و برای من همچنان سواله که چرا ایدلمون به جای کایلی جنر حضرت زهرا نیست
آخ آخ شهادت حضرت زهراست. علی م. هم میگه برید هیئت...
و برای من همچنان سواله که چرا ایدلمون به جای کایلی جنر حضرت زهرا نیست
آدم وقتی پریود میشه فقط دوس داره یه نفر باشه بغلش کنه و بگه همه چی درست میشه، منم از همهی دنیا بیشتر دوست دارم
در بقیهی موارد احتیاجی بهش نیست. انسان باید بتونه روی پای خودش وایسه
یادمه یه بار به یه بنده خدایی گفتم اون هفته کنسرت همایونه بیا بریم. گفت ایول حامد همایون حتما میام
:|
من کشف کردم که چرا از علی م. پسرهی عرزشی بدم میاد. قرارم نیست اینجا بگمش. ولی دیشب که با هم بحث منطقی کردیم خیلی کیف کردم.
الان که ساعت ۱۱ صبحه و همه چی در آرامشه و درد ندارم میخوام بگم تف تو درد عاشقی. آدم فقط درد دل و دلپیچه نگیره:))
خب ما برگشتیم. دلم واسه دانشگاه تنگ شده بود. دلم واسه هوای سوز دارش و بچه ها تنگ شده بود
من نمیدونم چرا هر دفعه با این پسرهی بیتربیت علی م. حرف میزنم. عرزشی بیمنطق :/
ایشالا که میشه :)
فک کن. من و صالح و سجاد با هم رو صحنه :)
اگه اجرا رفتیم حتما ویسشو میذارم اینجا. دعا کنید
تیتر خبرها
محمد حسین رفعتی سر کارگاه غش کرد
مهدی نقش مهمه رو داد به مهدیه
من و صالح پارتنریم
دیشب بچهها وسط دیالوگ خوندنم دست زدن
مهدی گفت صبا از صالح بهتر خوند
امروز صبح محمد حسین دستاشو به هم چسبوند و گفت خانم کارگاه دیشب خیلی خوب بود. منم گفتم توام خیلی خنده دار بودی
مشروحشو بعدا میگم
من شاید بیش از اون که فکر میکنم تو زندگی بقیه تاثیر داشته باشم. ملت از خودشیفتگی رنج میبرن من از خودکمبینی :))
یا فقط فروتنیه؟ نمیدونم.
...و درحالی که از دروغی که گفته بود شرمسار بود لبخندی زد و هردوشون رو بغل کرد.
«تو واقعا دیگه دوسش نداری؟ تو همین دو روزه؟!»
«ببین از اولم بهتون گفتم ((دوسش)) ندارم. ازش خوشم میاد. الآنم دیگه بیخیال شدم.»
فاطمه دست به صورتش کشید و گفت: «واقعا برات خوشحالم.»...
شماره پستو :))
بله صبا خانم شما نباید با هر اتفاق کوچیکی اعصابت بالا پایین بشه. مثلا اینکه علی و مهگل همه چی رو میدونن و از ایندشون تا حد زیادی خبر دارن نباید باعث بشه یه چاقو برداری و بیفتی به جون اگاهی خودت. باید به این فکر کنی که: هی! چه خوبه که این دوتا هستن و همه چی رو میدونن. میتونم ازشون یکم چیز یاد بگیرم :) درسته؟ دکتر فروزانم که هست. تمومه دیگه. میری ازشون چیزایی که برات سواله رو میپرسی
امروز من انقدر به محمد حسین خندیدم سر اینکه سیبیلاشو زده بود که اتفاقات ناجور افتاد :))
رفتم گفتم محمد حسین پس تار چپ سیبیلت کو؟:))
گفت خریت که شاخ و دم نداره :((
و من یک بار دیگه از خنده مردم
نشست رو صندلی کناری و به جلو خیره شد. فقط گفت خاک تو سرت صبا چیکار داری میکنی با خودت. بعد همونجوری که نگام نمیکرد یکی محکم زد تو گوشم.
بالاخره روابط نسترن و سید تموم شد. فعلا. ینی میتونم امیدوار باشم که سید از ماجده خوشش بیاد و این دو تا بهم برسن؟ نسترن همه چی رو فراموش کنه و به یکی که بهش میخوره از نظر ظاهری برسه. و من. در انتها. چادرمو بپیچم دور و همینجوری چرخشی در آسمان بالا برم درحالی که صدای خندهی صدها فرشتهی لخت کوچولو میاد
امروز با ماجده و فاطمه رفتیم واسه جلال تیموری کادو بخریم. هم واسه تولدش هم واسه تشکر از کمکایی که به فاطمه کرده. قرار بود نه و ربع همه دم ایستگاه بیارتی بزرگمهر باشیم. من یه ربع به نه تازه بیدار شدم :)) کلی دویدم و نفس نفس زدم آخرش ساعت نه و نیم رسیدم. و هیچ کدومشون اونجا نبودن :/ :)) تو زندگی نمیخواد خیلی وقت شناس و دقیق باشین. نتیجش این میشه که همیشه باید منتظر بمونین. دیگه سوار شدیم رفتیم دروازه شیراز. اون مغازهی تزئینی که فاطمه میخواست پیدا کنه پیدا نشد. در نتیجه سراغ دومین بهترین انتخاب رفتیم. کتاب. شهر کتابم که نزدیک بود. فاطمه میخواست براش از این دفترچه گوگولیا بگیره. آخه یه پسر ۲۷ ساله از دفترچهی گوگولی گلگلی پارچهای کوچولوی ناز... چرا خوشش نیاد *_*؟ :)) قرار بود پایان جمله یه چیز دیگه باشه که. حالا. کار نداریم. بعد از صدهاسال کتاب از چرتکه تا استراتژی که من تو یکی از کانالهای تلگرام دیده بودم خریدیم براش. میخواست یه بگ پارچهای ۱۸ تومنی بخره :/ بالاخره خانم راضی شد به یه بگ کاغذی ساده پنج تومنی رضایت بده. پولای باباشهها! چرا داره واسه جلال خرجش میکنه؟ :)) دیگه پیاده رفتیم تا پاز بعدم با اتوبوس گلستان شهدا. اخی چقد همشون بچه بودن :((
بله حواسم هست که عکسم مال دبیرستانه و نمیخوام عوضش کنم چون بلوط گفت قشنگه:)
عزیزم
زندگی چندان هم عجیب نیست. ان آیندهی روشنی که در شریف میدیدم دور ولی هنوز قابل دسترس است. دیگر نیکتای پاره (!😂) را ملاقات نخواهی کرد، دوستانی بهتر از آن دارم. همچنان در غمهای عمیق فرو میروم اما نیازی به تو نیست. یعنی اگر باشی که قدمت سر چشم ولی اگر نباشی هم آسمان به زمین نرسیده. مراقب خودم هستم. شاید این فایدهی ۱۸ سالگی است. کم کم به خودم توجه میکنم. بحث توجه شد، حمایت و محبت غیر را دیگر به آسانی قبول نمیکنم. خودم برای خودم کافی هستم. بله هنوز منتظر تو هستم که بیایی و بخوانی تیک ما مایند ان تیک ما پین. ولی در این زمان بمی و خش دار بودن صدایت دیگر چندان مهم نیست. مطمئنم هرجور باشی برایم زیباست.
سوال مهم اینجاست که صبا، اژدهای بنفش کندذهن لبخند به لب، در هر شرایطی برایت زیباست؟
به این نتیجه رسیدم که فرقی بین دانشجوی شریف و دانشجوری ازاد خمینی شهر نیست واسه حرف نزدن سر کلاس و عشق کردن شب امتحان :)