گفتش که خانم پیشنهاد من به تو اینه که اونی که ازش خوشت اومده رو فراموش کنی.
بعد داستان خودشو تعریف کرد که عشقش پاشده رفته خارج.
و نمیدونست که من این ور نشستم دارم خالیِ خالیِ نگاه میکنم
گفتش که خانم پیشنهاد من به تو اینه که اونی که ازش خوشت اومده رو فراموش کنی.
بعد داستان خودشو تعریف کرد که عشقش پاشده رفته خارج.
و نمیدونست که من این ور نشستم دارم خالیِ خالیِ نگاه میکنم
تصمیم گرفتم یه امروز رو مثل خودم زندگی کنم. نه کسی که تازگی بهش تبدیل شدم
گفتم ببین یه حس عجیبیه. هم دوست دارم با هم انقد حرف بزنیم هم خوشم نمیاد. خوشم نمیاد چون میترسم. میترسم ازم زود خسته شه. بعد من از این آدما نیستم که. از این آدما که تودار باشن و پیچیده. من انقد سادم. ولی اون. اون خیلی باسیاسته. مرموزه. پیچیدست. هر لایه از شخصیتشو که کنار میزنی و فک میکنی این دیگه آخرشه، رسیدم به خود خودش، میبینی زیرش یه لایه دیگه هست. ولی ببین ورای همهی اینا مهربونه. باشرم و حیا محبت میکنه و این خیلی واسه من ارزش داره. که به من اجازه نمیده فکر و خیال الکی بکنم.
گفت تو خیالپرداز و عجولی.
نه شاید حتی یکمم ناراحت نشده باشم. زینب حق داره به بقیه نگه با کی رابطه داره.
تمرین دیروز خیلی عالی بود. نمیدونم چون صدامون پایین بود اینجوری شد یا چون خیلی خوبیم.
جدی فکر نمیکردم بتونم انقدر خسته باشم و بازم بدوم. اسکار دویدن حین خستگی شدید هم تعلق میگیرد به صبا :)
واقعا واسه تمرین عصر هیجان دارم
تاکسی دیشب...
و تنها موضوعی که باعث میشد همه چی ساده و معمولی بمونه این بود که قبلش مهدیه گفته بود اره فلانی خیلی مهربونه.
در کل جشن دیشب خوب بود.
با یه سری از ارشدا صحبت کردم و متوجه شدم باید حتما تهران قبول شم. جو کارشناسی ارشد صنعتی اصلا جالب نیست. استاداش به اصطلاح دست به خیر نیستن و بچهها نمیفرستن اون ور.
چرا من همیشه از کسایی خوشم میاد که اصلا بهم نمیخورن؟! اون از اون که پارتی و مشروب و روابط نامشروعش ترک نمیشد اینم از این که از پای سخنرانیهای آقا بلند نمیشه. چمه واقعا؟
مشروح اخبار به این صورته که دیروز واسه سجاد تولد گرفتیم.
هنوزم با اون آقا (و خودم البته) درگیرم، که چیزی از حالت معمول خارج نشه.
کتاب بازی آخر بکت رو گرفتم بخونم.
دارم به طور جدی روی تغییر رشته فکر میکنم.
روزای نزدیک به بهار همه چی قشنگ و دوستداشتنی شده.
به معادلات بدجوری علاقهمند شدم :) و ریاضی و استاتیک
امشب جشن عید مکانیکه منم جزو کادر اجراییم :))
مریم دیروز بهم گفت من دختر سرزنده و پرفعالیتی هستم و میتونم کمک خیلی بزرگی به ورودیهای جدید باشم، فقط باید قول بدم زیادی بیپرواشون نکنم.
کلا همه چی خوب و آروم و در ارامشه. خدایا شکرت
دیشب که تا سه بیدار بودیم حرف میزدیم فهمیدم اعتماد من بهش، حتی اگرم بگم ۹۵، ۱۰۰عه.دیسب هی دلم واسش ضعف میرفت. یه جوری خدا رو شکر که به عنوان دوست دوستش دارم که خدا پنج تا دیگه از اینا بم بدع
میخواستم این پست خاص باشه.
خاصه.
هی منو میرنجونی تو.
واستم مهم نیست.
حداقل اینکه این بار عظیم رو از رو سینم برداشتم و با علی م. اشتی کردیم.
معلوم نیست ثمین چشه.
نرگس بهم راهنمایی های فوق العاده ای کرد. ممنونم ازت نرگس.
و من فردا میان فیزیک دارم.
تا وقتی تو اتوبوس دانشگاه به دروازه تهران زار نزده باشی و واست مهم نباشه که کسی نگاه میکنه یا نه، دانشجوی واقعی صنعتی نیستی.
تا وقتی از همه ناامید نشدی و پاهای زخمیتو خودت تیمار نکردی واقعا اهل صنعتی نیستی.
امروز من اهل صنعتی بودم
فردا برم دانشگاه با صالح تمرین کنیم.
نگار میگه صبا خیلی زشته واسه صاد فقط بری ارایشگاها. و من از این شوخی چندشش حالم بهم خورد. من ادمیم که به کسی که دوست دختر داره چشم داشته باشم؟! فراتر از اون، من ادمیم که به خاطر اینکه به چشم کسی بیاد تغییری تو ظاهرش بده؟ چیکار کردم که این برداشتو از شخصیتم داشته؟!
پ.ن یکم با خودت مهربونتر باش. شاید کاری نکردی و اون فقط یه شوخی کرده
جوابیه ای به جوابیه اش
قشنگ داری لای درس غرق میشی حس میکنم...
اخرین به جانم فور ا وایل...
ببین قرار نیست من زنی باشم که فقط منتظره تو برسی. من کسی خواهم بود که پیش بقیه از ضعف هاش نمیگه.
میخواستم بلند و طولانی به عنوان خداحافظی بنویسم. ولی خدافظی باید کوتاه باشه که درد بر هم زدن عادت درش دخیل نباشه.
خلاصه که اومدی، اومدی. نیومدی هم من انقد موفق و روال با تنهاییم هستم که واسم مهم نیست :)
کاملا سوج طورانه :))
پ.ن اون آدم بزرگه رو یادتونه؟
به جای خوبی نرسید. بدش میاد ازم
امروز خانم نیلی پرسید چی تو زندگی واست اولویته. گفتم تئاترم و درسم. و خوشحالم که به این ترتیب گفتم.
هنوز نمیدونم که ته این اتفاقا چی میشه. ولی میدونم از این روزا اگه چیز خوبی قرار باشه به خاطرم بیاد امروز عصره که رو چمنای خیس بین دانشکده و تالار دراز کشیده بودم. فرو رفته بودم تو چمنای تازه کوتاه شده. بوی خوب میومد. نسیم خنک میومد. اسمون قشنگ بود. و من به ملیکا و صبا علاقه داشتم. و زندگی بدون هیچ آدم اضافهای درش داشت بهم لبخند میزد.
پ.ن از یکی که ازم بزرگتره دارم چیزای جالبی یاد میگیرم. کاش به جای خوبی بکشونمش
و من چه معصومانه فکر میکردم با وارد شدن به دانشگاه از شر خواندن درسهای غیر انتخابی نامطلوب رها خواهم شد...
(سر کلاس اندیشه سیاسی امام خمینی به زور ساکت میماند)
دیشب که اعصابم واسه معادلات خرد بود هی بهش چیز گفتم. هی تیکه انداختم و زخم زبون زدم. هیچی نگفت. با شوخی و خنده همه رو رد کرد. مهربونه. امروزم اومد کمکم سوالا رو حل کرد و از وقت استراحتش زد. خیلی دوست خوبیه.
دستش درد نکنه. مثه یه رفیق دوسش دارم
با لگد رفت تو دهنش
بعد هی مشت زد تو شکمش
بعد گفت اخر س.مک یا ع.م؟!
یا س.ا؟!
حالمو داری بهم میزنی کثافت
این نیاز سیری ناپذیر به توجه و محبت از کجا نشات میگیره حقیقتا :|
و نه فقط در مورد من
شماره پستو :)
یه وقتی من عقیده داشتم چس ناله هایی که از دوری یه نفر مینویسن واقعا چرته. ادم میتونه خودشو کنترل کنه. الان بعد از یه مدت یاد اون موقعم افتادم. بریم که داشته باشیم یه اثبات فرضیه توسط صبا :)
یه وقتی میشه که من با نفرت زل بزنم تو چشم اینایی که الان دوسشون دارم؟
تصمیممو گرفتم. اسم پسرمو میذارم سروش. اسم دخترم فروغ :)
ووی خداااع چقده ملوس ❤
عزیزم
حالا که دارم این متنو مینویسم ساعت ۱۳ دقیقه به چهار صبحه. من حالم خیلی خوب نیست. شایدم هست و الکی دارم بازی میکنم که دلتنگی تو بیشتر تهنشین بشه. اینجا سرده. هوای روحها سرده. تو باید باشی که روحمو حداقل بغل بگیری، گرم شه. خودمو بغل نکردی هم نکردی. نمیخواستم از اونایی باشم که وقتی «تو»ی خودشون نیست، فقط ناله میکنن. انگار چیزی بیشتر از من هویدا نشد :))