اگه میخوای معجزه کنی الان وقتشه.
پ.ن معجزه کرد :) چه عجیب
مفتخرم اعلام کنم از بین ۲۱۰ نمایشنامهی جدیدی که پیدا کردم یک دونه هم به درد من نمیخوره. شکستی از این بالاتر؟
(هنگام بازی کلاغ پر با کودک دو سال و نیمه)
- برنا، اگه پرنده بودی دوست داشتی چی باشی؟
+ مگس!
(برنا اندکی فکر میکند و بعد سرش را بالا میآورد و با درخشش کورکنندهای که از چشمانش ساتع میشود جواب را تو صورتم میکوبد)
به مقدار زیادی نمایشنامهی خوب و قدیمی و خارق العاده پیدا کردم. اگه این ارضای روحی نیست پس چیه؟
از دست دادن یه دوست خوب به مراتب سختتر از بهم زدن رابطهی حسیه.
اینو کسی میگه که همزمان دوستش، عزیزش و بزرگترشو از دست داده
استاد عزیزم اومد سر جلسه باهام حال و احوال کرد. من میخوام برم بوسش کنم هیشکی هم نمیتونه جلومو بگیره. اومد پیشم گفت سلام خانم فلانی صبحت به خیر حالت چطوره؟ سطح امتحان چطوره؟ و من اینجوری بودم :) استاد قربونت برم :). بعد از امتحانم به گلی گفته بود با خانم فلانی بعضی وقتا بیاین پیشم چای بخوریم :)) مااادر.
امتحانشم کامل میشم. بای
یه مدتی زندگی بدین منوال بود که:
دیشب بالاخره بعد از هزاران سال برنامه ریزی ناموفق، تونستیم واسه نیل تولد بگیریم. یک ماه زودتر. با تمام گندکاریا و لو دادنا و همه چی. خوب بود خوش گذشت. رفتیم کافه گیم و کلی بردگیم بازی کردیم. اگه لوس بازیای ا و غرزدنای ال بابت برنامه ریزی بد و اکوارد بودن دَن و اخمو بودن رض و اشفتگی مهی و غم مفرط نگ ناشی از اینکه تولدش نیست رو نادیده بگیریم، میشه گفت بله موفقیت امیز بود و روحمون تازه شد. قبل تولد از نگار پرسیدم مطمئنی میم نمیاد دیگه؟ و گفت نه. یه جورایی دوست داشتم میومد میدیدمش ولی خب یکم که گذشت دیدم خدا رو شکر که با این فاجعهای که من به عنوان جمع دوستان دارم اشنا نشده :))
خلاصه که اگه یه دختر با روسری زرد و جورابای قرمز جیغ دیدین که بستهی کادو و دوتا کلاه تولد دستشه و داره تو اتوبوس له میشه، اون من بودم.
«مگه عقل نداری؟! مگه نمیدونی این دنیا فقط مسخره بازیه؟»
پ.ن دعای حول حالنا
اعتراف میکنم که به آدم اشتباه دل بستم. عزیز بود ولی برای من نبود.
زنگ زدن گفتن تو مصاحبهی شغلیمون قبول شدی اگه میخوای از شنبه بیا.
و من نمیخوام. بدرود آرزوی درآمد داشتن. بدرود زندگی مجردی. بدرود همه چی.
آقا من واسه مصاحبهی دومم رفتم. اصلا خوشم نیومد. اونجا نمیرم کار کنم. بای
میتونم بگم امروز از همون لحظهی شروعش روز بدی بود.
تا آخرشم بد خواهد ماند.
یک صبای گریان گوشهی اتاق نشسته است.
ادالت هود اونجاست که دلت میخواد بشینی اقیانوسها رو با اشکات سیراب کنی ولی خودتو جمع میکنی و آماده میشی و میری بیرون پی یه لقمه نون حلال
خیلیییی خوب پیش رفت. کاملا الکی استرس داشتم. قبلا مصاحبههای شغلی رو توی آشنایی با مادر و فرندز دیده بودم واسه همین میدونستم تقریبا باید منتظر چی باشم و خیلییییی خوب جواب دادم :) خلاصه که خوشحالم. هر چند یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و به شدت گرم بود و معدم داشت دوباره میسوخت ولی خب. خوبه الان.
پ.ن الان زنگ زدن که فردا واسه مصاحبهی دوم برم :)
خب. واسه امروز کافیه.
(خودش را روی تخت پرت میکند و های های گریه میکند)
حس میکنم یه میدان تو اعداد مختلطم که با هیچ رابطهای مرتب نمیشه :(
پسرای همسن _ به جز عدهای محدود _ عمیقأ حالم رو بهم میزنن. نه چون پسرن. چون بچهان. وگرنه از دخترایی که بچه و لوس و نکبتبارن هم بدم میاد.
هر چی هستین باشین. بچه نباشین.
دورو هم نباشید.
تو این بیست سالی که از زندگیم گذشته تا حالا نشده دو شب پشت سر هم دل درد بگیرم. معمولا شب اول تخلیهی عصبی انجام میشه.
چی شده که الان دو شب پشت هم درد دارم؟
برای نشون دادن حسن نیتم به خودم (!) اتاقمو تمیز کردم. همین اتفاق توی زندگیم هم خواهد افتاد. ادما حذف میشن، چیزا سر جای خودشون قرار میگیرن و من خوشحال و خسته و بیانرژی یه گوشه میشینم و به نظمی که ایجاد کردم نگاه میکنم. وقتشه که همه چی درست شه صبا.
اون موقعا که میم سر تئاتر رقص تمرین میداد، دور هم حلقه میزدیم و دستامونو میگرفتیم بالا. بیست دقیقه نیم ساعت همینجوری میموندیم. آخرش از درد داد میکشیدیم ولی دستا رو نمیوردیم پایین. وقتی بالاخره میومدن پایین ارامشش قابل توصیف نبود. الان من اون دستم. با این تفاوت که دلم واسه بالا بودن با تو تنگ میشه.
این دو روز با آرنوفسکی گذشت. مرثیهای برای یک رویا و دریاچهی قو. الان دلم میخواد یه پتو بپیچم دور خودم برم یه گوشه تیک تیک بلرزم و گریه کنم و یکی بیاد هات چاکلت بده دستم.
حال خونمون خوب نیست. میگه درست کردنش وظیفهی منه ولی من حتی انگیزه ندارم نفس بکشم.
صبح چشماشو باز کرد و گفت امروز واسه خودم صبحانه درست میکنم. اسکرمبل اگ رو بهترین نحو ممکن درست کرد و با لبخند خورد. به دلتنگی برای عزیزش فکر کرد. کتاب خوند. از زنبور توی پذیرایی به اتاقش فرار کرد و دعا کرد که بمیره.
و مرد.
این دو هفته عزا نمیگیرم. سیب زمینی و همبرگر و کرانچی و ماءالشعیر میخرم میخورم :)