بهش گفتم تو بهترین اتفاقی هستی که واسه من افتاده. کلی خوشحال شد. الان میخوام حرفمو عوض کنم. این تیغ جدیدی که خریدم خیلی نرمه. این تیغ. این تیغ بهترین اتفاق زندگی منه :))))
با این آهنگ مملو از حس دوست داشتنم.
گوش بدین :)
دوستانم نمیتوانند با تغییراتم کنار بیایند. رفته رفته حرف زدنها کم میشود و صمیمیت کمرنگ. اگر به این فکر کنم که ابدیت در پیش داریم و همهی اینها قلبم اندکی آرام میگیرد اما از دست دادن دوستان بسیار نزدیکم همچنان درد شدیدی دارد. به هر حال هر کس باید با خودش و انتخابهاش صادق باشد.
دیگر از آینده نمیترسم. همان طور که با شلوار گلگلی توخونهای و بولیز کهنهی قرمز روی صندلی مینشینم و پاهام رو میاندازم روی هم و منتظر سرخ شدن سوسیسها و سیبزمینیها میمانم، چشم به راه آیندهی قابل پیشبینی هیجانانگیزم هستم. با «کتاب آموزش چطور با فانیها دوست باشیم» در یک دست و لبخند به لب و سوئیچ و کارت ماشین و گواهینامه و گوشی، فشرده در دست دیگر.
میگفت برای راحتتر طی کردن راه سلوک، از آدمهایی که روحت را آلوده میکنند و صحبت با آنها باعث اضطراب و تزلزلت میشود فاصله بگیر. من قدم در راه سلوک نگذاشتهام (که ای کاش... ) اما از آدمها فاصله گرفتهام. روحم پاکتر و خوشحالتر از قبل است و احترام و لذت و سرخوشی با زندگیام در هم آمیخته.
درسهای مانده روی دوشم سنگینی میکنند و به زودی شرشان را خواهم کند.
بعد از سه ماه گوش دادن به صدای اساتید با سرعت 1.5 نمیدونم چجوری قراره لهجهی شل اصفهانیشون رو تحمل کنم. تازه اینو یک علاقهمند به این لهجه میگه. بقیه چی میکشن -_-
بهش گفتم تو خیلی قشنگی
گفت نه من فقط لختم.
پ.ن در کل بهترین پاسخی بود که تمام عمرم شنیده بودم.
حس میکنم تو یه رمان رده چندم بیخود ابکی به عنوان نقش سوم دارم زندگی میکنم
خونه رو تمیز کردم و
not just clean. monica clean!
از کردهی خود دلشادم.