- صبا
- سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳
نمیدونم زندگیم کی قراره روی غلتک بیفته. همیشه میگم این کار تموم شه دیگه بعدش هر چیزی طبق روال خودش پیش میره. مدرسه، کنکور، کوییز، میان ترم، پایان ترم، تئاتر، مدرک، گواهینامه، کار، کنکور، جوابا و...
از انتظار خستهام. از هیچ کاری نکردن بدم میاد.
به قول بهزاد عمرانی:
«از خودم و زندگیم
حالم به هم میخوره»
این روزها چه کار میکنم؟
ویرایش دوره شرکت کاف، پیادهسازی و ویرایش صوتهای فصل 6، ورزش، یادگیری مکانیک (کی این بیشرف تمام میشود، نمیدانم!) و استراحت هستم
حالم خوب نیست و خیلی دارم سعی میکنم که نشون ندم تا خانواده ناراحت نشن
ولی راستشو بخوای من بدتر از ایناشو از سر گذروندم. نهایتا تا اخر شب خوب میشم :)
حرفی برای گفتن نیست.
لبها، دوخته شده.
زبان، بریده.
دندانها، به هم چسبیده.
دهان، بسته.
ریهها، خالی از هوا.
چشمها، درآمده.
گوشها، کر شده.
دستها، بسته.
پاها، به زمین چسبیده.
خار در گلو و خون در چشم.
تاریکترینِ شبهاست. سکوت غلیظ و سنگین همه جا را فرا گرفته، بدن عزیزترین انسان دنیا روی زمین مانده است.
تنهایی
غم
عزا.
زخم پشت زخم. مرگ پشت مرگ.
در این وانفسا، نوری در بطن زنی پاک میتابد. کودکی متولد میشود.
زخمها را، او مرهم است. لطافت گلبرگهای شبنم زدهی صبحگاه از اوست. شادی قلب کودکان است.
نجاتدهنده، رهاییبخش، مهربانِ خوشرو.
نور در تمام جهان میتابد کم کم.
مسخشدگان بیدار میشوند.
صدای خنده در ابرها میپیچد.
«اللهم عجل لولیک الفرج»
به نام خدا
آغاز خوب، میانه عالی و پایان افتضاح
در بخش فرمی اوایل فیلم کات خوردنها بسیار نرم بودند. مثل جایی که از چرخ هواپیما به چرخ دستی کات میخورد. خراب بودن چرخ جلوی چرخ دستی برخلاف چرخ جلوی هواپیما جالب توجه بود.
از ابتدای فیلم از طریق بصری متوجه تفاوت زن با بقیه مسافران در فرودگاه میشویم. موی نارنجیاش ما را به یاد آتش و کلکسیون شیشههای تزئینیاش ما رو به یاد ظفیر (صبا) میاندازد
جنی که میخواهد چرخ دستی را از زن بگیرد در محضر ملکه سبا حضور داره، همچنین جنی که در همایش به زن حمله میکند (چرا میخواهند متقاعدش کنند که ماورا وجود دارد؟ چرا میخواهند اسرار استانبول رو بهش نشان بدهند؟ سوالات بیجواب!)
وقتی جن از بطری بیرون میآید عینک زن را میاندازد. آیا عینک نماد واقعبینی بیش از حد زن است؟
روایت جن (ادریس آلبا) از سلیمان و سبا پشت پا به تمام باورهای دینی ما میزند. ملکه سبا نیمه جن بود، حضرت سلیمان به سراغش رفت و سلیمان اغوا کردن سبا رو با موسیقی شروع کرد!
چرا در آغاز ساز زدن یکی از تارها پاره میشه و دستش خونی میشه؟
صحنه تکرار شونده قورت دادن آب دهان به نشانه عاشق شدن.
جنهایی که در فیلم نشون داده شدند همه در کاخ سبا بودند، یعنی اجنه در خدمت ملکه سبا بودند و نه سلیمان نبی
چرا قیمه شمس و مولانا را ریخت در ماست امپراتوری عثمانی؟
جایی از فیلم جن میگوید: «We exist only if we are real to others»
پس در این زمونه دیگر خدا وجود ندارد چون مردم دیگر بهش باور ندارند.
در قسمتهای هتل چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که مدل حوله سر زن طوری بود که نارنجی بودن موهایش دقیقا برعکس نارنجی بودن انتهای ریش جن به نظر میامد. تضاد تیلدا سوئینتون رنگ پریده انسان در مقابل ادریس آلبای سیاهپوست جن.
جن میگوید عدد ۳ مقدس است، بریدگی ۳ روی گونه ظفیر و بعد صورت زن وقتی که عاشق جن میشود مشاهده میشود.
در صحنه پایانی پیرهن زن قرمز و لباس مرد قهوهایست. جابجایی آتش و خاک.
سوالی که در پایان برای من باقی ماند این است که چرا زن و مرد به جای دیگری جز لندن، مثل همان استانبول، مهاجرت نکردند؟ مگر قرار نبود «تنهایی»شان را با هم تقسیم کنند؟ تنهایی در لندن با تنهایی در روستای دور افتادهای از مثلا ایران چه تفاوتی دارد؟
اومد تو گروه سه نفرهامون یه پیام گذاشت مبنی بر اینکه تصمیم گرفتم تنهایی کار رو ادامه بدم و به همکاری شما احتیاجی ندارم. بعدم لفت داد
الان نمیدونم دارم خشمم رو سرکوب میکنم یا چی :))) ولی خیلی کم عصبانیم. زهرا ن. عوضش داره فوران میکنه و ممکنه همهاشونو اتیش بزنه
خوبه که انتظاراتم رو ازشون چندین هفته پیش کاهش دادم.
واسه خدا کردی، هرکار کردی واسه خدا بوده.
ناراحت نشو اگه از زحماتت قدردانی نشد.
کمتر از یک ماه مونده تا کنکورم. راضی نیستم از انرژیای که گذاشتم. غصه فراوان میخورم. شب بخیر
چند روز پیش سر یه گناهی که «خودم» انجام دادم با خدا قهر کردم. دست پیشو گرفتم. گفتم تو که میدونی سر این امتحان هر دفعه رد میشم، چرا باز از همین مبحث میگیری؟ نمازای اون روز رو به زور خوندم. دلم از خودم گرفته بود ولی میخواستم سر خدا خالی کنم. گفتم نه قران هفتگیمو میخونم، نه دیگه دل میدم به نمازام، نه اصن به فکر رشد فردیمم و نه لیله الرغایب دعا میکنم. قهر قهر تا روز قیامت!
ولی خدا ولم نکرد. گفت بیا تو مسجد امام میدان نقش جهان نماز جماعت بخون، بیا نماز ماه رجب بخون، بیا واسه ابراهیم نماز شب اول قبر بخون. بیا سحر بیدار شو نماز قضا بخون. بیا روزایی که باشگاه میری تو راه دعای عهد گوش کن. بیا دوستتو میفرستم دم خونتون با هم برین زیارت امامزاده. دیگه قهر نباش.
حضرت رب الارباب، حواست بهم هست و من چقدر ناشکرم.
تب مهاجرت حتی دوستای مامانم رو هم درگیر خودش کرده.
واقعا کسی که اینجا تو خونه ۴۵۰ متری زندگی میکنه، مادر پدر خودش و همسرش اینجان (از نظر کمک داشتن در بزرگ کردن بچهها)، درآمد چند صد میلیونی ماهانه داره، دوتا باغ درندشت داره و پرستار و خدمتکار خونهاش تمام وقت کمکش میکنن، میتونه بره کانادا از صفر شروع کنه و ده سال اول رو با بقیه اعضای خانوادهی چهار نفریشون توی یه سوییت نهایتا ۶۰ متری زندگی کنه؟
بعید میدونم
ده سال دیگه میشه ۵۵ سالت زن!
(جا داره بگم اصفانی جماعت ندار ندارش خونهش ۳۰۰ متر زیربنا داره 😂)
پ.ن شماره پست چقدر زیباست :)
آقای بوتیکدار خطاب به من که دارم از مغازه خارج میشم میگه: «خانم از فکر مانتوی بلند باید بیای بیرون. زن، زندگی، آزادی!»
برمیگردم نگاهش میکنم و میگم: «اون وقت منی که حجاب دارم باید چیکار کنم؟»
میگه: «شما دیگه باید... -چند ثانیه مکث- حالا هفته دیگه دوباره برامون جنس میاد شاید بلندم بیاریم.»
سر تکون میدم و این مغازه رو هم به خاطر رفتار زیبای فروشندهاش به لیست سیاهم اضافه میکنم.
این سکوت و تنهایی و تو خونه موندن خیلی روم اثر (مثبت) گذاشته
خیلی راضیم
کاش میتونستم ادم خوبی بشم.
کفش فروشیهای افتخار رو که میبینم، طلا و نقره فروشیای چهارباغ، سیب زمینیا، امیر کارو، علی اهوازی و صندلیای چوبی، یادش میفتم. دوست ندارم یادش بیفتم واقعا. غمگین میشم.
از وسطای کمال اسماعیل تا دروازه دولت پیاده رفتیم با فا. از چهارباغ عباسی و سی و سه پل خیلی بدم میاد. خیلی.
کفش 5 میلیونی دیدیم، تو مدرسه چهارباغ نماز خوندیم، کافه رادیو رفتیم، حرف زدیم ولی یه چیزی کم بود. شاید جای نفر سوم خالی بود. نمیدونم
دیشب قبل از اینکه نتایج ازمون بیاد کلی رو خودم کار کردم که ببین حتی اگه زیر 50 هم بشی، عالیه. با این درصد درخشان ریاضی اصلا انتظار نداشتم رتبهام خوب بشه. البته وقتی اومد باز هم ناراحت شدم. زیر 10 شدم ولی بازم ناراحت بودم. از دفعهی پیش 4تا رتبهام افت کرده بود. خدا رو شکر بازم. بلد نبودن سوالای ریاضی فشار زیادی بهم وارد کرد. وقتی کارنامه رو دیدم تعداد غلطها هم فاجعه بود. چه میشه کرد.
از ورزش که اومدم دیدم اینجوری نمیشه. دوباره عصر میخوام بشینم غصه بخورم و تو خودم گوله بشم. پس با نیل و ال قرار گذاشتیم عصر بریم کافه کار کنیم. امیدوارم بتونم ریاضی رو زود جمع کنم. فاز 1 خیلی داره طولانی میشه.
استوری یکی از بچهها رو دیدم. جشن عقدشون بود. انشاالله خوشبخت بشن.
ممنون که حالمو پرسیدین. خوبم. دست به کار احمقانهای هم نمیزنم. فقط دلم میخواست یه دکمه وجود داشت و میشد همه چی خاموش بشه.
ولی حالا که نیست :)) باید ادامه داد
صادقانه دیگه نمیتونم ادامه بدم. دلم میخواد همه چی همینجا تموم شه. حیف و صد حیف که خودکشی گناه کبیرهس
تو کانال نوشتم وقتشه دوستای جدید پیدا کنم. دوستای فعلیم پی زندگی خودشونن و همو نمیبینیم. رفت و امد خاصی هم نداریم با فک و فامیل. دوست خانوادگی قابل توجهی هم نداریم. فلذا جمع 4 نفرهی خانوادهامون تنها جامعهایه که در حال حاضر اطرافم دارم.
از دیشب داره بارون میاد. به هر کدوم از دوستام گفتم بیا بریم بیرون قدم بزنیم، درگیر بود. این اوضاع تا اسفند امسال حداقل قراره ادامه داشته باشه. بعدش دیگه باید برم سر کار و آماده بشم برای ادامه زندگی :)
یک بار دیگه فرصت پیش اومده که خودتو به خودت اثبات کنی. چرا داری هدرش میدی؟
غکسای قدیمی رو مرور کردم و الان خیلی خوشحالم. خوبه آدم گاهی برگرده گذشته رو همون طوری که واقعا بوده ببینه و نه اون طوری که تو ذهنش بازسازیش کرده.
چند روز پیش، سفر مامان و اذیتای خواهر و بیکاری مفرط باعث شد به الف شین پیام بدم. از اون موقع تا همین دیشب پیش پای شما غصه میخوردم که چرا همه چی خراب شد. چرا دوستامون که همزمان با ما میخواستن ازدواج کنن الان عقد کردن و ما جدا از هم یکیمون اصفهان یکیمون کرمان داریم روزگار میگذرونیم. دیشب اتفاقی عکسای مهمونیمونو دیدم و دوباره یادم اومد که خودش و خانوادهاش واقعا چه شکلی بودن. واقعا. نه اون چیزی که من تو ذهنم ازشون ساخته بودم. قیافهی اقوامم، مخصوصا بابام، رو دیدم. هیچکس خوشحال نبود. حتی لبخندای خودمم مصنوعی بود. اون چند ماهی که کل قضیه طول کشید، اندازه 5 سال پیر شدم.
اشتباه محض بود. خوشحالم که تموم شده.
نسبت بهش پر از نفرتم. شایدم حسودیم میشه. نمیدونم. فقط میدونم وقتی به طور تصادفی عکس پروفایلشو میبینم یا فامیلشو جایی میشنوم اعصابم خرد میشه و دلم میخواد با مشت فکشو بیارم پایین :))
حالم بهتره
ترکیب صبح و نماز و نور خورشید و صدای مامان و قرآن حالمو بهتر کرد. آشپزخونه رو مرتب کردم و الان منتظرم کلاس پیلاتس شروع شه. زندگی جریان داره، حتی وقتی عزیزای آدم پیشش نیستن.
نتیجهی بعد از نماز صبح خوابیدن اینه که غمانگیزترین کابوسها رو میبینید و با صورت خیس از اشک از خواب بیدار میشید.
از دیروز دارم پستامو مرور میکنم. از اولِ اول. چقدر تغییر کردم و همزمان چقدر مثل قبلم. خوندن این داستان ناتمام خیلی دلمو گرم میکنه. دلگرمم به دستی که چنگ زده به کشتی نجات، حسین (ع).
از زیارت که برگشته بودم تا دو روز اخلاقم خوب بود، صبر داشتم، کمک میکردم، معنویتم بالا بود. متاسفانه الان بازگشتم به تنظیمات کارخانه و همون سگی که بودم شدم -_-
دوباره دچار درد «هی نوشتن و هی پاک کردن» شدم. الان یه ربعه به همین صفحه سفید خیره شدم. جملاتو ردیف میکنم و بعد از یک لحظه مکث، backspace رو میزنم و همهش پاک میشه. تا اینجا یه بار در مورد قرار دیروزمون با م و ف نوشتم، یه بار در مورد گلودردی که بعد از سفر دچارش شدم.
این محرم سلسله سخنرانی «کدام حسین (ع)، کدام کربلا» از حامد کاشانی رو گوش میدم و کتاب داستان کربلا از مهدی قزلی رو میخونم.
بمیرم برای مظلومیت و غربت اهل بیت که بعد از این همه سال هنوز نتونستیم به اندازه ارزنی از عظمتشون رو درک کنیم.
امروز تو باشگاه اکثرا مشکی پوشیده بودن. دلم گرم شد. موکب زده بودن چندجا تو خیابونای اطرافمون.
اگر حالم بد میشه و زندگی بهم سخت میگیره باید نمازم رو بررسی کنم.
از همه چیز و همه کس متنفرم. حالم از خودم به هم میخوره. ایضا از مردم.
فعل را در غیب اثرها زادَنیست
و آن موالیدش به حکم خلق نیست
پ.ن یادگاری از جمعه شب 16 تیر 1402، عید غدیر
گاهی یه پیام، یه نگاه، یه نوتیفیکیشن سعی میکنه ادم رو از راهی که توش قرار داره خارج کنه. راهی که به سختی واردش شده. امروز یه پیام برام اومد که یاداور اتفاقات چندین سال پیش بود. خیلی ترسیدم. از خودم. نگران شدم که نکنه با این یه پیام از مسیرم خارج شم. نکنه این قدم اولِ پا کج گذاشتنه.
ترسم انگیزه شد برای اول وقت خوندن نماز ظهر و عصرم :) با حواس تقریبا جمع و رعایت ادب - تا حد توان - و انجام مستحبات خوندمشون و الان دلم آرومتره.
الا بذکر الله تطمئن القلوب
از زندگی عقب افتادم. با این ویدیو به خودم دلداری دادم برای ادامه.
حوصله ندارم هیچ کاری کنم. نه کلاس دیزاین، نه همیاری روایت انسان، نه ورزش، نه چرم دوزی و نه درس خوندن. حوصله ندارم
به قول الناز «خب دیگه، وقتشه همه فراموش کنن من کنکور داده بودم»
مملکت بی در و پیکر اینطوریه که هر کس و ناکسی به خودش اجازه میده به یه ورش دست درازی کنه و مردمش هم خوشحال و شاد و خندان به اون ناکسا خوشامد میگن :)