اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

126

میخواست بگه نه نه با تو که خوش نمی گذره فقط چون نمیرم خونه خوبه :|

اقبال ندارم من

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴

    125

    یکم به ادم برمیخوره وقتی یکی رو دوست صمیمی خودش میدونه و اون دوست صمیمی میره همه چی رو کف دست همه میذاره 

    فقط شهریار از چیزایی که من بش میگم خبر نداره

    + شهریار همون شاعر ترکه که نمیدونست اونی که عاشقشه داره با یکی دیگه ازدواج میکنه

    ++ فیز الان ادرس اینجا رو پرسید بارالها شکرت که بش ندادم :))

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴

    122

    اکوردینگ تو لست پسج :| مشهد خیلی خوش میگذره

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

    120

    یا امام هشتم!

    کلید پیشرفت اومد :|

    چی بگم؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

    119

    بالاخره بعد از 6 ماه اقای عطار عصبانی شد و یه چیز خیلی بد به رها گفت . البته رها نفهمید و کاملا کول با قضیه برخورد کرد ولی زنگ بعد یه مشت گاو بهش گفتن و اونم زد زیر گریه

    از گریش خیلی ناراحت شدم . یه مسئله ای بود سر مشهد نگرانش بودم و الان داره اتفاق میفته و خوب چون من تصمیم گرفتم که کم فوش بدم و دنیا رو از یه دید ملنگ تر ببینم نمیگم که حسم چیه درمورد این موضوعه که بحثش بود الان :)

    بعد مامان هی میگه تلقین نکنه ، اخه مگه به تلقینه؟؟؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۵ اسفند ۹۴

    118

    انگونه که تهی بودن در پس چشمان تو می رقصد .

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۵ اسفند ۹۴

    117

    کی بود بهتون گفتم عکس گرفتم اماده باشین تو روزنامه ببینینش

    خوب الان یه هدف کاملا مشخص دارم

    پس احتمال تو روزنامه اومدنم بالاتر رفته

    هندسی اپتیک و لیزر یا مهندسی مکانیک؟

    اگه کسی هست که یکیش رو خونده لطفا من رو راهنمایی کنه:)

    sabakasiri1378@gmail.com

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

    116

    هر وقت میشینم بنویسم یه چشمم به گلدون لاجوردی روی میزه . با گل های کاغذی مصنوعی که رنگشون از افتاب دیدن پریده . 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

    115

    چونکه کلا واسه حرف زدن معمولیمم نمیتونم شروع مناسب پیدا کنم همینجوری شروع میکنم 

    من بهش اعتماد کردم . فک کردم وقتی با هم دوستیم به هم دروغ نمیگیم . نمیدونسم حاضره واسه تضعیف روحیه ی من هر کاری بکنه . وقتی زنگ میزنه میگه من دیگه حال ندارم و درس نمیخونم الان یه هفتس با مهتاب درس نخوندیم بعد دوروز بعد ازش میپرسم میگم چی کار کردی واسه پیشرفت میگه همه رو خوندم ، یکم قلب ادم اسیب میبینه . کلا من باید همه جا از ساده بودنم ضربه بخورم فرقی نمیکنه ماجرا چی باشه اخرش من نتیجه ی خامیمو میبینم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴

    114

    ضلالت یا ظلالت؟

    پیشرفت این دفعه رو مثلا براش خونده بودم 

    ولی بازم بد دادم

    باید یه فکری به حال این بی دقتیام بکنم




    پ.ن : گمراه شدن یا گمراه کردن؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴

    113

    اون ور تلفون اون دوست قدیمیه ولی این ورش من نیستم:|
    چه حیف که دوستیمون داره به اخرش میرسه
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴

    112

    دوستام خیلی اعصابمو به هم میریزن . نمیدونم بهشون بگم یا نه . از یه طرف اگه نگم باید تا ابد باهاشون همینجوری رفتار کنم و از طرف دیگه اگه بگم نمیدونم فرزانه چه عکس العملی نشون میده :|
    و از اون جایی که خودم یکی از خدایان به سخره گیران در این زمینه بوده ام الان خیلی ضایس بگم واسه همین دلایل لوس و دخترونه ناراحتم :|
    خلاصه که جوری وایسادم رو یه شکاف که هر  لحظه داره بازتر میشه که هر لحظه امکان داره از وسط جر بخورم و نصفه هام بیفته تو شکاف و توسط میمون های پرنده بلعیده بشه :|||
    خسته شدم
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴

    111

    عدد پستو نگا :)

    عدد ها چیزای مهمی ان . باید جدی گرفته بشن . خوش یمنیه 111 رو شما هم حس میکنید؟

    دیروز سر کلاس هادیان - این موجود که زبان از وصفش قاصره - باید یه متن ادبی مینویشتیم . حالا بگذریم که من دری وری نوشتم و بعد از سه ساعت فکر کردن بازم هیچی به ذهنم نیومد به این موضوع برسیم که وقتی داشتم همون دری وری رو میخوندم همه خندیدن :|

    این از این

    اینم از عدد پست

    پس دیگه نویسندگی و این جور ... را رو باید بوسید گذاشت کنار .

    هر چند که هنوز یه بخش عمیقی از وجودم میگه تلاش کن  نا امید نشو ولی خوب این منم ! نه یه ادم با پشتکار

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۳۰ بهمن ۹۴

    110

    تو یه ماه و یه هفته که مونده که برم مشهد فقط دعا میکنم کنسل نشه

    امام رضا بالاخره منو طلبیدی

    از تابستون تاحالا میخوام بیام پیشت

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴

    109

    این شهریاره تو کیمیا چه خوبه لامصب

    از کجا اوردنش؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۷ دی ۹۴

    108

    نتایج پیشرفت اومد من اول شدم و لی از چیزی که انتظار داشتم خیلی بدتر داده بودم

    حس میکنم یه ادم از خود راضی مغرور نکبت شکاک بدبین شدم :|

    چن تا پست پیش بود گفتم زبان فارسیو درخشنده دادم
    خوب امروز نتایجش اومد و واقعا عالی دادم تاحالا همچین نمره ترمی نداشتم :\
    بالاترین نمره کلاس شدم ولی افتضاح دادم واقعا
    16.75شدم:|
    فوشارو به اندازه امروز تو مدرسه بش دادیم نیازی نیست من الان دوباره اعصاب خودمو خرد بکنم
    اه

    من تیکن رو ندیدم باید برم ببینم
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۷ دی ۹۴

    107

    دیشب رفتم عکس گرفتم

    اماده باشین تو روزنامه ببینینش

    انشالله

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۴ دی ۹۴

    106

    بدیش اینه که دارم هر روز بیشتر به دختر معمولی تبدیل میشم

    بدی دیگش اینه که بابام یاداوری کرد که قبلنا یه چیزایی مینوشتم و منم گفتم استعداد نداشتم گذاشتم کنار

    از همه مهم تر این که دارم شبیه اینایی میشن که کتاب نمیخونن!

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۱ دی ۹۴

    105

    چون خسته شده بودم

    و چون امتحان عربیمو بدم دادم

    چون امتحان زبان فارسی دارم بعدش و انقدر دبیرشو دوست دارم که اصلا دلم نمیاد کتابو باز کنم

    البته میدونین که دارم شمارو گول میزنم

    وگرنه خودم میدونم همش توجیهه 

    نباید این کارو میکردم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۱ دی ۹۴

    103

    تو گویی چنان ادبیاتی امتحان خواهم داد که در جهان کسی بدان نسق نبود :|

    این چه هادیان مردمان اند که بدین گونه جزوه میگویند

    دری میگه به جا جزوه :|

    پریا یه داداشاش استاد دانشگاهه تو المان :|

    جفت داداشاش رتبه 1 خوارزمی شدن :|

    بدبخ چقد تحت فشاره


  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۱۳ دی ۹۴

    102

    اول اومدم ناله کنم که چرا درس نمیخونم و اینا
    بعد اومدم ناله کنم که این چه امتحان ترم فیزیکی بود که دادم
    بعدترش اومدم ناله کنم که از دست بچه ها ناراحت میشم و بهشون نمیگم

    ولی خب حالا که نکردم :|
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴

    101

    فایو تو سون رو دیدم :)
    عجب حس خوبی بهم داد
    بعد از این همه مدت که دنبال فیلم خوب بودم
    این یکی از اون فولدرای خاک گرفته اومد بیرون
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۹ دی ۹۴

    99

    دیدی دیشب برف اومد؟

    اولین برف امسال بود :)

    نشست

    هم به زمین

    هم به ذهن من

    چون بعد از اون دیگه کتاب و درس و مدرسه رو پرت کردم اونور نشستم هری پاترو برای برا 12560.5 ام خوندم :|

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴

    98

    سختمه

    ولی ادامه میدم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

    94

    امشب با فرزانه و رها و مهشاد رفتیم سیتی سنتر که تولد منو جشن بگیریم . نیکتارم دعوت کرده بودم ولی نیومد . مسافرت بود . خیلی خوش گذشت

    بیچاره ها خیلی برای کادو خرج کرده بودن ولی من واسه تولداشون کادوی درست حسابی نگرفته بودم :(

    البته امشب 35 تومن واسه شهربازی و 81 تومن برا شام خرج کردم

    اینکه دارم حساب میکنم کاملا خسیس بودنمو اثبات میکنه -_-

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۸ شهریور ۹۴

    93

    زندگی سخت شده

    رانندگی اسونش کرده

    :))

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۷ شهریور ۹۴

    92

    تموم شد

    دلم برای یونگدو تنگ میشه

    دوسال دیگه یه فیلم ازش میبینم

    خوب تموم شد

    فقط حیف که مدیر وون به اون دختر خوشگله نرسید


  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۷ شهریور ۹۴

    91

    حالا به اینکه  گومی نام ( اونسانگ ) خیلی پرروئه و هی میخواد با یونگدو وارد فرند زون ( :)) ) بشه به کنار

    اینکه یونگدو هیچی بش نمیگه تازه کمکشم میکنه رو چی کار کنم؟ :|


  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۶ شهریور ۹۴

    90

    من اگه گومی نام بودم حتما میرفتم با یونگدو :|

    چطور دلش میاد فاصله ی بین چشمای کیم وو بین رو ول کنه و بره به اون دماغ زاقارت کیم تان بچسبه؟

    انتخاب بازیگرشون رو به یه ادم بی سلیقه داده بودن

    دومین سریال کره ای هستی که ازش خوشم میاد

    داشتم چند ساعت پیش با رقیه حرف میزدم میگفتیم که چ کلاسایی میخوایم بعد از کنکور بریم :))

    کلاس زبان ها :

    کره ای 

    فرانسوی

    المانی

    ایتالیایی

    اسپانیایی

    کلاس اواز

    باشگاه

    :|

    دانشگاه نمیدونم کی میخوام برم :))

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴

    89

    با ناخونای بلند تایپ کردن کار سختیه

    خدایا یه خواهشی ازت دارم

    امسال بهم قدرت و اراده ای بده که بعدا از کم درس خوندنم پشیمون نشم

    تابستونو به بازی گرفتم و از دستم رفت

    ولی خواهش میکنم بهم اشتیاق درس خوندن بده

    عاشقتم خدا


    یه جا خوندم اون طلایی که یزید به خواص داد که با امام حسین نباشن به پول الان میشه یه چیزی حدود 13 میلیارد و 230 میلیون

    کدوممون حاضر بود حسینی باشه؟

    خدایا عشق به اهل بیت هم بهم بده :)


  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴

    87

    خاک بر سرم که دارم سریال کره ای میبنم دوباره ولی خوب

    ذائقه ی شخصی واقعا یک فاجعه ی دردناک بود

    حیف اون 15 ساعتی که گذاشتم روی این سریال

    حالا دارم وارثان میبینم

    اینکه مال 2013 خیلی خوبه

    کلا همشونو دوس دارم به جز این گوجون پیو:|

    گومی نام هم بد نیس ولی موی کوتاه بیشتر بش میاد

    از همه بیشتر کیم وو بین و ون یونگ چوی و کنگ مین هیوک رو دوس دارم

    مری با من ازدواج کن هم با اینکه جانگ گیون سوک توش بازی میکنه ولی دختره خیلی زشته و من حال و حوصله دختر زشت دیدن ندارم

    ( البته با توجه به جمله بالا من نباید تو اینه نگا کنم :| )

    حالا ببینم میتونم از راضیه healer رو بگیرم یا نه:)


    + نیلو عزیزم منم دلم برات تنگ شده ولی از اونجاکه وضعیت اینترنتم به خط قرمز رسیده نمیتونم بیام تلگرام پی ام بدم بت

    کاریم داشتی زنگ بزن

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴

    86

    دیشب خواب دیدم پدربزرگ عارمین زاخار یه ادم خیلی مهمیه و از منم خوشش میاد و واقعا فامیلی خانوادگیشون زاخاره :))

    خیلی خنده دار بود خوابم دیگه اخراش فهمیده بودم دارم خواب میبینم


    + اینهی  یک موجود نفرت انگیزه :|

    وای خدا هرکاری میکنم دوسش داشته باشم نمیشه

    میدونید که من کلا علاقه ی زیادی به نقش منفی های سریالا دارم ولی این دیگه نوبره :| دومی نداره

    http://www.dramabeans.com/ اینم یه سایته خوبیه بعدا بهش  سر میزنم

    دارم ذائقه ی شخصی میبینم

    دوباره یه اپیزودش نیس :|

    این مریم توفان از همون اولم همینجوری بود فیلماش نصفه بود

    حالا باز شانس اوردم قسمت خیلی مهمی نیس:))

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴

    84

    عجیبه که من صدای ماهان که توی اکادمی گوگوش بود رو دوست دارم؟

    اهنگ عشفش منو میکشه

    چس قلبی

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۹ شهریور ۹۴

    82

    از همه مهم تر و اول از همه اینکه 15 روز دیگه تولدمه و یه سرمایی خوردم که صدای خروسک گرفته ی پسرای 16 ساله هم از گلوم در نمیاد .
    دوم اینکه دیشب رفتم نمایشگا کتاب
    چش قلبی
    من عاشق کتاب خریدنم
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۴ شهریور ۹۴

    81

    فیلم محمد رسول الله

    فیلم کاملا حرفه ای

    عالی از نظر فیلم برداری و موسیقی متن

    ولی احساس میکنم فیلنامه ی ضعیفی داشت

    با سه ساعت فیلم میتونستن خیلی چیزای بیشتری نشون بدن

    ولی درکل خیلی فیلم قشنگی بود

    قشنگ ترین چیزش این بود که به صورت خیلی اتفاقی رفتم که ببینمش


    + من تو کل فیلم محو مهدی پاکدل بودم . 

    چقد خوشگله خدایا

    چش قلبی ^__^

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴

    80

    تو مدرسه همه انی مالن:|


    + به هیچ کس نمیگم که 29 تولدمه ببینم کی یادش میمونه


  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴

    79

    چقد بد که نتونستیم برد پیت رو فریز کنیم توی 25 سالگی بمونه

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۷ شهریور ۹۴

    78

    یه جا نوشته بود داستان که مینویسید فک نکنید شخصیت هاتون باید مثل خودتون باشن

    یه سری ادم جدید با اخلاقیات جدید خلق کنید

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۷ شهریور ۹۴

    76

    یه طرف منِ جدیه که میخواد بره شریف و دانشمند بشه و به کشورش کمک کنه و و و 

    طرف دیگه یه منِ هنریه که نمیشناسمش فقط میدونم که خیلی از اون قبلیه بهتره

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۶ شهریور ۹۴

    75

    قضیه از همان جایی شروع شد که پیچ توی سوراخ می چرخید و باز نمی شد

    بابا که همیشه زودتر از بقیه حرف می زند فکر می کرد که پیچ هرز شده است می گفت پیچهای هرز به هیچ دردی نمی خورند باید با زور درشان بیاوری بیندازی دور. بابا پیچهای هرز را هرزترین پیچهای هرز می دانست! بابا که خیلی فکر می کرد اعتقاد داشت هرز بودن یعنی مرگ وقتی کسی نخواهد وا شود بهتر است بمیرد. فکر می کرد یک پیچ هرز وقتی بمیرد دیگر یک پیچ هرز نیست بابا فکر می کرد پیچهایی خوب هستند که راحت می چرخند از آدمهای پررو بدش می آمد مثل پیچهای هرز. وقتی چیزی هرز شد باید پرتش کرد بیرون مثل یک آشغال

    ...

    مامان که گاهی سعی می کرد شعر بگوید کنج اتاق گریه می کرد مامان فکر می کرد پیچها تقصیری ندارند ما آنها را ناراحت کرده ایم. سعی می کرد با پیچ حرف بزند که قبول کند ما هنوز هم دوستش داریم به شرطی که از سوراخ بیرون بیاید. مامان اعتقاد داشت همه جهان در باز نشدن پیچ مقصرند فکر می کرد باز نشدن پیچ دست خودش نیست ما باید کمکش کنیم دستهایی که ندارد را بگیریم بکشیمش بیرون مامان گریه می کرد و می گفت وقتی کسی کاری را نمی تواند بکند...وقتی کسی کاری را... و دست می کشید روی بدنه فلزی پیچ و همینطور گریه می کرد مامان همیشه آماده کمک بود حتی وقتی کسی تقاضای کمک نمی کرد

    ...

    مرضیه که حتما تازه دارد بزرگ می شود که عروسکهایش را از کف اتاق برداشته چیده روی تاقچه و کتابهای دوره راهنمایی را جلد می کند اصلا برایش مهم نیست که پیچی وا بشود یا نشود او فقط فکر می کند که باز شدن پیچ چقدر زندگی اش را عوض خواهد کرد و به اندازه اهمیت آن جیغ می کشد و اگر کسی آرامش نکند گریه می کند . مرضیه فکر می کند همیشه یک نفر پیدا می شود که پیچ را باز کند پس می رود می نشیند کارتون می بیند درسهایش را می خواند مسواک می زند می خوابد... و فردا یادش می رود که اصلا پیچی در سوراخی باز نمی شده است. مرضیه وقتی کاری انجام نمی شود آن کار را تمام شده می داند او وقتی کسی نمی تواند وا بشود رهایش می کند او هنوز خیلی کوچک است که پرت شده وسط چیزهای بزرگ مثل پیچی که باز نمی شود

    ...

    بابابزرگ که هیچ وقت حرفهای مرا نمی فهمد از نسلی است که به همه چیز مشکوک است وقتی پیچی باز نمی شود او ما را متهم می کند به هر چیز که به ذهن خسته اش برسد اما همیشه این انگلیسیها هستند که محکوم می شوند! بابابزرگ یک آدم کاملا سیاسی است که در 

    چند اتفاق ظاهرا مهم حاضر بوده است بابابزرگ پیچ را مظهری از یک توطئه احمقانه برای مشغول کردن ذهن ما می داند و منتظر روزی است که انگلیسیها از حکومت برکنار شوند و او بتواند غذایش را با دندانهای مصنوعی اش راحت بخورد بابابزرگ فحش می دهد به پیچ به ما و تمام آدمهای احمق دنیا او همیشه منتظر روزی است که همه چیز درست می شود

    ...

    عمه خانم که دندانهایش سیاه و شکسته است حرص می خورد گوشه روسری اش را گره می زند و تند تند صلوات می فرستد. او اعتقاد دارد که کسی پیچ را جادو کرده است و از همسایه 10خانه آنطرفتر شنیده است که باید سه بار سوره حمد را فوت کرد روی پیچ. عمه خانم از روزی می ترسد که تمام خانه پیچی بشود که باز نمی شود که خوابهای قمر خانم- که خواب دیده بود گربه ای سیاه در خانه مان نشسته است- تعبیر شود عمه خانم نذر کرده است که اگر پیچ باز شود صد تومان به کولی که ظهرها زنگ را می زند کمک کند او هیچ وقت فکر نمی کند که پیچ اصلا چرا باز نمی شود او سالهاست فکر کردن را مثل چیزی عتیقه در پستوی خانه اش مخفی کرده است عمه خانم منتظر کسی است که تمام پیچها را باز می کند

    ...

    پیمان که تمام کتابهای روز را می خواند پیچ را آوانگارد می داند او فکر می کند پیچ نمادی از دوره مدرن است و بازنشدنش پیروزی پست مدرن بر مدرن. او پیچی را که باز نمی شود تحسین می کند پیمان احساس می کند آدمها برای این آمده اند که کارهایی را که باید انجام بدهند انجام ندهند و از دیدگاه سمبولیستی پیچ توده مردمند که زیر فشار رهبر پیچ گوشتی از اطاعت بی قید سر باز زده اند

    .

    پیمان در انتظار روز پیروزی است. هی کتاب می خواند و دلش می سوزد برای عامه ای که در جهل نگه داشته شده اند او مثل تمام مردمی که روزنامه می خوانند خود را جزء خواص می داند گاهی یواشکی توی حمام قایم می شود وفحش می دهد به کسانی که هیچ کس جرأت نمی کند از کنارشان رد بشود پیمان آدمی است که خیلی می فهمد اما برای یک پیچ هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد

    ...

    خاله بزرگم که هیچ وقت هیچ احساسی ندارد هیچ اهمیتی برای پیچی که باز نمی شود قائل نیست زنگ می زند به نجاری سر کوچه که بیایند بازش کنند

    ...

    صدا تمام خانه را پر کرده است. آدمهای دیگری هم هستند که حرفهای دیگری می زنند و جور دیگری فکر می کنند اما هنوز پیچی هست که توی سوراخ می چرخد اما باز نمی شود






    + خوب چند تا خبر
    یکی اینکه کلا بیخیال نویسندگی شدم . تصمیم گرفتم که نیام یه شر و ور دیگه به دنیا اضافه کنم
    دوم اینکه امسال با فرزانه توی یه کلاسیم :| منم اصلا راحت نیسم دوتایی با هم باشیم
    سومم اینکه مادر مهری بعد از ده روز دوباره زنگ زدیم اومد خونمون که 11 روز غزلو نگه داره
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۶ شهریور ۹۴

    74

    در اینجا می خواهیم یک داستان خیلی قدیمی بخوانیم از مجموعه منتشرنشده ی «عمودی ها». در آن زمان از دو جهت برای من داستان باارزشی بود. یکی ایجاد لحن مناسب برای راوی و دیگری پایان بندی آن که در زمان خودش کار تازه ای بود. هرچند امروز این تکنیک ها دیگر جذابیت آن روزها را ندارند. قبل از داستان باید اشاره کنم که بازی لکه ی جوهر در واقع نوعی تست روان شناسی است که به تست «رورشاخ» نیز معروف است. هدف، سنجش ساختار شخصیتی با کمک تفسیر ضمیر ناخودآگاه از لکه های جوهر به اشکال متقارن است. مثل همیشه منتظر نظرات همیشه خوبتان هستم:

     

    «فالگیرها»

     

    همه ی فالگیرها می گفتند که دو تا زن می گیری! بچّه که بودم باور می کردم بزرگتر که شدم می خندیدم حالا فقط بهتم می زند. مثل همان روز که زل زده بودم به مگسها که احمقانه و امیدوار خودشان را به شیشه می کوبیدند. نرجس گفت: «به چی نگاه می کنی؟!» با بغض گفتم: «به مگسا» نگاهی به سرتاسر اطاق کرد و گفت: «باید امروز عصر یه پیف پاف بخرم دیگه شورشو درآوردن تقصیر توئه که خونه رو پُر آشغال کردی» جوابش را ندادم و زل زدم به مگسها. هنوز خورشید از پشت پنجره می تابید و هوایی شان می کرد.

    اگر هم کسی روزی از قضیه بو ببرد نمی تواند مرا سرزنش کند لیلا نه خوشگل بود نه پولی در بساطش داشت، عاشقش هم نبودم اگر گرفتمش فقط به خاطر این بود که... نرجس تلویزیون را روشن می کند، می خواهد برنامه ی طنز شبانه را نگاه کند. صدای تلویزیون و خنده ی او توی ذهنم قاطی می شود. صداها مثل قطره های آبی که نامنظم روی سرت فرود بیایند اعصابم را بهم می ریزند. به لیلا فکر می کنم الان یا دارد توی اطاق روی همان تخت یک نفره که مدّتهاست بر اثر سنگینی من و لیلا و کتابها و بقیه ی مسخره بازیهامان شکسته است آخرین نمایشنامه ی «فوئنتس» را می خواند یا توی توالت زل زده به مدفوعش و دارد بازی لکـّه ی جوهر با آن می کند! لیلا همیشه دنبال تأویل و تعبیر است آنقدر که همه ی چیزها کاربرد خودشان را از دست می دهند و می شوند دالهایی که به هیچ مدلولی دلالت نمی کنند. صدای خنده ی نرجس بلندتر می شود. مرا یاد شب عروسی می اندازد صدای جاز و خنده و دست در مغزم قاطی می شود نرجس با لبهای ماتیک زده به من لبخند می زند پسرها و دخترها لای هم می لولند صدای موسیقی اوج می گیرد... می روم داخل توالت ، در را می بندم و به لیلا فکر می کنم.

    اوّلین بار که دیدمش ده، پانزده تا کتاب را زده بود زیر بغلش و کنار خیابان به شکل خنده داری تند و تند راه می رفت. برایش بوق زدم اعتنا نکرد دوباره بوق زدم سر را برگرداند که چیزی بگوید آمدم توی دهانش و گفتم: «سوار شید خانم! مارکز از پیاده روی خوشش نمیاد» نگاهی به کت و شلوار مرتب من و موهای آشفته و جوگندمی ام کرد ، لبخند زد و با صدای همیشه مهربان و معترضش گفت: «من مارکزو دوس ندارم فقط کاراشو می خونم که خونده باشم » گفتم: « سوار شید تو راه می تونیم بیشتر درباره ش حرف بزنیم» همان لحظه ای که اندام بی تکلفش را روی صندلی جلو انداخت و کتابها را ریخت - ریختن مناسب ترین کلمه ای ست که کار او با کتابها را توضیح می دهد - روی صندلیهای عقب ، فهمیدم که زن دوم من می شود! موبایل را خاموش کردم و شروع کردم به چرخیدن توی شهر. رفتم به طرف انقلاب که توی چراغ قرمز گیر کنیم. آن وقتها هنوز مثل همه ی مردها نمی توانستم دو کار را با هم انجام بدهم باید ماشین می ایستاد که بتوانم فکرم را جمع کنم. بحث را که شروع کردم سکوت کرده بود مثل مبارزی که حریفش را ارزیابی می کند دور کلمات من می چرخید. من هم سعی داشتم با انبوهی از اطلاعاتم درباره ی ادبیات آمریکای جنوبی و هزار چیز مربوط و نامربوط دیگر او را مرعوب کنم. به اسم «دوراس» که رسیدم خودش را انداخت وسط بحث که... حالا من مشغول رانندگی شده بودم و او یکریز حرف می زد. شش، هفت ساعتی را توی خیابان می گشتیم. هوا تاریک شده بود. گفتم: «شام چی می خوری؟!» یکدفعه به ساعتش نگاه کرد و جیغش به هوا رفت - البته جیغ شاید بی مسمّاترین کلمه برای صدایی باشد که مهربانی ، نگرانی و غم را به یکجا از حنجره اش بیرون ریخت - گفت: «باید برم خونه همین الانشم عموم می کشتم» فوری رساندمش سر کوچه شان. از ماشین که پیاده شد در را محکم بست و به طرف خانه دوید. حتی برنگشت که دستی تکان بدهد. دلم خیلی گرفت موبایلم را روشن کردم و به طرف خانه به راه افتادم. تمام راه نرجس زنگ می زد حوصله نداشتم جوابش را بدهم. به خانه که رسیدم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم حتی لیلا! نرجس دم در به استقبالم آمد و با لحنی تند گفت: «چرا موبایلتو خاموش کردی بعد هم که روشن می کنی جواب نمی دی؟!» گفتم: «خطـّا خرابه» درحالی که صدایش را بلندتر کرده بود گفت: «به من دروغ نگو» هلش دادم عقب و وارد خانه شدم. فکر می کنم حدود دو، سه ساعتی دعوا کرد، فحش داد و گریه کرد. بعد رفتم توی اطاق مطالعه، در را از داخل قفل کردم و کف زمین دراز کشیدم.

    داشتم کاغذهای درس فردا را آماده می کردم که رفتم توی فکر. شاید اگر توی این دانشکده ی لعنتی فقط یک نفر پیدا می شد که عاشقانه کتابها را ببلعد و تمام آن ارتباطهای مسخره را بین این همه چیز نامربوط پیدا کند. اگر فقط یک نفر حالش از کوئیلو و دوراس و تمامی این مُدهای شبه روشنفکری به هم می خورد اگر فقط یک نفر زل می زد به دهان آدم که کلمات را همانجا بقاپد تحمّل نرجس و زندگی ساده تر می شد امّا... امّا... امّا... شروع کردم به خواندن یک مقاله و نت برداری که صدای در زدن آمد با همان ریتم یکنواخت و ملایم نرجس! در را باز کردم. آرایش کرده بود و موهایش را دورش ریخته بود ، مثل «رمدیوس خوشگله» اثیری و دست نیافتنی به نظر می رسید. آرام آمد داخل اطاق، بی مقدمه مرا بوسید و...

    آمده بود سر کلاسم و آن ته نشسته بود. هول شده بودم نمی دانم آمار مرا از که و کجا گرفته بود امّا مهم این بود که روی همان صندلی چپ دستها ، آخر کلاس با چشمهای قهوه ای اش زل زده بود به من که کنار شیشه ی پنجره ایستاده بودم و نور آفتاب بدجور هوایی ام می کرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اوّلین سؤال را پرسید و کلاس را آتش زد. سؤال هایش نه برای خودنمایی بود، نه برای محکوم کردن! حتی برای فهمیدن جواب هم نبود. از سؤال کردن لذت می برد مثل بچّه ای که انگشت شستش را می مکد. وقتی سؤال می کرد دستهای لاغرش را تند و تند تکان می داد. به جلو خم شدنش نشانی از حمله نداشت بلکه مثل بچّه ای بود که می خواهد راز بزرگی را با پدرش شریک شود. سعی کردم به عصیانش دامن بزنم و بحث را به آن سمتی که دوست داشتم بکشانم امّا او از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرید. ذهن عصیانگرش هر نوع کانالیزه شدن را پس می زد. از رسیدن به هر جوابی می ترسید. دانشجوها با آن ذهن های شرطی شان از دست این موجود تازه وارد عصبی شده بودند و این در چهره ی تک تکشان پیدا بود ، آنقدر که مجبور شدم نگذارم دیگر سؤال کند. چیزی نگفت فقط مثل یک گلادیاتور شکست خورده نشست سر جایش! همانجا بود که احساس کردم لاأقل باید یک بار ، فقط یک بار به هر قیمتی که شده تا هر وقت که بخواهد بگذارم سؤالهایش را از من و دنیا بپرسد. دیگر مطمئن شده بودم که لیلا را خواهم گرفت.

    حالا که این سطرهای آخر را می نویسم آمده ام پیش لیلا. او می داند که دارم داستان می نویسم و سعی می کند مزاحمم نشود امّا هر چند دقیقه یکبار می آید جلو و می گوید کجای داستانی و من مجبورم از اوّل برایش بخوانم. به خودش اجازه نمی دهد ایراد بگیرد امّا از قیافه اش می فهمم که راضی نیست. زل می زنم توی چشمهایش - ما خیلی وقت است یاد گرفته ایم حرفهای پیش پاافتاده را با نگاه بزنیم - با نگاهش می گوید: « فکر می کنم به شخصیت نرجس اصلا ً نپرداختی حاشیه ای بودنش رو قبول دارم امّا به نظرم خیلی موذیانه می خوای مخاطب رو وادار کنی که اونو دوس نداشته باشه » داستان را دوباره مرور می کنم و سعی می کنم پایان بندی اش همانجوری باشد که از چشمهای قهوه ای و مهربان لیلا مشخّص است.

    به خانه برمی گردم نرجس در را باز می کند. چشمهایش قرمز و پف کرده است می گوید: «کجا بودی ؟!» از جواب دادن طفره می روم و می پرسم: «بازم گریه کردی؟» دستم را می گیرد و مرا می برد روی تخت می نشاند. صدایش آرام و بغض آلود است می پرسد: «داستانت تموم شد؟» نمی پرسم کدام داستان فقط به اطراف نگاه می کنم کلیدم را می بینم که روی در کمدم جا مانده است. بهتم می زند نمی دانم چه کار کنم. بغلم می کند و زیر گریه می زند. اگر بخواهم می توانم زیر همه چیز بزنم و می دانم که او عاشقانه باور خواهد کرد امّا دیگر قدرتش را ندارم. به چشمهای مشکی اش نگاه می کنم دستم را دور کمر باریکش حلقه می کنم. زیر لب می گوید: «اگه دوسم نداری می تونی نمونی نمی خوام روح بزرگتو پشت هیچ شیشه ای زندونی کنم» دارد ادای خودم را در می آورد، ادای لیلا را، ادای... بدم می آید. لبانش را با لبانم می بندم و در آغوش خودم می خوابانمش. زیر لب می گویم: «باور کن دوسِت دارم » چشمهایش را می بندد. الان لیلا یا دارد آخرین مقاله ی دریدا را می خواند یا با مدفوعش بازی لکـّه ی جوهر می کند. مگسها روی شیشه آرام گرفته اند نرجس دست هایم را توی دستهایش می گیرد و محکم فشار می دهد. لیلا لبخند می زند...




    + احساس تک بعدی بودن میکنم

    مشکل اینجاست که هیچکس نیست که باهاش حرفامو در این موارد درمیون بذارم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۶ شهریور ۹۴

    داروسازی که شاعر ممیزی شد

    دارم بــه گریــه مـی کنم و گریه می کنم

    از تو ، به تو ، بدون تو ، تو! گریه می کنم...

    تو نیستـی! شبیه کلیدی بدون قصر

    پرسه زدن به تنهایی در «ولیّ عصر»

    من ، سردی نبـــودن دستـــی کــــه هیـــــچ وقت...

    شب ، تاکسی ، صدای «مهستی» که هیچ وقت...

    «به من نگا کن واسه‌ی یه لحظه / نگات به صد تا آسمون می ارزه»

    باران به شیشه می زند از چشم های من

    حتی نمی رسد بـــه خودم هـم صدای من

    باران ، صدای هق هق مردی که داشتی

    کـه جا گذاشتیش ، «مرا» جا گذاشتی!

    از پشت شیشه رد شدن چند خط ّ کج

    باران ، صدای گریــه ی یک خانـه در کرج

    «تو خاموشی ، خونه خاموشه / شب آشفته ، گل فراموشه»

    در خواب های کوچک تو دیر کرده ام

    از تارهای حنــجره ات گیــر کرده ام

    دارم شبیه یک حشره گریه می کند

    بر روی تخت یک نفره گریـه می کند

    یک عنکبــــوت سیر ته خواب های زن

    که زل زده به مردمک چشم های من

    «اون نگاه گرم تو یادم نمی ره / بوسه‌ی بی شرم تو یادم نمی ره»

    از روزهـــای مَردُم و مـــردم شبت شدن

    در کوچه های خلوت ، لب بر لبت شدن

    از یک مسیــــح گمشده روی صلیب من

    از دست های کوچک تو ، توی جیب من

    از من که بی تو هیچ زمانی و هیچ جا...

    از یک قطار پُست شده سمت ناکجــــا!

    «هر چی آرزوی خوبه مال تو / هرچی که خاطره داریم مال من»

    یک کیسه ی زباله به من قرص خورده است

    یک تیـــغ نصفه داخـــل حمّــــام مرده است!

    بوی جنـازه در تن من می دهد کسی

    دارم به مرگ می روی امّا نمی رسی

    زل مــی زنم بــــه آینه ی بد قیافـــه ام

    خون می جهد به خاطره ها و ملافه ام

    «اگه حتی بین ما / فاصله یک نفسه / نفس منو بگیر

    نفس منو بگیر...»

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۶ شهریور ۹۴

    71

    عروسی مسیحیا خیلی باشکوه تره یا من مشکل دارم ؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۳۱ مرداد ۹۴

    69

    تو واسه من همونی که موقع شروع بارون باید پیشم باشه
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۳۱ مرداد ۹۴

    68

    اند هیر ای پریزنت

    د چیپست ناول یود اور رد:|


    چیپ تر از هر رمان ایرانی دیگه ای

    قرار نیست توی این داستان اول به خودم سخت بگیرم


    + طرحش باید یه سریال فرندز با اهنگ careless whisper باشه


  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۹ مرداد ۹۴

    67 - اَبَر بازی های فکری قسمت 1

    چهارشنبه بود . قرار گذاشته بودیم همه ساعت 7 دم خونه باشن تا من و مامان بریم دنبالشون . اولش بهار گفت ونه و اینا ولی طاقت نیاورد و اخرش گفت که میاد . اول رفتیم دم خونه ی فرزانه اینا فرزانه رو سوار کردیم بعدم رفتیم دم خونه بهار . تا برسیم سپاهان یه کم چرت و پرت گفتیم . بابام بیمارستان شیفت بود و ماشینم دست ما بود پس ما باید برش میداشتیم دیگه :| چقد شماها خنگین ! بعد بابا رو برداشتیم الهی بمیرم خیلی خسته بود بابام :( خلاصه رسیدیم صفه و من و بهار و فرزانه انگار که یه سری بچه ی دوساله ی هرگز شهر بازی ندیده هستیم که تازه از قفس ازاد شدند حمله ور شدیم به سوی جشنواره ی اَبَر بازی های فکری . اول من و بهار رفتیم بلاک آس بازی کنیم . من قرمز بودم بهار سبز یکی زرد بود که الان دقیق جنسیتش یادم نیست و یه دختر کوچولویی بود با مامانش که اونم ابی بود . اول بازی رو یادمون داد بعدم شروع کردیم به بازی کردن . می خواست مثلا جلوی اونا به من کمک نکنه با اون حالتی که عمه تو عروسی نوشین میگفت بهار بهار بعدم شاباشارو دسته ای می ریخت جلوی بهار میگفت خانم سبز بیا اینو بزار به جای اون یکی که گذاشتی . یه تیکه از نوبت من رد شده بود بعد اون موقع که من بازی کردم اون نبود همین که اومد گفت خوب چی گذاشتی گفتم اونو گفت وااااای بیا برو عوضش کن اینو بذار جاش :)) خلاصه که من کلی ذق مرگ بودم . بلاک آسم که بلدین دیگه . با گذاشتن یه مهره میتونی خودتو از بلاک شدن نجات بدی . منم با همین شیوه داشتم می رفتم جلو اونم هی داد میزد آآآآآفــــــــــَـــــــرین خانم قرمز چه میکنه این خانم قرمز . دور اول تموم شد ولی من نبردم اون دختر آبیه با مامانش بردن . همین که اونا برنده شدن گفت خوب حالا یه دست بزنید به افتخار خانم آبی . با یه قیافه ی اه نکبت برو گمشو اونور تو چرا برنده شدی ایکبیری کوچولو داشت اینو میگفتا :)) دور بعد بهار سبز بود یه اقایی زرد بود همون دختره با مامانش ابی بودن فرزانه هم قرمز بود قرار شد من وایسم کنار دستش کمکش کنم . این دفعه میگفت افرین خانم سبز داری خوب بازی میکنی ولی چه میکنه این خانووووووووووووم قرمز :)) خیلی هم مربی خوشگل و گوگولی  ای بود . خیلی تپل و قد بلند و ته ریش دار بود که دل ادم ضعف میرفت براش .
    دور دوم رو من و فرزانه بردیم

    + فک کنم دو قسمت دیگه بکشه این خاطره

    ++ اگه خدا بخواد امشب فرزانه اینا دوباره میان دنبالمون که بریم همونجا. امروز دیگه اخرین روزشه
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲ مرداد ۹۴

    66

    یک خبر خوب

    و یک خبر بد

    خبر خوب اینکه قراره با نیلو دوتایی یه داستان گروهی بنویسیم و من انقدر از این قضیه خوشحالم که حد نداره

    خبر بد اینکه من قراره پریشب که رفتیم کوه صفه بازی های فکری رو براتون تعریف کنم:))

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲ مرداد ۹۴

    64

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • يكشنبه ۲۸ تیر ۹۴

    63

    خبر اول این که من راجع به صبا و بهداد فکر کردم . الان تا حدودی یه طرحی تو ذهنم هست که ببینم میخوام چی کار کنم

    دوم این که ما از دیروز عصر تا امروز عصر رفته بودیم مسافرت

    مشروح این خبر رو بعدا مینویسم

    خبر سوم این که فیفتی رو دیدم و ای کاش انقد خاک تو سری نداشت

    من بیشتر جذب رابطه ی احساسی کریسشن و اناستیژا شدم

    نه اون چیزی که فیلم نشون داد

    باید کتاب زبان اصلی رو دانلود کنم بخونم ببینم جریان از چه قراره

    :))

    خبر چهارم : ما داریم با فک و فامیل میریم پیتزا بخوریم


    + عیدتون مبارک:)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۷ تیر ۹۴

    62

    بهداد و صبا باید یه چند روزی منتظر بمونن

    من دارم میرم مسافرت

    عزیزانم قول میدم سرنوشت شمارو تو گوشیم مشخص کنم:)

    بهداد

    می دونستی خیلی عجیب و مرموزی:|

    حتی منه بدبخت هم نمیتونم کشفت کنم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب