با ز قرار گذاشتم که 10تا یادداشت 1000 کلمهای بنویسم براش. اینجا هم میگم که مقید بشم.
با ز قرار گذاشتم که 10تا یادداشت 1000 کلمهای بنویسم براش. اینجا هم میگم که مقید بشم.
واقعا دوست دارم بدونم این ارایشگر و مزون لباس عروس و تالار که بیعانه گرفتن و هیچ کاری نکردن و الان که مراسم ما کنسل شده پول رو پس نمیدن چجوری میخوابن شبا. حرام اندر حرامه این پولا خب -_-
بعد تازه یکیشونم که میخواست پس بده گفت تو این سه روز اعتصاب پس نمیدم. :/ عزیزم اعتصاب بخوره تو فرق سرت خب
حالم خوبه. امروز 15 آذره. 5 ماه بعد از 15 تیر. درس میخونم. دوره میبینم. آرومم. حالم خوبه
همیشه اشکامو پاک میکرد برام میخوند «غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند/ رفیقهای در آغوش هم گریسته را»
جدا شدیم ولی.
باید به خاطر خانوادهام هم که شده قوی باشم.
کاش این روزا میتونستیم شاد باشیم و بدون دغدغه از بازیهای تیم ملی لذت ببریم. به جاش با معده درد و حمله عصبی داریم دست و پنجه نرم میکنیم و منتظریم یه اتفاقی بیفته.
از انفعالم ناراضیم...
افسردگی عزیز نه تنها بلند نشد بلکه رفت دوستاشم اورد الان دسته جمعی نشستن رو من
از افسردگی عزیز خواهشمندم یه دیقه از روم بلند شه ببینم چه غلطی دارم میکنم.
الان یعنی باید قشنگترین روزای زندگیم رو بگذرونم ولی به جاش بیتفاوت و بیانرژیام.
این روزا دائم به این فک میکنم که امام زمانم کدوم سمت وایسادن. کاش ظهورشون نزدیک باشه. من یکی که دیگه حق و باطل رو تشخیص نمیدم.
امشب یکی از مهمترین شبای زندگیمه و من حوصلهی خودمم ندارم. دلم میخواد از الان تا هزار سال دیگه برم تو غار و گریه کنم. بعد تازه واسه اینکه im feeling sorry for myself هم عذاب وجدان دارم و (گیف انفجار مغز)
آخر هفته برامون وقت مهمیه ولی نمیتونم روش تمرکز کنم. چون همه چی به هم ریخته. بیماری غ، اوضاع کشور، کنکور خودم و شونصد میلیون چیز کوچیک و بزرگ دیگه. کاش خدا کمکمون کنه. تا اینجا خیلی حواسش بهمون بوده. محتاج دعاتونم بچهها
برای تجربه خوشیهای کوچیک وقتی اوضاع کشور این شکلیه عذاب وجدان میگیرم.
با صدای آروم و سر پایین انداخته از شاید شرم، تولد 23 سالگی صبا مبارک باشه.
در «بذار این زهرماری تموم شه سه سال میخوابم»ترین حال ممکن -_-
دارم کم کم به روزای اوجم تو درس خوندن نزدیک میشم. البته با شیب خیلیییییی کم D:
ولی رضایت فردی 7/10 (چون که قبلا 5/10 بودم)
دوس دارم یه لباس سفید ساده بپوشم با چادر گل گلی و بریم حرم حضرت معصومه یا امام رضا عقد کنیم.
قدر باباها رو بدونیم
از دیشب تا نیم ساعت پیش داشتم دیوونه میشدم. ذهنم شدیدا به هم ریخته بود و نمیتونستم یه تصمیم درست بگیرم. الان با بابا حرف زدیم و انقدر اروم شدم که خدا میدونه. کمکم کرد هم میزم رو مرتب کنم هم افکارم رو. الهی سایهاش بالا سرم باشه همیشه.
برای پدراتون یک صلوات میفرستم.
بیشتر مراقب خودت باش. سعی نکن خودتو بچه نشون بدی. عاقلی، خانمی، بزرگی. بذار احمد روت حساب کنه. میدونم سخته. میدونم همه اتفاقاتی که افتاده، به روانت اسیب زده. همه چیو با هم تجربه کردیم. تو زیبایی، مهربونی، مودبی، باهوشی، جالبی، حق طلبی و هزارتا خاصیت خوب دیگه داری که اول از همه خودت باید اونا رو ببینی. مشاور و خانواده و دوست و همسر اون تاثیری که میخوای رو تو عزت نفست ندارن. خودتی و خودتی. بیا بغلم. خیلی وقته با هم قهریم. وقتشه بهتر شیم.
دم صبح خواب دیدم دوباره برگشتم کربلا. رفته بودم زیارت آقا امام حسین. چقدر دلم تنگ شده :(
دیروز میخواستم بنویسم با احتمال 98 درصد مطمئنم همسر آیندهام آقای فلانیه. دلیل خاصی هم نداشتم. کاملا بر مبنای حس ششم. دیروز عصر واسطهای که فرستاده بود باهام حرف زد :)
دل به دل راه داره واقعا ^_^
نه به چالشهای محیط کار نگار که رسما بهش گفتن برو موشک بساز تنهایی، نه به محیط کار من که همگی دور هم میشینیم فکر میکنیم حالا بعد از پمپ به جز شیر پروانهای عادی، یه شیر موتوری هم بذاریم یا نه :)))
رضایت شغلی وقتی رخ میده که چالشها در حد و اندازه ما باشه. یه نمودار نرمال رو در نظر بگیرید. اگر خیلی سخت یا خیلی اسون باشه آدم فرسوده میشه. یه جایی اون وسطا باشه.
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۳۹
وَلا تَهِنوا وَلا تَحزَنوا وَأَنتُمُ الأَعلَونَ إِن کُنتُم مُؤمِنینَ ﴿۱۳۹﴾
و سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگر ایمان داشته باشید!
زندگی مسابقه نیست. یه وقت یادت نره ها. مهم نیست کِی کنکور ارشد بدی، مهم نیست کی ازدواج کنی، مهم نیست کی بچه دار بشی و مهم نیست کی وارد بازار کار بشی. تنها چیزی که اهمیت داره آرامشته. واقعا مهم نیست اگر یه سال یا دو سال دیرتر از دوستات ارشد نامرتبطت رو شروع کنی. بوس به قلب پر از آشوبت.
شهادت مهربانترین پدر رو بهتون تسلیت میگم. تو این شبهای عزیز لطفا من رو هم به یاد داشته باشید. محتاج دعاتونم.
۱- این همکارم داره میگه نمیتونه روزه بگیره و توجیهش اینه که روزه برای عربای بیکاره که صبح تا شب میخوابن وگرنه ما که کار میکنیم نمیتونیم روزه بگیریم.
Meanwhile,
امامان ما با دهن روزه کشاورزی میکردن :)
* نکته: من هیچوقت از هیچکس نمیپرسم که روزه میگیره و نماز میخونه یا نه.
۲- به مناسبت برگشتن از سفر عتبات برای بچهها شکلات بردم. یکی از همکارا پرسید بهبه سال نو مبارک مناسبتش چیه؟ گفتم فلان. گفت آهان عتبات همون امام رضاست؟ :)
۳- امروز به همکارم گفتم فلان پروژه رو بذاره بعد از عید انجام بدیم آخه قبل از عید نیستم میخوام برم سفر. گفت بهبه سوغاتی یادت نره. گفتم والا فک نکنم شما دوست داشته باشین سوغاتشو. کربلا میرم.
یکم فکر کرد، گفت اعتقاد داری؟ یه اشاره به مقنعم کردم خندیدم :)))
برادر من چرا پس حجابم اینجوریه :)
۴- دیروز اسباب کشی کردیم و جامون یکم عوض شد. الان رسماً وسط سالن نشستم و از همه طرف تحت نظرم اما خوبیش اینه که کسی پیشم نمیشینه و با خیال راحت میتونم کار کنم.
۵- یکی از خانمای گروه هر چی رد میشه یه دست به من میزنه و میره. و من واااااقعا بدم میاد از تماس فیزیکی بدون اجازه. چند بار حرفمو پایین بالا کردم که بگم یا نگم. دیگه امروز بعد از کلی تردید، گفتم. الان باهام قهر کرده -_- کودکستانه
پارسال این موقع چجور آدمی بودم؟ بدیِ وبلاگ و کانال و دفتر خاطرات اینه که نمیشه همه چیز رو توش نوشت. ترس از خونده شدنه یا ترس از انزجاری که ممکنه سالها بعد با دیدن دغدغههام سراغم بیاد؟ نمیدونم.
این چند وقت تو اینستا و تلگرام و وب پستای بچهها در مورد برنامه ریزی رو میدیدم و کیف میکردم ولی خودم چیزی ننوشتم. در واقع برای امسال هدفِ نوشتنی ندارم. بله میخوام کنکور بدم و بله میخوام تا سال دیگه این موقع یه پس انداز قابل توجه داشته باشم اما... نمیدونم. نوشتنم نمیاد.
در جوار امام بودن هم مزایای خودشو داره. یکیش که من با تمام وجود درک کردم این بود که شیطان نمیتونه هر وسوسهای رو علم کنه :) الان که برگشتم خونه میفهمم چه نعمتی رو از دست دادم
دوستان عزیزم،
با عتبات دانشگاهیان داریم میریم زیارت. انشاالله اگر قابل باشم نائب الزیاره همه هستم. حلال کنید.
«... خدایا، اشتباه کردم. دلمو به غیر تو باختم. نمیخوام تو قلبم جز تو و امام زمانت کسی باشه... »
دلم میخواد از اوضاع و احوال این روزها بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. وبلاگم رو باز میکنم و فقط به عدد ستارهی اون بالا خیره میشم. چندین بار تا پای نوشتن رفتم و ارسال مطلب جدید رو هم زدم اما بعد از یه مدت خیره موندن به صفحه سفید بیخیال شدم و کلا مرورگر رو از بیخ بستم.
ذهنم نظم گرفته.
دلم یه سفر تنهایی به جنوب میخواد.
(وی همین پریروز از سفر خانوادگی به بوشهر برگشت خانه)
اجازه بدید اب دهان بیندازم روی دانشکده مکانیک و اساتید بیمغزش که نمرهی بقیه درسا اومده و همه 20 به جز اونایی که از خراب شده خودمون برداشتم :)
توربو پاس شدم :)))) با نمره درخشان 10.3
دوستان با رعایت محرم نامحرم و حلال و حرام بیاید وسط (ایموجی حرکات موزون و عروسی)
پ.ن بچهها، اشتباه دیده بودم. هنوز نمره نزده -_- لطفا بشینید سر جاهاتون تا اطلاع ثانوی
آپدیت به تاریخ 26/بهمن/1400: با نمره درخشانتر 13 پاس شدم. خدایی دست داره.
با خواهرم و مامان اومدیم دفتر. همکارش امروز نیومده. خواهرم کش میخواد که موهاشو ببنده. کش خودمو میدم بهش و مقنعمو از پشت، سر میکنم. من نشستم تو اتاق همکار مامان، خواهرم تو سالن و مامان تو اتاق خودش. پنجره این اتاقی که توش نشستهم چفت نیست، همهش صدای کامیون و موتورای بیرون میاد تو. یه بوی زباله متعفن میاد اینجا نمیدونم از کجاست. فردا امتحان روش تولید، پس فردا اقتصاد، پسون فردا نقشه و انتقال حرارت با هم دارم. روش تولید و نقشه که خوندنی نیست (نمونه سوال ترمای پیش رو دارم) میمونه جلسات متعدد انتقال و اقتصاد. باید با تمرکز و زود جمعش کنم. شنبه که بریم دانشگاه دیگه تموم میشه. میمونه یه واحد لعنتی آز ترمودینامیک که معاون اموزشی عزیزم این ترم نداد بم. واسه یه واحد باید یه ترم دیگه بمونم. ایشالا تیر سال دیگه همـــــــــــــــــه چی تموم میشه.
منتظرم فارغ التحصیل شم تا از تموم کانالا و گروهای دانشگاه و دانشکده و گرایشمون لفت بدم. خداوندا.