صبا خانم
صبا خانم
...
از صدای شما که در گوشم میپیچد و ساعتهاست که صدایم میزند متنفرم. لطفا دهانتان را ببندید. دهانتان توی ذهن من وول میخورد، پیچ و تاب میخورد، گریه میکند، فریاد میکشد و توان حرکت را از من میگیرد. لطفا خفه شوید.
دارم زیر تکالیف بسیار و ویدئوهای ندیده و کتابهای نخوانده و فیلمهای چشمانتظار و دلتنگی برای عالم و آدم له میشوم. کیست که مرا از این برزخ تنهایی نجات دهد؟
پ.ن من و نگار تصمیم گرفتیم هر چه سریعتر تشکیل خانواده بدیم. از پسرهای خنگ و خُنُک و بچهبازیهایی که حتی خودمون هم درگیرش شدیم خستهایم و به نظرمون وقت پیدا کردن مردی شده که کنارش بشه برنامه ریخت.
من اگر میتونستم اِلمان صبر رو به زندگیم اضافه کنم الان کجاها که نبودم -_-
_ عزیزم باید یکم دور بشیم.
+ چقدر؟
_ بینهایت. برو گمشو. فرااار کن فراااااااار.
پ.ن خندهدارترین مکالمهی قرن رو با نگارم داشتم دیشب. چه خوبه که هست. میگفت بعضی زوجا احتیاج دارن زمانهایی رو دور از هم بگذرونن، بعضیا یه هفته، بعضیا یه ماه. واسه من تا آخر عمرمه و دیگه نمیخوام صداتو بشنوم.
دیگر مهری در دل حس نمیکنم مگر به نزدیکانم که شمار آنان از انگشتان دو دست فراتر نرود.
نمیتونم هویتم رو پیدا کنم. یکی بیاد دستمو بگیره راهو نشونم بده.
چقدر خوبه آدم استاد بالا سرش داشته باشه...
برای رسیدن به خودت.
حرف مردم؟ خدایا رها کن منو.
پاهایم را بغل کردهام. چشمهایم را بستهام اما از پشت پلکهایم باد را میبینم که با برگهای سپیدار بازی میکند. سپیدار بلند و تنومند و مهربانم. موهایم را در گوشهایم چپاندهام که صدای نفس کشیدن چشمه را نشنوم اما از پشت طرههای مو خندههای آب را میشنوم. اینجا مکان امن من است. من و سپیدار و چشمه. تا ابد. سبزهها از موی من درست شده و برگهای سپیدار پیچ در پیچ در پیچ در هم گره خورده. چشمان چشمه، آبی و جان افزاست. دستهایم ریشههای سپیدار شده و اشکهایم دم و بازدم چشمه را تامین میکند.
مطمئنم روزی میرسد که سرم بر شانهات آرام میگیرد و تمام تفاوتهایمان در قلب عشق ابدیمان دفن میشوند. روزی خواهد رسید که نگاه غمناک تو به دستهای در هم حلقهشدهمان دوخته میشود و برای اولین بار رنگ شادی، چشمانت را روشن میکند. روزی که به من تکیه میکنی و دلت قرص است که این بار هیچ چیز از هم جدایمان نخواهد کرد. نه دوری، نه دوستانمان و نه خام بودنمان.
آن روز دور نیست محبوب دیرین من.
غم اعتیادآوره. من با خانوادم دعوا میکنم چون منتظر حس ناخواسته بودنم، حسی که بهم غم رو تزریق میکنه. درس نمیخونم چون منتظر غم بعد از افتادن و گند زدن هستم. من در انتظار غم نشستهام. همیشه.
و دوست دارم این غم رو با اطرافیانم قسمت کنم واسه همین دوست ندارم تنها باشم.
کتاب این روزها: نخل و نارنج از وحید یامین پور
دربارهی زندگی شیخ مرتضی انصاری
پ.ن همان روز ساعت 18 پایان کتاب
این روزها به شدت دلتنگم. دلتنگ بوی آدمها (چطور بی اینکه یک غول آدمخوار به نظر برسم این جمله را بگویم؟) و دلتنگ رنگهایی که از ست کردن لباسهای بهاره به چشم میرسند
همه چی افتضاحه ولی داره بهم تو خونه خوش میگذره و دارم فک میکنم اگه ترک تحصیل کنم چی؟
اجرای ارکستر متروکه فعلا متوقف شده و منی که از همه بیشتر خواهان لغو شدن این نمایش بودم الان بیحس نشستم یه گوشه. زحمت زیادی کشیده شد براش. حیف بود.
بچههای قدیمی کانون برای کار پ. اومدن. دلم بسیار برای الهه تنگ شده. همزمانی برگشتن بچهها و بازارچه ارتوان باعث شد دلتنگی غریبی رو حس کنم.
کاغذ کادو و نخی که گرفته بودم بیاستفاده افتادن گوشهی اتاق.
هوا انقدر سرد بود که افکارم تو ذهنم یخ بسته بودن :/
چرا تازه یادش اومده زمستون بشه.
خلاصهاش اینکه تهران نرفتم ولی دارم با پ. یه کار میبندم که جالبه.
امروز خیلی حالم خوبه. اونقدری که دارم برنامهی قرارهای بین شهری رو میچینم. مطمئنم روز قرار گریه میکنم و به خودم فحش میدم که چرا وقتی خوشحالم برنامه چیدم ولی میدونم که به سختیش میارزه. قلبم واسه دیدن الهه تند میزنه. همین طور فاطمه و مهدی. بسیار بسیار خوشحالم. و امیدوارم برنامهها اوکی شه.
امروز با مریم و مائده پر بود از صحبتها و خندههای شیرین دخترانهای که در پیاش حس عذاب ناشی از تلف کردن لحظهها نبود. پر از آغوشها و بوسههای دخترانهی گرم و به دور از تظاهر. پر از لذت مفید بودن برای جامعهی کوچکی که در آن زندگی میکنم.
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برههی بد گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. میخوام یا نمیخوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
میخوام یه مشت بزنم تو صورتم.
همه چیز به طرز ناامید کنندهای یکسانه. دانشجو نمیدونه چی میخواد و مطالبهاش چیه فقط توی یه جو احساسی قرار میگیره و شعار مرگ بر این و اون میده. آخه رئیس دانشگاه بنده خدا چجوری میتونه استعفای سران قوا رو واسه تو برآورده کنه. راستشو بخواین بعضی وقتا فک میکنم نکنه حقمونه این همه ظلم. از بس خودمون احمق و بیمصرفیم. غم منو گرفته از این جو غیر منطقی حاکم بر تمام انسانهای دانشگاهم.
با احتساب امروز که هنوز شروع نشده برام، چهار روزه دارم گریه میکنم و نمیدونم چیکار میشه کرد. با تمام وجود میخوایم یه کاری بکنیم ولی ذهنمون خالیه. ما که قراره بمیریم میخوایم باارزش بمیریم. این استیصال داره خفهامون میکنه.
تو کمتر از سه ماه ۱۷۰۰ تا ایرانی کشته شدن.
آدم از این درد بمیره رواست.
به سر بریدهی اسماعیل گنگ و خاموش نگاه میکنم. خدا این بار کمی دیر جنبید
دیگه میخوام شروع کنم. باید به نسخهی بهتری از خودم بدل بشم. وقتشه.
خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشهی شکستهی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشهی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت افتادم.
صبح که بیدار شدم کف دستم و ساق پام خیلی عجیب میسوخت.
دیشب اولین رسیتالم رو رفتم. به طرز شگفتآوری خوب خوندم و باعث تعجب همهی شرکتکنندگان و استادم و خودم شدم :)) انگار که واقعا صحنه واسه من یه قابلیت خوب داره.
از چیزهایی که آرومم میکنه میشه به بوی کسایی که دوستشون دارم اشاره کرد.
تو چارباغ زیر شر شر بارون راه میرفتیم و موش آب کشیده شده بودیم و میخندیدیم :) امشب باید یادم بمونه.
دچار پیچیدگی شدم و همهاش تقصیر خودمه. روابط بیهوده، درسای بیهوده، بازیهای بیهوده. باید برم مشهد.
من همینجا قول میدم که رو تفکر نقادانهام کار کنم و اجازه ندم بحث به بیراهه بره. قراره آب پاکی رو بریزم رو دستاش دیگه. استرس ندارم.
دارم به چشمام التماس میکنم که باز بمونن چون دارم از دست میرم کم کم. امروز روز بزرگی بود. تشکیل شده از سیالات و الی و م. و دعوا و دعوا و دعوا و دلجویی و توجیه و معادلات و کوئیز و کارگاه و آواز و عکس و فیلم نسبیت خاص و... هنوز تموم نشده. تموم شو لعنتی :))
گاهی باید افسار اسب درونم را بکشم و جلوی یورتمه رفتنش را بگیرم. افسوس و و صد افسوس که در دستانم جانی نمانده و رمقی برای جنگیدن با خودم ندارم.