پ.ن دیروز چه نقشهها که با نگار برای حقوقمون کشیدیم. حالا کو کار؟ نیــــــــــست.
حالا که زندگیتو داری پاکسازی میکنی صبا خانم، حالا که میخوای به اون آدم پرفکتی که میخوای تبدیل بشی دیگه بهونه نداری واسه کارای اشتباهت. میدونی که عروه الوثقی جلوته. بپر بهش چنگ بزن که بری اون بالا بالاها.
این روزا کارخونه هست که حواسمو مشغول نگه داره. هر روز از ساعت ۶/۵ که بیدار میشم تا ۵ که بالاخره میرسم خونه وقت سر خاروندن هم ندارم. وقتی که میرسم خونه هم یه جنازهی متحرکم. خیلی مغزی برام نمونده که بتونم ماوقع رو نشخوار کنم.
با اینکه خیلی وقته دوستامو ندیدم، این روزها روزهای خوبیه.
احتمالا سالها بعد وقتی کسی میخواهد زندگینامه مرا بنویسد بند اول را این طور شروع میکند: «وی در خانوادهای مذهبی با سطح مالی متوسط در بوشهر متولد شد. کودکیاش را در نصف جهان گذرانید و هیچگاه نتوانست رابطهی دوستانهی طولانی مدت و پایداری برقرار کند و همهی اینها ناشی از تنوع و هیجان طلبی مفرط او بود.»
وقتشه
وقتشه رفتن
وقتشه
وقتشه رو سر اساتید دستشویی کردن
وقتشه
ترکیب آبلیمو عسل و صدای همایون برای من یادآور روزهای بیماری و گلودرد است. روزهایی که از قاب پنجره به بالکن همسایه روبهرویی خیره میشدم و پتو رو محکمتر دورم میپیچیدم و آبجوش مزهدار شده را سر میکشیدم. همسایه روبهرویی زوج میان سالی هستند که در طبقه پنجم یک ساختمان، همتراز با ما، ساکناند. بالکنشان پر از گل و گیاه و رنگ و شادیست. دری که به تراس باز میشود، درِ اتاق خوابشان است. یک اتاق خواب معمولی با تخت و کمد و همهی اینها. هر از گاهی که چراغها را روشن میکنند و جشن میگیرند و تمام خانه را چراغانی میکنند، از پشت پردهها سایهی یک زن و مرد پیداست که میرقصند و دست و پاهایشان را تکان میدهند.
از وقتی قرنطینه شروع شد فاصلهی این چراغانیها بیشتر و بیشتر شد.
امروز از صبح که برای نماز بیدار شدم به سختی آب دهانم را قورت میدادم و درد میکشیدم. سر ظهر که درد امانم را برید ترکیب همیشگی را درست کردم و روبه پنجره نشستم. بالکن همسایه خالی بود. پردهها جمع شده بودند و خانه خلوت بود.
آبجوش بیمزه را بدون شجریان با نگاه کردن به سکوت خانه سرکشیدم.
اگر خطوط تلفن دانشگاه پوسید بدونید کار من بوده. دارم از صبح همه جا رو زنگکِش میکنم که نمرههامو بدن. اخه پایان ارتعاشات و محاسبات تستــــــــی؟ مرد مومن رو چه عقلی اینجور کردی.
جوجو ربیت رو دیدم که بخندم. بگم از پهنا دو نیم شده و تو اشک غرق شدم یا میدونین؟
واقعا محبتهای کوچیک هیچ هزینهای نداره. انشاالله از امروز رویهی کار اینجوریه که به انسانها محبت کنیم.
نیست به جز تو رغبتی
تمام آرزوی من در تو خلاصه میشود.
لا ارغب غیرک
فکل امنیاتی تختصر بک!
آیا پایان ترم دانشجوی مفلوک محل عقده گشایی استاد است؟
4 نفر با هم نتونستیم سوالا رو به موقع حل کنیم. من و نس و نگار و گندم. با وجود استرس بسیار زیاد خیلی خوش گذشت دور هم امتحان دادن.
امروز یک کرگدن پوست کلفت بودم. با تشکر از شمسی بابت اشنا کردن ما با کرگدنیسم.
حالا اگه موفق بودم بعدا بیشتر درموردش براتون توضیح میدم.
سلام بر امتحانهای پشت سر هم
سلام بر استرس
سلام بر معده درد
سلام بر افسردگی به مدت یک ماه
سلام بر قعر چاه
آهای روزای روشن، خداحافظ...
بهش گفتم تو بهترین اتفاقی هستی که واسه من افتاده. کلی خوشحال شد. الان میخوام حرفمو عوض کنم. این تیغ جدیدی که خریدم خیلی نرمه. این تیغ. این تیغ بهترین اتفاق زندگی منه :))))
با این آهنگ مملو از حس دوست داشتنم.
گوش بدین :)
دوستانم نمیتوانند با تغییراتم کنار بیایند. رفته رفته حرف زدنها کم میشود و صمیمیت کمرنگ. اگر به این فکر کنم که ابدیت در پیش داریم و همهی اینها قلبم اندکی آرام میگیرد اما از دست دادن دوستان بسیار نزدیکم همچنان درد شدیدی دارد. به هر حال هر کس باید با خودش و انتخابهاش صادق باشد.
دیگر از آینده نمیترسم. همان طور که با شلوار گلگلی توخونهای و بولیز کهنهی قرمز روی صندلی مینشینم و پاهام رو میاندازم روی هم و منتظر سرخ شدن سوسیسها و سیبزمینیها میمانم، چشم به راه آیندهی قابل پیشبینی هیجانانگیزم هستم. با «کتاب آموزش چطور با فانیها دوست باشیم» در یک دست و لبخند به لب و سوئیچ و کارت ماشین و گواهینامه و گوشی، فشرده در دست دیگر.
میگفت برای راحتتر طی کردن راه سلوک، از آدمهایی که روحت را آلوده میکنند و صحبت با آنها باعث اضطراب و تزلزلت میشود فاصله بگیر. من قدم در راه سلوک نگذاشتهام (که ای کاش... ) اما از آدمها فاصله گرفتهام. روحم پاکتر و خوشحالتر از قبل است و احترام و لذت و سرخوشی با زندگیام در هم آمیخته.
درسهای مانده روی دوشم سنگینی میکنند و به زودی شرشان را خواهم کند.
بعد از سه ماه گوش دادن به صدای اساتید با سرعت 1.5 نمیدونم چجوری قراره لهجهی شل اصفهانیشون رو تحمل کنم. تازه اینو یک علاقهمند به این لهجه میگه. بقیه چی میکشن -_-
بهش گفتم تو خیلی قشنگی
گفت نه من فقط لختم.
پ.ن در کل بهترین پاسخی بود که تمام عمرم شنیده بودم.
حس میکنم تو یه رمان رده چندم بیخود ابکی به عنوان نقش سوم دارم زندگی میکنم
خونه رو تمیز کردم و
not just clean. monica clean!
از کردهی خود دلشادم.
دیروز واسه اولین بار تنها پشت ماشین نشستم. قرار بود عمل باشکوهی باشه ولی به گوجه خریدن ختم شد.