اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

بازگشت غرور آفرین صبا

کانال خوب نبود. همینجا مینویسم دوباره.
امروز قراره بریم کنسرت ع.م
امیدوارم خوب پیش بره و بتونم نظرشو در مورد نمایشنامه‌ام جلب کنم.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۱۱ فروردين ۰۰

    دوره عکاس بانو

    یه دوره ثبت نام کردم خیلی خوشحالم.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۶ فروردين ۰۰

    ناامیدی

    راستش امروز وقتی پست اینستای اون کلاس رو دیدم که اسامی رو اعلام کرده و من توشون نبودم خیلی ناراحت شدم. قبلش هم اون مرد رفته بود و خبری ازش نشده بود که قرار بود برام مونولوگ بنویسه.
    نتیجه گرفتم خب حتما قرار نیست وارد این عرصه بشم و حتما خیری توشه و تقدیره و خدا نمیخواد و از این چیزا. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، هر کاری کردم نتونستم با توجیه اینکه مصلحتم توی چیز دیگه‌ایه خودمو اروم کنم. بغض گلومو گرفته بود و داشت خفه‌ام میکرد. تو کانال هم چیزی نمیتونستم بنویسم چون ادم نمیدونه کی دوسته کی دشمن :( یهو فرتی دشمن شاد میشدم از اینکه موفق نشدم. این شد که صبح کله سحر رفتم یه استخاره‌ی انلاین گرفتم. اصن نمیدونم چقد درسته و چقد کامپیوتری حساب میشه ولی وقتی دیدم نوشته «نتیجه خوب است. با کمی صبر و حوصله میرسید» قلبم اروم گرفت.
    شَکّم همین بود. که این یه امتحانه برای صبر من یا نشانه‌ی الهیه برای اینکه صبا جون رها کن دیگه. واسه همین استخاره خیلی ارومم کرد.
    پس صبا قراره صبر کنه و اهتمام بورزه و ظرفیتش زیاد شه.
    برو که بریم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۶ فروردين ۰۰

    1879

    هر شب قبل از خواب یه ایران ازاد رو تصور میکنم. یه خاورمیانه‌ی ازاد. سوریه و عراق و یمن و فلسطین آباد. با اقای مهربانی ها، امام مهدی.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۴ اسفند ۹۹

    ۱۸۷۸

    آری به پست‌های با شماره‌های رند. ماه رجب چند روزیه که شروع شده و میخوام برنامه ریزی کنم برای خودم تا شب قدر. محمد 31 ساله میگه دیگه وقتشه انتخاب کنی یه طرف رو. راست میگه. میخوام تا شب قدر تصمیمم رو گرفته باشم برای حضور فعال در قشر مذهبی یا غیر مذهبی :))

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۴ اسفند ۹۹

    1877

    نیازمند استقلال و ازادی و همه‌ی اینا
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹

    1876

    تصویر اینده کم کم برام روشن میشه

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹

    صفر حدی

    هنوز زندم و خوشحالم که نمردم
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    نهایت

    میخوام بمیرم
    خداوند متعال
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۱ دی ۹۹

    نفرت از خوردن

    من دیگه از غذا خوردن بدم میاد
    نمیدونم چرا
    به شدت اذیت میشم با هر وعده‌ی غذایی و معده‌ام جیغ میکشه
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹

    بازگشت

    شیطان همیشه بر لبه‌ی پنجره منتظر نشسته است.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۴ آذر ۹۹

    1870

    گلدون‌های بالکن این پست: http://modaam.blog.ir/post/1796
    دوباره برگشتن.
    همسایه‌ی روبه‌رویی که گلدان‌های زیبا داشت بعد از چند ماه بالاخره برگشت و من میتونم هر روز صبح به امید دیدن خونه‌ی قشنگشون از خواب بلند شم. البته یه چیزایی تغییر کرده. مثلا گلای گلدونا پرتر شدن، پرده‌های خونه دائم بسته‌ان و دیگه کسی نیست که جواب دست تکون دادنای من رو بده.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    1869

    هزارتا ویدیوی ندیده دارم. از درسام کلی عقب افتادم دوباره. میخوام گریه کنم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

    1868

    کرونا نسل بعدی انسان‌ها رو قوی میکنه. اصلاح نژادی در وسعت جهانی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹

    1867

    حس میکنم تو یه جریان گردابی مغناطیسی گیر افتادم.
    به هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ دردی نمیخورم.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    روز اول

    تصمیم گرفتم یه چالش 30 روزه بذارم که ورزش کنم.
    امروز روز اوله. شب میام این پست رو ادیت میکنم ببینیم چیکار کردیم

    الان فردای دیروزه (سلام اقای خیابانی) دیروز هم ورزش کردم هم پیاده روی. امروزم کلی رقصیدم. کم کم لاغر شیم دیگه ایشالا.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹

    1865

    صبح روز تعطیل. صدای ماشین لباس شویی. صدای برخورد قاشق کوچک در حال هم زدن به دیواره‌های استکان. صدای بچه که سعی میکند 37 را با 64 جمع کند. صدای ویدیوی سیالات و لحن دلنشین استاد و صدای باران در ویدیو. خوشبختی در خانه راه میرود. قبل از فرار باید گرفتش.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۶ مهر ۹۹

    1862

    وای که چقد دلم دوست جدید میخواد :/ واقعا کرونا گند زد به تمام زندگیم. بچه‌ها بیاید تو چانال با هم اشنا شیم:

    https://t.me/sabatalks

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹

    1860

    اونی که با فرندز هق هق گریه میکنه کیه؟
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۹

    1859

    بعد از 15 سال درس خوندن تازه دارم میفهمم کدوم روش مناسب منه. غیر از روش درس خوندن چیزای جدید دیگه‌ای هم دارم در مورد خودم کشف میکنم. انگار که یه ادم غریبه رو بخوام بشناسم.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۹

    1858

    چطور میشه به شدت روی یک تصمیم پایدار موند؟
    با 21 سال سن هنوز نمیدانم.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹

    1857

    کی میدونه راز شکسته شدن این بغض یک ماهه چیه.
    با توئیتر و کانال و صدها گوش شنوا برای شنفتن درددل‌های حقیر من دیگه خیلی حرفی واسه اینجا نمونده.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۹ مهر ۹۹

    1855

    دلم سبکی حرم رو میخواد. کاش امامم بطلبه.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹

    1853

    خدا رو برای آفریدن آفریننده‌ی اپ طاقچه شکر :)
    کلی کتاب خریدم و از کرده‌ی خود دلشادم (کتاب‌های نخوانده جیغ می‌کشند)
    بخشنده (لوئیس لوری)
    پسر
    پیام‌رسان
    در جست‌وجوی آبی‌ها

    و اعجوبه (پالاسیو)

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    1852

    دارم یه پلی لیست از اپراهای کلاسیک گوش میدم و تا روحم میاد جلا پیدا کنه مغزم تبلیغای اشغال تلویزیون رو باهاش میخونه :))
    لعنت به تلویزیون ملی واقعا.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

    باید حدس میزدم... که عاشقم بشی

    اگه متولد اوایل دهه 60 بودم حتما عاشق ابوالفضل عریب نیا میشدم.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

    تصمیم قطعی و منطقی و سخت

    گفتم: «تصمیممتو گرفتی پیام بده.» حالا باید منتظر بمونم. یک ساعت، یک روز، یک هفته. دیوانه نشم تو این مدت؟ نه. هیچ آدمی ارزش نداره به خاطرش حال خودمو بد کنم. ترسم از اینه که حرفی که زدم اشتباه بوده باشه.

    در حضور خدا مراقب رفتارتان باشید که مجازات خدا شدید است.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹

    1849

    این روزها زیاد گریه میکنم. قبل‌ترها برای نیلوفر که در بیمارستان بستری بود و حالا برای مرخص شدنش. برای غربت امام زمانم. برای امیرحسین کوچولو که مامانش پول نداره ببرتش رفتار درمانی. برای بچه‌های مستضعف امیر آباد. برای وضع سیاسی جامعه. برای سریال شهرزاد که به تازگی شروعش کردم و قسمت 10 فصل یکم. برای درس‌های مسخره و اساتید زبان نفهم دانشکده.
    در کل اشکیم.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۸ مهر ۹۹

    1848

    که ما حالمون بده، حالمون بده، حالمون بده.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۶ مهر ۹۹

    1847

    بعضی از استادا انقد مهربون و همدلن که آدم باورش نمیشه سیالاتی‌ن :)))

    توضیحات: استادای گرایش سیالات دانشکده ما اکثرا دیوونه و غیر آدمیزادن به جز چندتا شیرین عسل دوست داشتنی
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲ مهر ۹۹

    1846

    خدایا دلم ناآرومه. میخوام روی پای خودم وایسم ولی نمیتونم.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

    21 تمام

    تولدمه. زندگی خوبه. مبارکتون باشم :))))

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹

    1844

    خواب دیدم ترم بعده و دارم انتخاب واحد میکنم. مثل قند و عسل بهم واحد میرسید. درسامم خیلی سبک بود.

    تا فارغ التحصیلی دقیقا 58 واحد مونده که 4 واحدش کاراموزی و پروژه‌س. میکنه به عبارتی ترمی 18 واحد اگر بخوام 9 ترمه تموم کنم و دار فانی دانشگاه رو وداع بگم و جدا بشم از اون محیط مسموم.

    پریروز رفته بودم دانشگاه کارای مونده رو انجام بدم. همه جا سکوت بود و درختای سبزی که عاشقشونم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

    1842

    واحدها؟ 20تا پر شد
    تصادف؟ رضایت داد هیچیشم نشد خدا رو شکر
    خسارت؟ از بیمه میگیره
    کارخونه؟ زنگ زدن گفتن بیا
    کلاسای نرم افزار مجازی؟ به بهترین نحو پیش میره
    من؟ خوب نیستم و نمیدونم چرا

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

    ۱۸۴۱

    تجربه‌ی جدید امروز؟ تصادف با یه موتوری. مقصر من بودم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۲ شهریور ۹۹

    زندگی پر پیچ و خم

    کی فکرشو میکرد تجربه‌ی جدید زندگیم سنگ کلیه باشه! من با درد ناآشنا نیستم. یک ماه درمیون معده درد و دل پیچه امانمو میبره و میریم بیمارستان سرم میزنیم ولی این درد، چیز عجیبی بود. قول میدم یادم نره که چجوری به خودم مپیچیدم و دیگه حتی جون نداشتم ناله کنم. قول میدم یادم نره سوزش سرم و سوزن و اصلا حس نکردم. قول میدم لذت خواب بعد از پتیدین رو یادم نره. هر روز یک تجربه‌ی جدید. به قول غزل غمدوهگین نباش، فردا روز بهتریه.

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

    ۱۸۳۹

    صبح از خواب بیدار میشم. سردرد و سنگینی هنوز چشممو باز نکردم بهم حمله میکنن. «امروز روز گندیه» صدای درونم ناله می‌کنه. دلیلی برای بیدار شدن ندارم ولی راه بهتری واسه جلوگیری از غرغرای مامان ندارم. به زور یه چشممو باز نگه میدارم و اینستا رو چک می‌کنم. صدای آهنگ مسخره‌ی dance up, who the babe بدتر اعصابمو خراب میکنه. گوشیو پرت میکنم و دوباره می‌خوابم. از افسردگی خوش موقعِ قبل از شروع ترم خوشحالم. باز خوابم می‌بره.

    پ.ن می‌دونم down south, hood baby عه.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۰ شهریور ۹۹

    دانسته

    دوباره وقت انتخاب واحده دارم 20 تا 20 برمیدارم
    اخر ترم 7 تا پاس میکنم فقط. میدونم.
  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹

    درگیری‌های مضحک

    معدل ترم پیشم شد 15.5 و الان خوشحال‌ترین دانشجوی دنیام.
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹

    1835

    حال نیل خوب نیست و من میترسم. میترسم بلایی سر دوست عزیزتر از جانم بیاد
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

    از دانشکده

    چرا این اعصاب خردی‌های دانشگاه تموم نمیشه و مهم‌تر از همه چرا من بزرگ نمیشم و یاد نمیگیرم واسه خودم مشکل نتراشم؟ :)
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

    1827

    انقد می‌ترسم یه روزی جزو اون لشکر غافل باشم. انقدر میترسم...
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۹ شهریور ۹۹

    به وقت عاشورای 1442

    امروز موقع آب خوردن سلام بر حسین ها را با توجه میگوییم.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۹ شهریور ۹۹

    1825

    امروز فتح خون رو خوندم. چه قلمی داشته این مرد...
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۸ شهریور ۹۹

    1823

    برای نجات خودم دست به کار شدم. باید از روتین روزانه پیروی کنم که ذهنم آروم‌تر باشه و برای هر تصمیمی بهم نریزه. تا اطلاع ثانوی تنها وظیفه‌ی من یادگیری کد و کتیا و کشیدن نقشه‌های کارخونه‌س. هر چیز دیگه‌ای بی‌اهمیته. باید خودمو دوباره با خودم آشتی بدم. این گسیختگی ذهنی ترسناک و خطریه.
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۷ شهریور ۹۹

    1821

    این یک ماهی که رفتم کارخونه شاید نصف بیشترش رو بیکار بودم و خودم واسه خودم یه کاری جور کردم که انجام بدم و دیوونه نشم. از تحقیق درمورد ماشین آلاتشون بگیر تا یادگیری نرم افزاری جدید. میتونم بگم یک ماه مفیدی بود. با محیط کار اشنا شدم و 550 تومن هم به تاکسی دادم :))) یکی از نکات عجیبی که فهمیدم این بود که حتی اگر محیط کار کاااملا مردونه باشه بازم قهر و آشتی و دلخوری و لوس بازی توش هست. میدونم که این فرض رو نداشتن اشتباهه ولی من هنوز یک جوان ساده‌ی بی‌تجربه‌ی 20 ساله‌م. بهم اجازه بدین پیش فرض‌های اشتباه داشته باشم.
    این پست جزو کرگدنیسم قرار میگیره چون یک ماه بدون جیره و مواجب تو سگ گرما رفتم و اومدم :) افرین صبا دختر نازم
  • ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۴ شهریور ۹۹

    ۱۸۲۰

    سلام
    یک بیمار کرونایی با شما صحبت می‌کنه.
    سرم داغه و بدنم درد می‌کنه. فعلا حوصله‌ی زنده بودن ندارم. غزل هم داره طبق معمول داد میزنه.
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    1818

    یه روز یه داستان مینویسم که شخصیت اولش نگاره و این مکالمه رو تو اولین رابطه‌اش می‌گنجونم:
    - تو خیلی خوشگلی
    + نه من فقط لختم
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۹۹

    ۱۸۱۶

    من دیگه خودم رو توی آینه نمی‌شناسم.
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۷ مرداد ۹۹

    1815

    میگه تو هر دفعه یکی رو انتخاب میکنی، خار میکنی تو چشمت. راس میگه. از ازل تا همین لحظه این مدلی بودم. الان سرم گرمه و دستام سرد. چرا؟ چون کامنت بچه‌ها رو زیر پست کانون دیدم. دلم نمیخواد دیگه با این آدمای کثافت کاری داشته باشم. دلم نمی‌خواد با اون خدا بیامرز کاری داشته باشم. دلم نمیخواد اینا تو خاطراتم باشن. آنفالو کردنشون کافی نبود.
    خب الان چند دقیقه از نوشتن خطوط بالا گذشته و آروم‌ترم. تقصیر از من بود که موندم و اجازه دادم هر رفتاری باهام بشه.
    صبا جون وقتشه اجازه بدی گذشته بگذره. چرا چسبیدی بهش؟ بابا داری رشد میکنی بزرگ میشی تغییر میکنی. نباید همچنان درگیر اتفافات بدی که افتاده باشی.
    صبا جون تصمیم گرفته این آشوبی که همواره تو دلش برپاست رو کم کم خاموش کنه. و تصمیم گرفته دغدغه‌های بزرگ‌تری داشته باشه. و شاید تصمیم بگیره برای آرامش روانش تو کار سبحان بازی نکنه. کسی چه میداند؟

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۶ مرداد ۹۹
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب