یه مونولوگ سیاسی پیدا کردم میخوام واسه شب یلدا اجرا برم اصلا هم واسم مهم نیست که تایم داریم یا نداریم یا هر چی.
البته اونقدرم سیاسی نیست صرفا یه اشاراتی به ۸۸ داره.
پشت بام از بهزاد آقاجمالی
نمیدونم چرا اینترنت سراسر کشور وصله به جز خونهی ما :/
سرویسدهنده هم شاتله. قاعدتاً نباید انقدر وصل کردنش طول بکشه :///
امروز انقدر خسته و خوشحالم که.
فکر میکردم مردای ۲۵ ساله واقعا بزرگ و عاقل و جدیان. یه پسربچهی ۳۰ ساله الان نشسته کنار دستم و ذهن منو درگیر آیندهاش کرده.
دوتا از دوستام دارن نامزد میکنن و من خوشحالترینم :)
طاقت بیار و مرد باش
پیمان، مرد باش واقعا.
وارد فاز سکوت میشیم.
تا اطلاع ثانوی کسی از آشناها بام حرف نزنه.
این چه حرام زاده مردمانند که سنگ را بسته و سگ را گشودهاند.
انگشتام از سرما دارن میافتن. من نخوام با دوستام برم بیرون باید کیو ببینم
خدای خوب من،
امشب فهمیدم پرت شدن ته دره خیلی آسونه. کافیه یه کم به چپ متمایل شی تا ببینی تو جادهی اشتباهی هستی و دیگه راه برگشتی نداری و مجبوری تا تهش بری. و فهمیدم یک نماز قضا میتونه اون سنگی باشه که میره تو پات و باعث میشه فکر کنی باید مسیر رو عوض کنی. و فهمیدم دعای خیر پدر و مادر مثل یه هاله دور ادمو میگیره و حتی اگه بخواد گندی بزنه هم نمیذاره. امشب خیلی گریه کردم. واسه معصومیت از دست رفتهی دوست صمیمیم و واسه خودم، که شاید با واسطه توی سقوطش نقش داشتم.
میخوام سرمو بذارم زمین و تا صبح بگم غلط کردم، ببخشید ولی به ده بار استغفار بسنده میکنم.
نمیدونم حالم بده به خاطر همهی اتفاقای بدی که افتاده یا حالم خوبه به خاطر اینکه این جادهای که تاریکه یه ذره برام روشن شده.
کاش بمیرم و آیندهی بهتری رو واسه بقیه رقم بزنم.
چرا همهاتون دیر میاین؟ اون موقعی که نیازه کنارم باشین و نذارین تنهایی با بزرگترین مشکل زندگیم کنار بیام کجایین؟ الان دیگه احتیاجی به حضورتون نیست آخه. نه که نخوام، نمیشه باشین.
اون اعتماد به نفسی که فلانی داشت و قبلا برام جذاب بود الان روی اعصابمه. فروتن بودن چیزی ازتون کم نمیکنه بچهها.
فروتن و متواضع باشیم.
پیمان پیمان، فروتن باش حیوان.
جمعه ۱۷ آبان من برای اولین بار تو محیطی خارج از دانشگاه اجرا رفتم و انقدر بابتش ذوق دارم که هوای اطرافم داره میلرزه.
به نظر من که اجرای بدی نبود و راضی بودم. خدا رو شکر روی ریتم آهنگ موندم و جلو و عقب نشد و وقت اضافه نیوردم. دوستامو نشونده بودم دو ردیف اول که هر بار سرمو میارم بالا چهرههای آشنا ببینم و فکر کنم خوبه خوبه اینجا همون تالار هشت دانشگاهه. نگران نباش. و نگران نشدم :)
یه قسمتهایی از نمایشنامه که حس میکردم برای خوانش مشکل داره رو درست کردم و به بیان و ادبیات خودم نزدیکش کردم.
امیدوارم یه روزی برسه که من بیام اینجا بگم سلام، تو تئاتر شهر اجرا کردم و همچنان فروتن و متواضع و افتاده و خاکی و مهربان باشم ^^
دارم ویس تمرینم برای همه دزدا رو گوش میدم :) چه لحن لوس و شل و ول و طلبکار بامزهای دارم :)))
چه کودک نازک و مهربان و کیوتی بودم.
روزای عجیبی بود.
به این تصمیمای ناگهانی که همراه به تشر و در مراحل بعد کتک زدنه، چی میگن؟
دردناکه که رفیقای قدیمی استوری موفقیت دوستشونو میبینن و چیزی نمیگن و رد میشن و غریبهها بهم افتخار میکنن. برام آرزوی موفقیت میکنن. آدمایی که یه روز تمام دنیای منو شکل میدادن ازشون فقط یه چشم توی استوری اینستا مونده. حتی پست و استوریاشونو میوت کردم. البته این رسم طبیعت و زندگی انسانه. عجیب و دردناکه فقط.
پ.ن به نام خدا :)
جمعهی این هفته اولین اجرای من تو اصفهان برگزار میشه :)
یک ماه دووم آوردم. آفرین به من.
فضای خالی دلتنگی داره؟ انگار داره.
خوشحالم و زندگی با وجود تمام سختیها روی خوشش رو داره نشون میده. امتحان و کوییز و تکلیف داره از روم رد میشه ولی خوبم. خوبم. واقعا. درکم از زندگی تغییر کرده یه ذره. رنگا رو سردتر میبینم. بوهای خوش به جای لذتبخش بودن بینیام رو میسوزونن. در کل حس میکنم که همه دارن ادا درمیارن و کسی خود واقعیش نیست.
نمیخوام دیگه اینجا چیزی بنویسم.
استادای این ترم به طرز مشکوکی همگی قند عسلن. مقاومت و کاربرد برق و سیالات و دینامیک ماشین و ترمودینامیک :)
چهار واحد میمونه که استاد اونا رو ندیدم در حقیقت :)))))
اوضاع کلی جهان رو به زواله ولی من در جهت رفاه و روال (اجبار استفاده به علت سجع زیبا) حرکت میکنم.
الان که بعد از بیست و دو هزار قدم پایین تختم افتادم از خستگی نمیتونم نفس بکشم، به آهنرباهای سوسکی کیمیا فکر میکنم. و به زیر میز ناهارخوری خونهی مادر عمو علی.
خستگی ذهنمو باز میکنه و احساساتم رو به سطح میاره.
ای کاش وقتم یکم آزادتر بود و یه نمایشنامه مینوشتم
کلی کار رو سرم ریخته و چون گرسنمه با خودم قهرم و تصمیم دارم هیچ کدوم رو انجام ندم.
امروز روز خوبی بود. قول میدم خوب هم تمومش کنم. هر چند یه چند جاییش گندکاری شد :))
فقط واسه اینکه بدونی صبا خانم، اگه بخوای میتونی در سطل اشغال رو باز کنی و همه چیز رو بریزی توش و خداحافظ :)
به خودت انقدر سخت نگیر.
خب ما نیت رو میذاریم بر اینکه نمیتونسته جواب بده.
ولش کن اگه میتونست جواب میداد دیگه.
ای کاش کسی باشد، که برای یک صبای عاشق تئاتر کتابهای تخصصی آن را بگیرد :)
-
صبا
-
چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸
این چیزهای کوچیک که وسط زندگی روزمره منو عصبی میکنن چه تاثیری روی بقیه دارن؟ مثلا صدای کسی که هر روز صبح توی اتوبوس بلند بلند با دوستش صحبت میکنه و نظرات مزخرفش رو فریاد میزنه. یا صدای نفس کشیدن کسی که سر کلاس بغل دستم نشسته و عادی نفس نمیکشه. گره خوردن پرچمی که بالای در یه خونه نصب شده. خاکی شدن دستام. البته الان که دارم ریز ریز میگم احمقانه به نظر میرسه ولی اینا میتونن منو تا سر حد حملهی عصبی ببرن. بستگی به موقعیت روحیای که قبل از اون مرحله دارم، داره.
مثلا دیروز صبح که خوشحال و پرانرژی و جوان ایرانی سلامی بودم تونستم صمیمیت بیجای یکی از همسرویسیها رو تحمل کنم ولی با رسیدن به ساعت ۱۳:۳۰ و افتادن کثافتترین اتفاقات ممکن، به کسی که مهمان بود و اومده بود از واحدامون بپرسه حتی نگاهم نکردم. البته درسته که بعد از فهمیدن مهمان بودنش شرایط عوض شد و من کل دانشگاهو پیاده نشونش دادم ولی آیا شأن انسانیای که داشت حکم نمیکرد از همون اول مثل یک حایوان! باهاش برخورد نکنم؟
پ.ن این خشم نهفته از کجا میاد؟
-
صبا
-
چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۸
در راستای پست قبل باید بگم که دلم نمیاد وقتی کسی چیزی ازم میخواد تا جایی که میتونم کمکش نکنم. حالا نمیدونم از سر عاطفهاس یا چی.
پ.ن آیم فیلینگ کلاستروفوبیک
پیمان پیمان
از علاقهی کسی به خودت سواستفاده نکن. مخصوصا وقتی واسش یه جوی خشک جابهجا نمیکنی.
صدای ویبرهی یه گوشی روی میز شیشهای
همینقدر اعصابمو بهم میریزی.
اولین بار طی سالیان متمادیه که برای شروع ترم جدید آرومم و هیچ هیجان خاصی منو از جا نمیپرونه. سالهای سال استرس و ترس و دلتنگی روزهای قبل از شروع دوبارهی تحصیل منو اذیت میکرد. امسال؟ هیچی. هیچ چی. حتی واسه انتخاب واحد مرگبارمون هم تقریبا مطمئنم چیزایی که میخوام گیرم میاد. با اینکه ساعتم آخرای زمانبندیه و خب :) عمومیا پر میشن تا اون موقع.
دیروز روز طولانی و عجیب و قشنگی بود. از پاسپورت و گواهی اشتغال به تحصیل تا دفتر اسناد رسمی قدیمی با آشنای دور. از گواهینامه تا ناهار رنگین و بینمک. از بیهوشی چند ساعتهی بیاختیار تا به موقع نرسیدن و عوض کردن سینما. از سرخپوست تا قصر شیرین. از نون خرمایی تا ساندویچ کالباس و از سینمای خالی خالی تا خانه کنتاکی خالی خالی و ایستگاههای چای خالی خالی. از لیمو و آلبالو و ساده تا بهارنارنج و بهلیمو و هل. از اتوکد تا کشتیسازی و از فاطمه تا متیوی ژاژخا که از حجاب من حس بدی نگرفت و سرافرازم کرد :)
من چقدر از فضای پرسیل دور شده بودم. وقت نوشتن یکی از پستای بلند بالای بانمک با وضعیت روایی افتضاحه :)))
پیمان پیمان
تو اتوبوس و هر مکان عمومیای دیگه وقتی با تلفن صحبت میکنی یواش باش بیمصرف.
از پوچی و بیهودگی زندگیام خستهام. از اینکه بعد از ۲۰ سال هنوز برنامهریزی درست بلد نیستم. از اینکه در ارتباط برقرار کردن با جمعهای زنانه مشکل دارم. از اینکه صدایم از حنجره میآید و از چهرهام. از همه چیز خستهام.
باید شروع کنم به آروم شدن برای فردا روزی که جماعت احمقی روبهروم نشستن و بلاهت بیپایانشون رو درمورد کار من فریاد میزنن.
ایرانیکلی بهترین تابستون زندگیم بود :))
دیشب اتفاق بدی افتاد. اونقدر بد که حتی فکر کردن بهش باعث میشه سرگیجه و حالت تهوع بگیرم. برای همین فک نمیکنم بش و زندگی دوباره دلانگیزه
دیگه نمیخوام کسی رو ببینم و بابت تصمیم عقلانیم به خودم تبریک میگم.
الان چمه دقیقا که گریهم بند نمیاد؟