خوشحالم که دارم میرم واسه کنکور عملی پیش نرگس باشم. در کنارش با هم کلی آشنا شیم و خوش بگذرونیم.
بعدش برم دوستم رو ببینم. امیدوارم خوب باشه و از دیدن من اذیت نشه.
دیشب تولد بودیم، سفرهی شامو که چیدیم گیر دادن عکس بگیریم.
دوربینو برداشت گفت یک، دو، سه.
شاید شما طنز ظریف این جمله رو متوجه نشید. سفرهاس دیگه، یک دو سه نمیخواد که
میخوام تنها برم تهران ولی نمیدونم بهم خوش میگذره یا چی.
پ.ن چانال تلگرامم: t.me/sabatalks
دلم چندتا رفیق مجازی جدید میخواد :)
پ.ن هزار و ششصدمین پست بود.
_ هر کسی ...ش در خانواده نباشه از ما نیست
+ تکبیر
همه: الله اکبر
دیشب با هفت نفر از دوستان یک دورهمی خودمانی داشتیم. اگر خستگی ناشی از به تنهایی تمیز کردن یک خانه و سرخ کردن 35 کوکو زیر برق افتاب ساعت سه بعد از ظهر را نادیده بگیریم، بله به من هم بسیار خوش گذشت. اگر گلی مدام حرفهای آزاردهنده نمیزد بهتر بود ولی خب. ما همیشه در بهترین وضعیت ممکن قرار نداریم.
این که با اون فرد خاص مشکل داریم به شدت منو عصبی کرده. خواب آشتی کردن باهاش رو میبینم، هر ساعت بهش فکر میکنم، تو فکرم باش دعوا میکنم. خلاصه که خیلی وضع بدیه و میخوام که یا برام مهم نباشه یا آشتی کنیم. حس میکنم نیاز دارم کمک بگیرم.
به خودم افتخار میکنم چون زیر بار فشار روانی پیج پرایوت یکی از دوستام رو نشون یکی دیگه ندادم و به حقوق شخصیش احترام گذاشتم و امروز غیبت نکردم و همه چی گل و بلبله :)
امروز من تا اینجاش مفید بوده. یکم کتیا یاد گرفتم. یکم گوشیمو مرتب کردم. الانم روانهی آشپزخانه میشم که کتلت درست کنم. عصر هم برنامه دارم که کتابای مناسبتی رو شروع کنم بخونم انشاالله. بعدشم بریم تولد بگیریم تو پارک واسه عارفه. برای نگارم میخواستیم بگیریم که هر چی اصرار کردیم گفت نمیام. از تمام ترفندهای موجود استفاده کردیم. اول من بهش غر زدم. بعد گفتم حالم بده بیا جمعم کن. بعد ماجده گفت تولد صباعه بیا. بعد من گفتم بچهها میفهمن ازشون خوشت نمیاد وقتی هر دفعه دورهمی میذاریم نمیای. آخر سر گفتم نگار جان تولدته بلند شو بیا. و نکتهی جالب اینه که بازم گفت نمیاد :)) البته مهم نیت ماست وگرنه که از تولدش دو ماه گذشته.
و من به یک موفقیت زیبا دست پیدا کردم. اینکه دیشب فوتوچینی با تکههای مرغ درست کردم و روحم از شنیدن بوی خامه و کره و قارچ که داشت سرخ میشد جلا پیدا کرد.
خلاصه که زندگی خیلی به رنگ لیمویی ملایم پیش میره و دوستداشتنیه.
اگر این تنبلی و رخوت دست از سر من بردارند شما شاهد یک دانشمند خواهید بود.
_ چیکار کنم حالت خوب شه؟
+ میدونی چی میتونه حالمو خوب کنه الان؟ زن پارسا پیروزفر بودن :(
_ (گوشی را برمیدارد و با پارسا تماس میگیرد)
_ مرگ بر شاد بودن. بیا تا ابد در غم غرق بشیم.
+ بشیم.
پ.ن همچین رفقایی.
من شمالم و همه چی خوبه. برگشتم تعریف میکنم
پیمان پیمان
وقتی یکی با ذوق و شوق زنگ میزنه اتفاقاتی که افتاده رو تعریف کنه روش قطع نکن!
من بهارم تو زمین. بودم واقعا، نبودم؟ من که اومدم تو سرسبز و آروم و شاد شدی.
اسم تو مثل غبار نشسته روی تن من
با تو خورشید خونه میسازه زیر پیرهن من :)
پ.ن صرفا دارم یه شعر گوگولی که شنیده رو براتون نقل میکنم.
طی این یک ماه اخیر که سرگرمی بزرگ بنده حذف شد، یک سری غذای هیجانانگیز و به غایت خوش بو و خوش مزه درست کردم و به استعداد اشپزی خودم پی بردم. امروزم میخوام یه پاستای بدون مرغ و گوشت درست کنم و ببینم زندگی وجترین چگونه است.
ویش می لاک
اما عجب از دیروز!
از رد شدن تو امتحان رانندگی شروع شد و از پریدن عصبی ابروت گذر کرد و به خوردن فلافل خونگی مامان ختم شد.
صبح رفتم آموزشگاه، اول که با مسئول اونجا دعوام شد سر اینکه چرا به موقع نمیگن مدارک مورد نیاز رو. بعد با افسر دعوام شد سر اینکه بیخودی ردم کرد. بعد با فروشندهی لوازم آرایشی دعوام شد سر اینکه نباید با هرکسی که مشتریشه لاس بزنه (من ینی!) بعد با عکاسی سر تعداد عکسا دعوام شد بعد تو اتوبوس با یه خانم سر هل دادن دعوام شد (خانم هل چرا میدادی واقعا؟) بعد با م ح ن و س سر اسونتر بودن رشته عمران دعوام شد (که خب واقعا هست. عمران و صنایع تو مهندسیها اسونترن و این الزاما به معنی بیمصرف بودنشون نیست. کاش رشتهی منم آسون بود والا :/ خلاصه که گارد نداشته باشین) بعد با ا سر اینکه هنوز نمیخوام ببینمش و خاک تو سرش و چرا واقعا تولد نگ دعوتم نکرد دعوام شد بعد با استاد سر اینکه نمره بده مشروط نشم دعوام شد بعد با میم به قصد کشت دعوا کردیم. آشتی کردیم ولی :) و از اونجا خوبیهای روز شروع شد. به میزان قابل قبولی رفع دلتنگی کردیم. با پو کلی خندیدیم. به ع سیِ بنده خدا یکم گند زدن اونا. با آهنگ بشکن مرا نامجو خوندیم و بچهها رقصیدن :) من نرقصیدم چون که خواهرم حجابت را و اسلام را نهادینه سازیم. از گندایی که رفیقامون زدن گفتیم و وقتی من خواستم برگردم خونه میم گفت باهات میام. بعد اتوبوس کولر داشت روحم تازه شد واقعا. رفتم آموزشگاه واسه کلاس اواز مشورت کنم با مدرس. گفت واسه زمینهی کاری تو صداسازی کار کنیم و به شدت خانم جذاب و مهربون و دوستداشتنیای بود. بعد با مامان و بابا شیرینی و بستنی خریدیم و عکسای چاپ شده رو گرفتیم و فلافل درست کردیم و گفتیم و خندیدیم و اون روز رو به زیباترین نحو ممکن تموم کردیم :)
امروز که بیدار شدم خوشحال بودم
به اینکه بشینی وسط خیابون کیف سنگینتو پرت کنی کنارت های های بلند بلند گریه کنی چی میگن؟
مفتخرم اعلام کنم از بین ۲۱۰ نمایشنامهی جدیدی که پیدا کردم یک دونه هم به درد من نمیخوره. شکستی از این بالاتر؟
(هنگام بازی کلاغ پر با کودک دو سال و نیمه)
- برنا، اگه پرنده بودی دوست داشتی چی باشی؟
+ مگس!
(برنا اندکی فکر میکند و بعد سرش را بالا میآورد و با درخشش کورکنندهای که از چشمانش ساتع میشود جواب را تو صورتم میکوبد)
به مقدار زیادی نمایشنامهی خوب و قدیمی و خارق العاده پیدا کردم. اگه این ارضای روحی نیست پس چیه؟
از دست دادن یه دوست خوب به مراتب سختتر از بهم زدن رابطهی حسیه.
اینو کسی میگه که همزمان دوستش، عزیزش و بزرگترشو از دست داده
استاد عزیزم اومد سر جلسه باهام حال و احوال کرد. من میخوام برم بوسش کنم هیشکی هم نمیتونه جلومو بگیره. اومد پیشم گفت سلام خانم فلانی صبحت به خیر حالت چطوره؟ سطح امتحان چطوره؟ و من اینجوری بودم :) استاد قربونت برم :). بعد از امتحانم به گلی گفته بود با خانم فلانی بعضی وقتا بیاین پیشم چای بخوریم :)) مااادر.
امتحانشم کامل میشم. بای
یه مدتی زندگی بدین منوال بود که:
دیشب بالاخره بعد از هزاران سال برنامه ریزی ناموفق، تونستیم واسه نیل تولد بگیریم. یک ماه زودتر. با تمام گندکاریا و لو دادنا و همه چی. خوب بود خوش گذشت. رفتیم کافه گیم و کلی بردگیم بازی کردیم. اگه لوس بازیای ا و غرزدنای ال بابت برنامه ریزی بد و اکوارد بودن دَن و اخمو بودن رض و اشفتگی مهی و غم مفرط نگ ناشی از اینکه تولدش نیست رو نادیده بگیریم، میشه گفت بله موفقیت امیز بود و روحمون تازه شد. قبل تولد از نگار پرسیدم مطمئنی میم نمیاد دیگه؟ و گفت نه. یه جورایی دوست داشتم میومد میدیدمش ولی خب یکم که گذشت دیدم خدا رو شکر که با این فاجعهای که من به عنوان جمع دوستان دارم اشنا نشده :))
خلاصه که اگه یه دختر با روسری زرد و جورابای قرمز جیغ دیدین که بستهی کادو و دوتا کلاه تولد دستشه و داره تو اتوبوس له میشه، اون من بودم.
«مگه عقل نداری؟! مگه نمیدونی این دنیا فقط مسخره بازیه؟»
پ.ن دعای حول حالنا
اعتراف میکنم که به آدم اشتباه دل بستم. عزیز بود ولی برای من نبود.
زنگ زدن گفتن تو مصاحبهی شغلیمون قبول شدی اگه میخوای از شنبه بیا.
و من نمیخوام. بدرود آرزوی درآمد داشتن. بدرود زندگی مجردی. بدرود همه چی.
آقا من واسه مصاحبهی دومم رفتم. اصلا خوشم نیومد. اونجا نمیرم کار کنم. بای