خیلی خب. مسئلهای که الان پیش اومده اینه که من شنبه دارم میرم آموزش سوال کنم ببینم میشه برم عمران بخونم بعد از چهار ترم یا نه. الان چارتشونو دیدم. من حدودا ۳۵ واحد از درساشونو پاس کردم. ترمودینامیک یک، فیزیک دو، آزمایشگاه فیزیک دو و ریاضی مهندسی اضافهتر پاس کردم. محیط دانشکدشون برام آشنا نیست. کسی رو نمیشناسم زیاد. نه همترم نه ترم بالایی. البته از این بابت نگرانی ندارم. راحت آشنا میشم با آدما. سوال اینه آیا میتونم با شرایط جدید کنار بیام و خودمو بالا بکشم؟ استرس دارم. شایدم اصلا آموزش اجازه نده. نمیدونم. در کل... فعلا باید مقاومت بخونم.
دستام به همین صورت که ناخناش کوتاه و کوچولوعه و لاک سورمهای زدم حالمو خوب میکنه. احتیاجی نیست ناخنا بلند و قرمز باشن. به همین شیوه با دستای کوچولو خوبم. دستمو گرفتم کنار دست دوستم. هر انگشتم یه بند از انگشتاش کوتاهتر بود :)) کلا یه سایز کوچیکتر از بقیس دستام
اخیش بالاخره به هیکل مورد نظرم رسیدم
(میشکند)
(نسیم او را بلند میکند)
(از روبهرو صفحه و از بغل خط دیده میشود)
ادای آدمایی رو در میاره که براشون هیچی مهم نیست ولی وقتی صدای دختربچه رو میشنوه که میگه بابا ندارم هق هق گریه میکنه.
چیه این ادمیزاد؟ :/
_ چی؟ عرفان اجرای اول منو نیومده ببینه؟ هی ایز دد تو می. دد. ( در حالی که آب دهانش روی همه میپاشد)
_ هی ایز دد تو یو تو! (رو به نگار)
جمع سه نفرهی من و الی و امین که کف کانون ولو شدیم و میخندیم و چیپس و ماست موسیر میخوریم و حرفای جدی درمورد روابط و شخصیت من میزنیم. اینجا مکان امن منه. سه تایی دور هم بشینیم و شعر بگیم و از بودن در کنار هم لذت ببریم :) صنعتی جز لعنتی بودنش این چیزای قشنگم واسه من داره.
نگار گفت تو بعضی وقتا خیلی بیرحمی صبا
و من سرمو بردم عقب و خندیدم.
اگر سردرد و درسای مونده رو فاکتور بگیریم، حالم به شدت عالیه. از سمزدایی های اخیره. برنامههای جدیای داره شکل میگیره تو ذهنم. دعا میکنم.
به همه گفتم حالم خوبه هیچیم نیست خیلی هم خوشحالم. هرقدرم بخوام گریه کنم و نگار باشه که بغلم کنه مهم نیست. این قضیه بین من و خودمه. من باید با کمک خودم فقط تمومش کنم. هیچکس نمیتونه کمکی کنه. از الان به بعد قرار نیست کسی حس درونی منو بدونه. سخته. ولی میتونم. نقطه.
از هیچ به اندازهی هیچ به قدر هیچ باید خواست، نه بیشتر
نادر جون
_ بعضی وقتا بحث انتخاب بین منطق و حس نیست. انتخاب بین لذت و منطقه. اون الان داره لذت میبره. حس خاصی شاید نداشته باشه به امیر. ولی داره لذت میبره.
بی تو لباس عروس داشت میچرخید، من هنوز معطل ممدم که گل آورده از شهرشون و تو خوابگاه دیلر بشه یا نه. وقتشه تصمیماتی که گرفتی رو مورد سوال قرار بدی صبا خانم.
Bitti
دوست دوران بچگیت عروس بشه و تو هنوز درگیر دغدغههای کودکانهی ناشی از عدم رشد عقلی و عاطفی باشی. چرا سین نمیکنه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ چرا نمیاد؟ به درک دختر من. اینا واسه آدم آینده میشن؟ بشین درستو بخون به یه جایی برسی. تمرکزت رو از روی دلقکبازیا بذار روی مسائل مهم زندگیت. بخند. بخند من ببینمت :))
سالها از آخرین نامه بهت میگذره، بخوایم دقیق بگم 6 ماه. خواستم بگم تو این برهه از زندگی بهت احتیاجی نیست. حداقل تا 2 سال اینده نمیخوام ببینمت. 6 ماه گذشته رو به رشد کردن از نظر عاطفی گذروندم. فمیدم که نباید زود به یه نفر دل بست. امیدوارم دو سال اینده و شیش ماه گذشتت به صفت خوب نزدیک باشه و بوده باشه. یه حال پوکر فیس بدون حسیام. میگذره. نگران نباش.
پ.ن تاریخ دقیقه. این نامه 19 فروردین تکمیل شده.
الان در صلحآمیزترین نقطهی امسال قرار دارم. همه چی آروم و صورتیه :) ناشی از حذف عناصر نامطلوب
این پوچی مثل اسید داره سپر دفاعی منو میخوره.
(به شیرینی خامهای نگاهی خیره و سپس ترک محل. چون «بخورم که چی بشه؟»)
چرا انقدر همه جا پست معرفی کتاب و فیلم زیاد شده؟ چی باعث میشه این اعتماد به نفس رو داشته باشیم که فکر کنیم سلیقهی قابل قبولی داریم و میتونیم از یه عده بخوایم دنبال ما حرکت کنن و فلان کتاب رو بخونن یا فلان فیلم رو ببینن؟ جدا از اون. این همه درخواست معرفی کتاب به کجا میرسه؟ واقعا میخونیم؟ یا فقط یه لیست بلندبالا درست میکنیم و بعد از خرید هم انبارشون میکنیم گوشهی اتاق؟
که هی صدات کنم هی بگی جان، جانم، جان دلم عزیزم. باشد که رستگار شویم.
بالای کوه وایساده بود. داد کشید دلم تنگ شده. قل خورد از اون بالا جلوی پای دلدارش افتاد.
دلم یه شال زرد بزرگ قشنگ میخواد. رنگا دارن میرن کم کم.
پ.ن شماره پستو ببین :) سالی که افتضاح بود.
منو بخندون. دستمو بگیر و از این کثافتی که توش دارم غرق میشم آروم نجاتم بده. منو بخندون و بخند. بذار رنگای از دست رفته دوباره برگردن. پامو بذار رو سر اون دهنی که همیشه به یاوه بازه. منو بکش بالا مثل شاخههای پیچک بالای یه مرداب. دور بازوهام بپیچ. بغلم کن و منو با خودت ببر.
نمیدونم چرا سردردهای وحشتناکم دوباره برگشتن. الان که همه چی خوبه اخه! بهونم واسه توجیه دردای قبلی فکر و خیال زیاد بود (تو بازهی بین دو ترم و اول این ترم میشد حدودا) حالا که با همه در صلح مطلقیم و زندگانی بر وفق مراده. جدای از اینا من امشب دوباره معده درد گرفتم و فک میکنم شاید از یه درد سادهی عصبی یا حتی ویروسی متفاوت باشه. خلاصه که من چرا انقد مریضم همیشه؟
خدا و جادههایی که از بین مخلوقاتش تو ایران میگذره خیلی قشنگن :)
سرماخوردگی و پریود و دلتنگی برای خانه رو با هم مخلوط کنید و به من حق بدین که از گریه بمیرم. خدافس
نماز روز آخر حرم رو زیر بارون که بخونی همین میشه. سرماخوردگی سگی احمقانه اونم وسط مسافرت دوباره.
سالی که گذشت برای من سال بدی بود. به هیچ کدوم از اهدافی که داشتم نرسیدم. کتاب کم خوندم. درس نخوندم. گناهایی که داشتم نه تنها ترک نکردم بلکه چندتا دیگه هم بهش اضافه کردم.
مرگ در مسافرت
رمز معادلهی یک داستان عامه پسند
پ.ن از نمایشنامهی هرکسی شب میمیرد یا روز من شبانه روز سجاد افشاریان
آسمان برف
دلم گرم به چشمان تو بود.
شهر به شهر
خیابان به خیابان
همه تو.
عکس من یه قاب از کرانچی تند و آتشین خالی کنار یه هندزفری و بالشه. پس زمینه سفیده.
یه غم عظیم منو فرا گرفته. حالم به شدت بده. دلیل خاصی هم نداره.
حقیقت وایساده جلوم و با تمام قدرت بازوشو میبره عقب و محکم میخوابونه تو صورتم. زمان ما داره تموم میشه. وقت مرگه.
من خیلی میترسم. از همه چی. آینده، بیشتر از همه. بغلم کن گریه کنم.
دارم عوض میشم. سوالی که پیش میاد اینه که آیا از اول چیزی که فکر میکردم بودم که حالا یهو عوض بشم؟ یا اصلا یه آدم دیگه بودم و تظاهر میکردم؟