بچهها گفتن صبا چه خبر. گفتم واقعا خوشحالم. گفتن چرا. گفتم بدبختی جدید نداشتم امروز. باورتون میشه؟ همه بهم تبریک گفتن و برام آرزوی خوشبختی کردن :)) یه مشت حیوونکی دور هم جمع شدیم.
بچهها گفتن صبا چه خبر. گفتم واقعا خوشحالم. گفتن چرا. گفتم بدبختی جدید نداشتم امروز. باورتون میشه؟ همه بهم تبریک گفتن و برام آرزوی خوشبختی کردن :)) یه مشت حیوونکی دور هم جمع شدیم.
خبر خوب اینکه صبا خانم میخواد برگرده به آغوش اسلام و همه دست و جیغ و هورا. قطعا سخت خواهد بود و تلاش زیادی میخواد ولی منِ واقعی مگه همون آدم مومنهی معتقد نبود؟ و مگر نه اینکه آدمی در رنج آفریده شده و باید دهانش صاف شود؟ چرا دیگه.
خوبی این ترم این بود که من فهمیدم هیچ وقت نباید قسمت زیادی از انرژیم رو روی یک نفر سرمایهگذاری کنم.
سلام بر معده دردهای عصبی و تنهایی میان تاریکی خانه به خود پیچیدن
یه بازهای در زندگیم بود، دبیرستانی که بودم، همه میگفتن چقدر پسری. موهام کوتاه کوتاه بود و خیلی اهمیتی به چیزی نمیدادم. لحن صحبت کردنم با الان متفاوت بود و رفتارایی که به عنوان رفتار خانمانه شناخته میشه نداشتم. الان که دانشجوام و موهام بلند شده لاک و رژ میزنم و لحن حرف زدنم تغییر کرده بازم آدمایی پیدا میشن که بگن چقدر دختری یا هنوز بگن چقدر پسری. دختر بودن و پسر بودن یه طیفه که ته نداره به نظرم. کلا هر جور باشی یکی ایراد میگیره. گور بابای همشون. و اما سوالی که پیش میاد اینه که آیا اصلا امر مطلقی در جهان وجود داره؟
در نمیدونم چیکار کنم بازهی زندگیمم. اما مگه بیست سالگی همین نیست؟
بعد از سالها زندگی مشترک هنوز یکدیگر را دختر و پسر صدا میزنند. دوستی عمیق در جریان بین آنها
i always feel the urge to help people with their problems even when i cant do a damn thing. i always insist on helping and i end up hurting my self instead. its so pathetic and admirable at the same time, you know?
باید برم در تک تک وبلاگهایی که توشون کامنت گذاشته بودم رو بزنم و بگم این همونه، خودشه. فقط بستهبندیش عوض شده.
و اما من فهمیدم میزان زیادی از اونایی که وبلاگمو میخوندن با آدرس پیدام میکردن. دیگه نذارین ادرسو عوض کنم -_-
تغییر رفتار ناگهانی یک نفر در طول چند ساعت رو میشه به چیا برداشت کرد؟ و ذهن من بدترین برداشت ممکن رو میکنه.
سختی تو زندگی رو که همه دارن. هنر اینه که با وجود اینا آدم باشم و بخندم. امروز بخندیم پس :)
سمت راست گردن و کتفم از درد سر شده. معدهدردهای عصبیم دوباره شروع شده. سردردهای وحشتناک کورکننده رو برای اولین بار تو زندگیم دارم تجربه میکنم. خیالم همینجا توی مغزم زندانی شده. از درد نمیتونه تکون بخوره. دستام جوری میلرزن که نگه داشتن گوشی برام کار سختیه، چه برسه مداد دست گرفتن و سوال حل کردن. اینا همه نکات منفی این مدت بود.
نکتهی مثبت اینکه لاغر شدم و دلیلش اصلا برام مهم نیست :)
رفتیم یه مدرسه تو نجف آباد به بچههای بیبضاعتی که یکم درسشون از همکلاسیاشون ضعیفتره درس بدیم. من پایهی هفتم بودم. چهارتا دختر اومده بودن. انقدر ناراحت شدم که چه پایهی ضعیفی دارن. ضرب و تقسیم رو هنوز درست یاد نگرفته بودن. درس تجزیهی عددها و اعداد اول رو بهشون دادم. واقعا وضعیت اسفناکی حاکم بود.
حس میکنم یک سال و نیمه که از محیط درسی جدا شدم. امیدوارم بتونم ترم بعد برگردم. این راهی که دارم میرم دیگه جواب نمیده. اونم واسه مکانیک. اونم واسه دانشگاه سختگیر روانی ما.
مقاومت رو حذف مجاز کردم و پایان ریاضی مهندسی رو سفید دادم. و تمامش تقصیر خودمه. هیچیش تقصیر تو نیست.
این چند وقته شمارهی چشمام نیم نمره رفته بالا. از بس گریه کردم -_-
روی صندلی چوبی. پتو دورم. سونات مهتاب. کتاب جنگل نروژی روی پایم باز. منظرهی پیش رو درختهای خشک و لخت و سفید از برف و کوههای پیر و سپید سر. دستهایم به دنبال آخرین قطرهی گرمای مانده در لیوان چای به دور آن حلقه شده و با سوز سرما میجنگد. طرههای مویی که از کش بیرون مانده با باد بازی میکنند. سکوت. مرگ پاییز.
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو
میرود از فراق تو خون دل از دو دیدهام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خویش «طاهره» گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
خواب دیدم رفتم مشهد. اتوبوس دم باب الجواد نگه داشت. انقدر شرمنده بودم که نمیتونستم برم تو حرم. فقط گریه میکردم.
این دو روز از بهترین روزهای زندگیم بود. کارگاه با امیر راد و صیاد نبوی دربارهی هنر معاصر و برهمکنش عکاسی باش. تئاتر یافت آباد کنار بچهها. سیگار نکشیدن وقتی که بهم تعارف شد. لحظه به لحظهش برام پر از هنر و عشق و سادگی بود.
کار نورپردازی رو مهدی یادم داد. الان خیلی خیلی خوشحالم. همچنان بازی رو به همه چی ترجیح میدم ولی نورپردازی هم خیلی جذاب بود برام
کاش یه فرش دستباف بودم و الان تو یکی از مغازههای میدون نقش جهان منتظر نگاهای شما نشسته بودم.
پیمان پیمان
اگه اسنپ شدی سعی کن ماشینت بوی دستشوییهای بین راهی رو نده.
بدتر از خواستن این لطمهی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
یه روز یه بازیگر بزرگ میشم و وقتی ازم پرسیدن چجوری انقد حسات دم دسته میگم واسه اینه که خاطرهشون هنوز داره مثل جای داغ میسوزه. بد میسوزه.
من دوباره رفتم تربیت ۱۶ دور دویدم آب از همه سوراخای صورتم راه افتاد -_-
وی دور نمایشنامهی اجرای جدیدشان میگردد :)
روبهروی هم وایسادیم و فریاد میکشیم. اون میگه خبر مرگتو بیارن برام. من میگم امیدوارم بمیری.
مقدمه: ممد بیسکوییت موزی دوست دارد. دختر شمارهی یک ممد را دوست دارد. دختر شمارهی دو ممد را دوست دارد.
پردهی اول: از خودگذشتگی
مکان: پشت امور فرهنگی
در حال ضبط تیزر. دختر شمارهی یک لیوان چای خود را با وجود خستگی مفرط و نیاز مبرم به دست ممد میدهد. ممد چای را تا آخر مینوشد. دختر شمارهی یک با حسرت چای و خوشحالی از شادی ممد در نگاهش. ممد میگوید: یه چیزی بخرین بیارین ما بخوریم گشنمونه. دختر شمارهی یک میگوید: برو یه چای برا من بگیر. ما سریع میریم و میایم.
پردهی دوم: یادم هست چی دوست داری.
مکان: فروشگاه
به اصرار دختر شمارهی یک، دختر یک و دو وارد فروشگاه میشوند. بعد از خریدهای غیر ضروری دختر دو، دختر یک به سمت قفسهی خوراکیها رفته و میگوید: ممد ویفر موزی دوست داره. بگیریم براش. دختر شمارهی دو روی خریدن ساقه طلایی شکلاتی پافشاری میکند. به نتیجه نمیرسند و هردو را میخرند.
پردهی سوم: نگاه کن ببین پشتش جا داره بیشتر خنجرمونو فرو کنیم یا نه.
مکان: پشت امور فرهنگی
فیلمبرداری تمام شده. لیوان چای خالی روی میز پینگ پنگ افتاده. ممد به میز تکیه داده و سیگار میکشد. دختر شمارهی دو جیغ کشان میگوید: بیا ببین برات چی خریدم. بیسکوییت موزی که دوس داری. ممد میگوید: وای «دو» یادت بود؟ مرسی عزیزم. دختر شمارهی یک با لبخند تلخی ماجرا را مینگرد. به سمت ممد میرود و میگوید: موزی دوس داشتی دیگه؟ ممد زیر لب چیزی شبیه اوهوم آره را زمزمه میکند.
نتیجهگیری تکراری: حالش خوب باشه، حالا هر کی میخواد حالشو خوب کنه.
خاکستر البوم عکسهای مچاله شده را فوت میکنم
شاید جایی روی صورت تو بنشیند.
دیروز که پشت امور فرهنگی نشسته بودیم و من داشتم روی صندلی سنگی سرد از سرما یخ میزدم و خورشت آلوی کارگردان رو با برنج یخ و نوشابهی تگری (دانشش از واژههای هممعنی به رخ میکشد) میخوردم گفت صبا تو خیلی آدم عجیبی هستی. گفتم دیشبم دوبار گفتی. من اصلا عجیب نیستم. گفت نه منظورم عجیب بد نیست که ناراحت بشی. غیرقابل پیشبینیای.
ناراحتی من از این بود که تفکراتم در ظاهر مشخص نیست و آدما منو به عنوان یه فرد با تفکرات عادی میبینن.
خبر خوب
واسه نمایش همهی دزدها که دزد نیستند روی صحنه میرم.
پارسال یادمه آرزو کردم که یه روز همه دزدا رو با بچههای خودمون اجرا بریم. نمیدونستم با بازیگرای اصلی اجراش میکنم که :)
خط دو یک ساعت طول میکشه که یه دور کامل بزنه. آدمای شبیه من سوارش میشن. یه پیرزن که برای آب مروارید چشمش داره میره بیمارستان فیض. یه پسربچه که جوراب میفروشه. یه زن چادری با بچه به بغل و ساک به دست و چشمای منتظر. منتظر خوشبختیای که هیچ وقت نمیاد. یه مرد .روستایی با پوست آفتاب سوخته و موهای چتری. و دانشجوهای دانشگاه. یه دختر با پالتوی سبز چمنی و مقنعهی سورمهای و شلوار قهوهای و لبخند بزرگ و قشنگ. خنده میآید مرا از غم جاری در زندگی همه.
یه روز دوربین نگارو قرض میگیرم و از بدنهای متغایر با معیارهای معمول زیبایی عکس برهنه میگیرم.
یه روز آبرنگ میخرم و مقوا و یه نقاشی جدید میکشم.
یه روز یه شعر مینویسم.
۱۹ سال زندگی کردم و قدر سه سال لذت نبردم.
قول میدم حتی اگر از شدت ضعف کردن و قربون صدقه رفتن رو به موت بودم، بازم تنها چیزی که برای پستای معشوق کامنت بذارم یه ایموجی ماه باشه. ایشونم فقط میتونه ایموجی خورشید بذاره. تمام.
امتحانهای الهی به قدر طاقت آدمه. اگر امتحانی گرفته میشه حتما ظرفیتش رو داریم.
سوالی که پیش میاد اینه که همهی زنها ظرفیت جنس دوم بودن رو دارن؟