برای مادرم
راه درمان اضطراب را پیدا کرد. ریز ریز انجام دادن کارای خاک بر سر کثافت عوضیای که داشت ^^
خواهرا و برادرا
حضرت محمد میفرمایند هر کس عاشق شود و عفت پیشه کند و آنگاه بمیرد به شهادت مرده است.
سوالی که توی همهی روابط انسانیم برام پیش میاد اینه که آیا من اولویت این آدم هستم
آخر هفتهی خستهکننده و جانفرساییه. یه طوسیِ بدون هیجان و بورینگ.
صبا خانم داره امادهی اجرای یه مونولوگ میشه. ویالونشو عَرِض میزنه. خیلی نگرانم که اجرا درست دربیاد.
وقتی منظرههای پشت اتوبوس دارن با سرعت رد میشن و تو مرکز اماس اصفهان رو از پشت شیشه میبینی و روتو برمیگردونی که صبح قشنگ بارونی که با فکرِ ممد خندهدار شده، خراب نشه. بعد فک میکنی دیدن مرکز اماس ناراحتکنندهتره یا ندیدنش؟ نبودنش؟ دوباره صورتتو برمیگردونی سمتش که دقیق ببینیش. دیگه رد شدی ولی.
تو موج سینوسی زندگی من و من مبدا مختصات. تو هر فراز و فرودت فکر میکنم که داری بهم نزدیک میشی ولی فقط یه توهمه. فقط راهتو عوض میکنی تو. داری از من دور و دورتر میشی.
رقص کاغذپارهها همین جا تموم شد. مهدی میگه اردیبهشت اجرا میریم ولی کسیو پیدا نمیکنه به جای صال بذاره و همه چی تموم میشه. اجرایی که یک سال و نیم براش زحمت کشیدیم... اولین بازیم... رئال و ایرانی... تمومه
انتظار، قلب مرا چون پردهای نازک میلرزاند و در رویایی مداوم سیر میکنم
مطلع شدیم که پارتنر من توی تئاتر رقص کاغذپارهها قراره انتقالی بگیره و همین آخر هفته بره یزد برای همیشه. نه تنها اپیزود ما، که کل اجرا کنسله. دیشب من و پویا پشت صحنه که نشسته بودیم کلی گریه کردیم و من با آرایش ریخته اومدم رو صحنه :) که البته به درک. صال داره میره :((((
کانون خالی خالی میشه. همه رفتن.
خب شب اول اجرا تموم شد و من الان که فردا صبحشه کلی انرژی دارم و اصلا خسته نیستم. خوب پیش رفت. تبریک میگم به خودم. سبحان ازم کلی تعریف کرد و من از شدت ذوق داشتم سکته میکردم :) آقای کارگردان هم راضی بود به نسبت. فقط یه جمله اونم در حالی که داشت یه جای دیگه رو نگاه میکرد گفت صبا بهتر از غزل بازی کرد. و این تعریف کافیه. کاملا کافیه.
امشب اولین شب اجرامه :)
نیازمند آرزوی موفقیت تک تک
اولین اجرای صحنهای یه بازیگر خفن قراره امشب روی صحنه دیده شه.
تبریک به خودم
من دیروز خیلی ساده، حالم خوب نبود. دلیل داشت ولی نمیخوام الان بحثشو با خودم باز کنم. مهم اینه که به بهترین شکل ممکن قضیه رو هندل کردم و حال خودمو خوب کردم. بهت افتخار میکنم صبا :) دختر قوی من (قلب)
«...میخواهم بدانم دوست داشته شدن چه حسی دارد. نه. پرستیده شدن. الههی مجسم یک نفر بودن. دوست داشته شدن در محالترین حالتهای ممکنم. میخواهم بدانم...»
از این روزای منتهی به اجرا براتون بگم که پر از استرس و خنده و آشفتگیه.
کمتر از سه روز دیگه اجراست و من هنوز با نقش چفت نشدم. نمیتونم باهاش خوب ارتباط برقرار کنم و اعتماد به نفسم کاملا از بین رفته. به شدت نگرانم و هنوز هیچ اتفاق قطعیای توی بازیم نیفتاده. دیروز از شدت فشار روانی گریهم گرفت.
خالی از هر گونه ایده برای اجرایی که تو دورهمی سپندارمذگان دانشگاه دارم. جوری مغزم قفل کرده که حتی برای درک جملاتم به تلاش دوچندان معمول احتیاج دارم. اگه میتونین حتی کوچکترین ایدهای بدین ایدی تلگرامتونو کامنت کنین. من واقعا الان نیازمند کمکتونم.
حس میکنم با خوندن اینجا دارین فقط حجم نت و وقتتونو تلف میکنین
فقط شیش روز دیگه تا شروع اجرا :)
امروز رفتیم تمرین. بد نبود. از ناد خوشم نمیاد اصلا. از ممد وقتی اطراف ناد هست هم همین طور. از نس هم. کلا از کسی خوشم نمیاد در حال حاضر.
از قشنگیای خونهتکونی میتونم به این اشاره کنم که من و مامانم مات و مبهوت داشتیم حولهای که نوی نو بود و بابا داشت باهاش دیوار رو تمیز میکرد نگاه میکردیم. انقدر شوکه شدیم بودیم که حتی جیغ و دادم نکردیم. آخ جون عید داره میاد :)
داشتم تو اتاق فریاد زنان نقش جدیدم رو تمرین میکردم که مامانم با یه لیوان گل گاوزبون و استخودوس و بهار نارنج و عسل اومد تو :)
قربون شکلت برم مامان
غزل داره میخونه: غذای خوب و خوشمزه
قیمه بادمجون و کره
قراره اون متنی که اول سال 97 نوشتم رو برای پر پرواز امسال با الی اجرا بریم.
روز اول ترم رو به دردهای عجیب گذروندم. سردرد و سمت راست سینه درد و قلب درد و دل درد و فک درد. خب چه خبره. یکی یکی!
نه سیاه و نه مثل کوری، سفید. که نابیناییهای گاه و بیگاه من قرمزه. خونی که میپاشه روی ذهنم. یک سامورایی کاتانا به دست و مغز من. شرحه شرحه شرحه
حالت روحیم توی این سالها هیچ وقت به سیاهی نرسیده. شاید خیلی قابل بیان نباشه ولی همیشه یه ته رنگی مونده تهش. سورمهای و خاکستری خیلی تیره شده ولی هیچ وقت سیاه نشده. اینه که نمیتونم توی نوشتن از یه جایی بیشتر پیش برم. البته هنر الزاما نتیجهی درد نیست. میتونه نتیجهی کنجکاوی، حوصلهسررفتگی، استعداد، به دنبال پول بودن یا هر چیز دیگه باشه، ولی من در حال حاضر فقط سیاهی رو نقطه شروع نوشتن میدونم.
حس تیز تحقیرشدن؟ کودک درونم اشک توی چشماش حلقه زده و پاهاشو به زمین میکوبه و جیغ و داد میکنه که چرا داره بهش بیتوجهی میشه ولی من باید لبخند بزنم و شام بخورم و بگم بابا دستت درد نکنه که این جوجهی ترش رو داریم تو قلب شهر، فشرده شده میان هزاران نفر، با سروصدا و انواع آلودگیهای صوتی و نوری و میکروبی، میخوریم. لبخند زدن با وجود سردردهای کورکننده کار سختیه، اگه تو نباشی. و تو نیستی. دیگه نیستی.
به زیبایی خاموش شدن یک اتش سهمگین که ساختمان ۱۹ طبقه را در خود بلعید، خاکستر عشق تو را باد میبرد؟