میتونم بگم امروز از همون لحظهی شروعش روز بدی بود.
تا آخرشم بد خواهد ماند.
یک صبای گریان گوشهی اتاق نشسته است.
میتونم بگم امروز از همون لحظهی شروعش روز بدی بود.
تا آخرشم بد خواهد ماند.
یک صبای گریان گوشهی اتاق نشسته است.
ادالت هود اونجاست که دلت میخواد بشینی اقیانوسها رو با اشکات سیراب کنی ولی خودتو جمع میکنی و آماده میشی و میری بیرون پی یه لقمه نون حلال
خیلیییی خوب پیش رفت. کاملا الکی استرس داشتم. قبلا مصاحبههای شغلی رو توی آشنایی با مادر و فرندز دیده بودم واسه همین میدونستم تقریبا باید منتظر چی باشم و خیلییییی خوب جواب دادم :) خلاصه که خوشحالم. هر چند یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و به شدت گرم بود و معدم داشت دوباره میسوخت ولی خب. خوبه الان.
پ.ن الان زنگ زدن که فردا واسه مصاحبهی دوم برم :)
خب. واسه امروز کافیه.
(خودش را روی تخت پرت میکند و های های گریه میکند)
حس میکنم یه میدان تو اعداد مختلطم که با هیچ رابطهای مرتب نمیشه :(
پسرای همسن _ به جز عدهای محدود _ عمیقأ حالم رو بهم میزنن. نه چون پسرن. چون بچهان. وگرنه از دخترایی که بچه و لوس و نکبتبارن هم بدم میاد.
هر چی هستین باشین. بچه نباشین.
دورو هم نباشید.
تو این بیست سالی که از زندگیم گذشته تا حالا نشده دو شب پشت سر هم دل درد بگیرم. معمولا شب اول تخلیهی عصبی انجام میشه.
چی شده که الان دو شب پشت هم درد دارم؟
برای نشون دادن حسن نیتم به خودم (!) اتاقمو تمیز کردم. همین اتفاق توی زندگیم هم خواهد افتاد. ادما حذف میشن، چیزا سر جای خودشون قرار میگیرن و من خوشحال و خسته و بیانرژی یه گوشه میشینم و به نظمی که ایجاد کردم نگاه میکنم. وقتشه که همه چی درست شه صبا.
اون موقعا که میم سر تئاتر رقص تمرین میداد، دور هم حلقه میزدیم و دستامونو میگرفتیم بالا. بیست دقیقه نیم ساعت همینجوری میموندیم. آخرش از درد داد میکشیدیم ولی دستا رو نمیوردیم پایین. وقتی بالاخره میومدن پایین ارامشش قابل توصیف نبود. الان من اون دستم. با این تفاوت که دلم واسه بالا بودن با تو تنگ میشه.
این دو روز با آرنوفسکی گذشت. مرثیهای برای یک رویا و دریاچهی قو. الان دلم میخواد یه پتو بپیچم دور خودم برم یه گوشه تیک تیک بلرزم و گریه کنم و یکی بیاد هات چاکلت بده دستم.
حال خونمون خوب نیست. میگه درست کردنش وظیفهی منه ولی من حتی انگیزه ندارم نفس بکشم.
صبح چشماشو باز کرد و گفت امروز واسه خودم صبحانه درست میکنم. اسکرمبل اگ رو بهترین نحو ممکن درست کرد و با لبخند خورد. به دلتنگی برای عزیزش فکر کرد. کتاب خوند. از زنبور توی پذیرایی به اتاقش فرار کرد و دعا کرد که بمیره.
و مرد.
این دو هفته عزا نمیگیرم. سیب زمینی و همبرگر و کرانچی و ماءالشعیر میخرم میخورم :)
یه بار دیگه آهنگ همه دزدا پخش میشه. یه بار دیگه من و پو کنار هم میایم روی صحنه. یه بار دیگه از بین نور کور کننده لبخند رضایتتو میبینم. یه بار دیگه جلوی تشویقا تعظیم میکنیم. یه بار دیگه مث گورخر میخندیم و میگیم yeah man! یه بار دیگه آی کانتکت. یه بار دیگه بغلای پایین صحنه. یه بار دیگه غصهی شب آخر اجرا میخوام. و یک بار دیگه، نیاز دارم که یکی مثل سبحان از بازیم تعریف کنه.
فکر میکنم این نارضایتی از زندگی و گیر کردن در سیکل معیوب استرس، خودسرزنشگری و استرس بیشتر همش ناشی از کم شدن کتاباییه که میخونم. الان دو ماه از سال جدید رفته من به یک دانه از برنامههای که داشتم نزدیک نشدم. چرا؟ چون تا نصفه شب دانشگاهم. کلا خروسخون میرم از خونه بیرون و بوق سگ برمیگردم. در این بین هم دارم وقت تلف میکنم رسما.
عنوان پست داره صد سال دیگه امروز رو نشون میده. جسم هممون پودر شده و تعداد قابل توجهیمون داریم تو آتیش جهنم جزغاله میشیم. هر چند که من گریل میشم و شما کربن خالص میشین بیکاز ایم سو اسپشال.
«...“در چنل خویش غریب” وقتی خلق شد که ادمینهایی که چنل زدن تا راحت حرف بزنن، بعد از مدتی دوستانی داشته باشن که نتونن جلوی اونا راحت حرف بزنن. به این حالت میگن “در چنل خویش غریب”...»
حالا منم به وضعیت در وبلاگ خویش غریب مبتلا شدم.
تولدت شد. چیزی تو زندگی گندت تغییر کرد؟ جشن گرفتن نداره که.
من دیروز فهمیدم که هیچ وقت دلم نمیخواد سیاستمدار بشم. میام بعداً توضیح میدم.
انسان به ذات موجود ناسپاسیه. سپاسگزار باشیم بابا. اول عیبا رو نگیم. اصن خود خدا میگه لئن شکرتم لازیدنکم.
بنده زیر نظر استاد محسنی به این نتیجه رسیدم که خاک بر سرم و بلد نیستم قصه بگم. تامام. پایان تلاش برای قصه گویی؟
یک سری از انسانها هستند که بوی اسطخودوس میدهند و روح آدمی را جلا میبخشند. یک سری هم هستند بوی قابلمهی سه روز ماندهی ماکارونی چرب میدهند. آزرده گشتم از بویت ای دوست!
والتر بنیامین میگه هیچ شعری به قصد خوانده شدن سروده نشده.
میخوام یه داستان بنویسم به قصد خوانده نشدن. ویش می لاک
تو همون تیکهی آخر جوجه کبابی که جلوی چشمم پر پر میشه و گارسون ظرفا رو جمع میکنه.
دیروز با حجم زیادی از اطلاعات مواجه شدم. دوتا از دوستام بعد از دو سال احساسات بیجواب داشتن نسبت به هم، وارد رابطه شدن. دوتا از دوستام که کات کرده بودن برگشتن. یکی از دوستام با یه پسره که دو سال از خودش کوچیکتره رل زده. یکی دیگه از دوستام رفته دفتر دوسپسرش خوابیده. حد روابط بچهها رو فهمیدم :) اون یکی دوستم از طرف سپاه مورد بررسی قرار گرفته. کلا دیروز خیلی چیزا فهمیدم. دیگه منو بمباران اطلاعاتی نکنین نامردا. من کشش ندارم.
اون لحظهای که دنبال گوشی میگردم و ناگهان میفهمم این جزوهای که جلومه و دارم باهاش درس میخونم همون خودشه :) وی اندک اندک مشاعرش را از دست میداد.
به کسی که از مرکز مشاورهی دانشگاه در حالی که قرمز شده و زیر لب فحش میده، میاد بیرون لبخند نزنین. چرا که برای یک گاو وحشی حکم پرچم قرمز تکون دادن داره.
پ.ن خوشحالم که امروز نگار بود و غرای منو گوش کرد. اگه نبود منفجر شده بودم :(
خب راجع به کتاب امیرعلی ق میخواستم نظرمو بگم. بعد فهمیدم من واقعا صاحب نظر نیستم. فقط میتونم بپرسم آیا تو همهی بازههای تاریخی ملتها ابتذالپسند بودن یا هر چی دورتر میشیم وضعیت خرابتر میشه؟ مثلاً مولانا اون موقع مبتذل بوده؟ یا جامعهی اون زمان به هنر اهمیت میداده و احترام میذاشته؟
همونجوری که ضرباهنگ نور سفید - باران سیاه، آهسته منو تو خودش میکشه، دقیقا همونجوری، کم کم بیحس از تنم فاصله میگیرم و دیگه تعلقات معنایی ندارن. حتی اینکه بهت بگم زندگیم پوچ و دردناک شده هم مسخره به نظر میاد. میره بالا و دور خودش میچرخه.
ببینید کی ریاضی مهندسیشو خوب داده و از جلسه اومده بیرون. نات مهدی! با اینکه دیروز از دوازده و نیم تا شیش و نیم درس خوندیم و یادش دادم چون روی مباحث تسلط کافی نداشت نتونسته بود بنویسه. خیلی غصه خوردم. من خوب دادم تقریبا. زندگی شیرینه و به دل میشینه. به و به.
هنر ظریف رهایی از دغدغه رو شروع کردم. امیدوارم از این بیخیالتر نشم :))
خواب بودم تو آکواریوم. خواب و بیدار. کلاس تعطیل شد بچهها اومدن. سر و صدا. جیغ. داد و بیداد. نگار گفت بچهها آروم باشین صبا خوابه. چه نقطهی طلاییای توی رفاقتمون بود.
پ.ن عصر روی صندلیهای داغ پل نشسته بودیم و تو یه جنگ فیزیکی نگار با زانو کوبید تو سینم. نمیدونم کدومو بذارم طلاییترین :))))
از این عکس لوسا گذاشتم پروفایل تلگرامم. سلفی تباهیدهی دست به گردن. آهنگی که داره پخش میشه هم پایتم من از اسف آریاست. لاکم دارم. از این بند عینک جینگولا هم انداختم امروز. قضیه چیه؟
پ.ن گاهی در زندگی باید همینجوری بیخیال رفتار کرد که قدر انسان بودنهای پر رنج رو دونست. الان از اون بازههاس. ولم کنین.
رفتم آموزش گفت واسه معدل احتمال اینکه قبول کنن کمه. مشکل که یکی و دوتا نیست