سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۳۹
وَلا تَهِنوا وَلا تَحزَنوا وَأَنتُمُ الأَعلَونَ إِن کُنتُم مُؤمِنینَ ﴿۱۳۹﴾
و سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگر ایمان داشته باشید!
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۳۹
وَلا تَهِنوا وَلا تَحزَنوا وَأَنتُمُ الأَعلَونَ إِن کُنتُم مُؤمِنینَ ﴿۱۳۹﴾
و سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگر ایمان داشته باشید!
زندگی مسابقه نیست. یه وقت یادت نره ها. مهم نیست کِی کنکور ارشد بدی، مهم نیست کی ازدواج کنی، مهم نیست کی بچه دار بشی و مهم نیست کی وارد بازار کار بشی. تنها چیزی که اهمیت داره آرامشته. واقعا مهم نیست اگر یه سال یا دو سال دیرتر از دوستات ارشد نامرتبطت رو شروع کنی. بوس به قلب پر از آشوبت.
شهادت مهربانترین پدر رو بهتون تسلیت میگم. تو این شبهای عزیز لطفا من رو هم به یاد داشته باشید. محتاج دعاتونم.
۱- این همکارم داره میگه نمیتونه روزه بگیره و توجیهش اینه که روزه برای عربای بیکاره که صبح تا شب میخوابن وگرنه ما که کار میکنیم نمیتونیم روزه بگیریم.
Meanwhile,
امامان ما با دهن روزه کشاورزی میکردن :)
* نکته: من هیچوقت از هیچکس نمیپرسم که روزه میگیره و نماز میخونه یا نه.
۲- به مناسبت برگشتن از سفر عتبات برای بچهها شکلات بردم. یکی از همکارا پرسید بهبه سال نو مبارک مناسبتش چیه؟ گفتم فلان. گفت آهان عتبات همون امام رضاست؟ :)
۳- امروز به همکارم گفتم فلان پروژه رو بذاره بعد از عید انجام بدیم آخه قبل از عید نیستم میخوام برم سفر. گفت بهبه سوغاتی یادت نره. گفتم والا فک نکنم شما دوست داشته باشین سوغاتشو. کربلا میرم.
یکم فکر کرد، گفت اعتقاد داری؟ یه اشاره به مقنعم کردم خندیدم :)))
برادر من چرا پس حجابم اینجوریه :)
۴- دیروز اسباب کشی کردیم و جامون یکم عوض شد. الان رسماً وسط سالن نشستم و از همه طرف تحت نظرم اما خوبیش اینه که کسی پیشم نمیشینه و با خیال راحت میتونم کار کنم.
۵- یکی از خانمای گروه هر چی رد میشه یه دست به من میزنه و میره. و من واااااقعا بدم میاد از تماس فیزیکی بدون اجازه. چند بار حرفمو پایین بالا کردم که بگم یا نگم. دیگه امروز بعد از کلی تردید، گفتم. الان باهام قهر کرده -_- کودکستانه
پارسال این موقع چجور آدمی بودم؟ بدیِ وبلاگ و کانال و دفتر خاطرات اینه که نمیشه همه چیز رو توش نوشت. ترس از خونده شدنه یا ترس از انزجاری که ممکنه سالها بعد با دیدن دغدغههام سراغم بیاد؟ نمیدونم.
این چند وقت تو اینستا و تلگرام و وب پستای بچهها در مورد برنامه ریزی رو میدیدم و کیف میکردم ولی خودم چیزی ننوشتم. در واقع برای امسال هدفِ نوشتنی ندارم. بله میخوام کنکور بدم و بله میخوام تا سال دیگه این موقع یه پس انداز قابل توجه داشته باشم اما... نمیدونم. نوشتنم نمیاد.
در جوار امام بودن هم مزایای خودشو داره. یکیش که من با تمام وجود درک کردم این بود که شیطان نمیتونه هر وسوسهای رو علم کنه :) الان که برگشتم خونه میفهمم چه نعمتی رو از دست دادم
دوستان عزیزم،
با عتبات دانشگاهیان داریم میریم زیارت. انشاالله اگر قابل باشم نائب الزیاره همه هستم. حلال کنید.
«... خدایا، اشتباه کردم. دلمو به غیر تو باختم. نمیخوام تو قلبم جز تو و امام زمانت کسی باشه... »
دلم میخواد از اوضاع و احوال این روزها بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. وبلاگم رو باز میکنم و فقط به عدد ستارهی اون بالا خیره میشم. چندین بار تا پای نوشتن رفتم و ارسال مطلب جدید رو هم زدم اما بعد از یه مدت خیره موندن به صفحه سفید بیخیال شدم و کلا مرورگر رو از بیخ بستم.
ذهنم نظم گرفته.
دلم یه سفر تنهایی به جنوب میخواد.
(وی همین پریروز از سفر خانوادگی به بوشهر برگشت خانه)
اجازه بدید اب دهان بیندازم روی دانشکده مکانیک و اساتید بیمغزش که نمرهی بقیه درسا اومده و همه 20 به جز اونایی که از خراب شده خودمون برداشتم :)
توربو پاس شدم :)))) با نمره درخشان 10.3
دوستان با رعایت محرم نامحرم و حلال و حرام بیاید وسط (ایموجی حرکات موزون و عروسی)
پ.ن بچهها، اشتباه دیده بودم. هنوز نمره نزده -_- لطفا بشینید سر جاهاتون تا اطلاع ثانوی
آپدیت به تاریخ 26/بهمن/1400: با نمره درخشانتر 13 پاس شدم. خدایی دست داره.
با خواهرم و مامان اومدیم دفتر. همکارش امروز نیومده. خواهرم کش میخواد که موهاشو ببنده. کش خودمو میدم بهش و مقنعمو از پشت، سر میکنم. من نشستم تو اتاق همکار مامان، خواهرم تو سالن و مامان تو اتاق خودش. پنجره این اتاقی که توش نشستهم چفت نیست، همهش صدای کامیون و موتورای بیرون میاد تو. یه بوی زباله متعفن میاد اینجا نمیدونم از کجاست. فردا امتحان روش تولید، پس فردا اقتصاد، پسون فردا نقشه و انتقال حرارت با هم دارم. روش تولید و نقشه که خوندنی نیست (نمونه سوال ترمای پیش رو دارم) میمونه جلسات متعدد انتقال و اقتصاد. باید با تمرکز و زود جمعش کنم. شنبه که بریم دانشگاه دیگه تموم میشه. میمونه یه واحد لعنتی آز ترمودینامیک که معاون اموزشی عزیزم این ترم نداد بم. واسه یه واحد باید یه ترم دیگه بمونم. ایشالا تیر سال دیگه همـــــــــــــــــه چی تموم میشه.
منتظرم فارغ التحصیل شم تا از تموم کانالا و گروهای دانشگاه و دانشکده و گرایشمون لفت بدم. خداوندا.
در «مامان من نمیخوام امسال ارشد بدم»ترین بازه زندگیم هستم. بعد از 16 سال درس خوندن بی وقفه احتیاج به استراحت دارم. هم استراحت هم تامل. نمیدونم باید با زندگیم چیکار کنم. مکانیک؟ مدیریت؟ زبان؟ ادبیات نمایشی؟ بازیگری؟ حتی شاید بخوام یه ورزش جدید رو حرفهای دنبال کنم. تنیس مثلا (البته ما اندازه تنیس پول نداریم ولی خب) شاید برم حوزه درس بخونم یه مدت. نمیدونم واقعا. حس یه نوجوون 16 ساله رو دارم.
شاید دوبلور شدن انتخاب بهتری باشه؟
بازیگری که شد معشوق روی طاقچه نشسته، دور از دسترس و زیبا
به مناسبت رو به اتمام بودن ترم 9 و حذف درس زهرماری توربوماشین، هماکنون وبلاگ ما نونوار میشود.
به اضافه اینکه مجبور نیستم واحدای سیالاتی رو پاس کنم :) عروسی برپاست اصلا :))))
بعد نوشت: توربو رو نمیتونم حذف کنم و تف توی این زندگی
دودل بودم که روضه خانگی دوستمان را بروم یا نه. وجدانم نهیب زد مراسم عزاداری مادر ارباب است! بلند شو. مهدی فاطمه غریب بماند؟
پ.ن روضه مادر چقدر چسبید.
امروز بالاخره صندلیم رسید :)) بعد از 2 ماه، امروز که ممیزها میخواستن بیان سرعتی صندلیمو اوردن. برای بچهها که دیگه نمیدونستن چطور ازم شیرینی بخوان راه جدید ساخته شد. حالا فردا باید یه چیزی بخرم.
امروز روز خوابهای آشفته بود. از دیشب که ماج ناراحت شد و ترکمون کرد شروع شد. تا صبح خواب میدیدم فکر میکنه به خاطر جدی شدن خانوادههای خودش و نامزدش دوسش نداریم در صورتی که وااااقعا اینطور نیست. حتی بیشتر هم دوسش داریم چون دیگه کم کم داره وقتش پیش ما محدود میشه.
بعد خواب دیدم اقای الف به شدت من و همکارم خانم ع رو دعوا کرد. دعوای بـــــــــــــــــــــــــــد. خیلی وحشتناک بود. تهش هم اخراجم کرد.
عصر هم که خواب دیدم عرفان اومده خواستگاری و مشاور و خانوادهام همه راضین. اولش منم مشکلی نداشتم اما بعد یادم اومد به خاطر اینکه دوسش نداشتم جدا شدیم. خیلی ستم بود ازدواج با کسی که چند ماه هم نتونستی تحملش کنی.
حس و حال این روزها؟ سردرگمی، آشفتگی و پریشانی. دوست داشتم مطمئن باشم، بدون هیچ شکی در دل بگویم «بله» اما تقدیر چیز دیگریست. تقدیر است؟ یا در مسیر اشتباهی سینه خیز میروم؟
خوب گوش کن! صدای پژواک آیندهات چیست؟ نمیدانم. نمیشنوم.
یک هفتهای بود که در بستر بیماری افتاده بودم و هی فین فین میکردم و میخوابیدم اما الان خوبم و هزاران واقعه و درس نخوانده دارم :) ویش می لاک عزیزانم
امروز مامان به خانم د. زنگ میزنه که بریم بیرون.
خدایا پناه میبرم به خودت از شر ناخوداگاهم که هم تو خواب اذیتم میکنه هم تو بیداری.
چند روز پیش یه پروژه بهم پیشنهاد شد. بعد از کلی برنامه ریختن و امید و ارزو و این چیزا فهمیدم پروژه مال سپاهه :))
(اگر واضح نیست، با قاطعیت رد کردم)
نوشتنم نمیاد. حرفا تو مغزم وول میخورن و دور خودشون میچرخن. نمیتونم گیرشون بندازم، دامم ناکارامد شده. فلذا این سکوت رو از من بپذیرید.
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیخوام بنویسم. ترجیح میدم افکارم توی ذهنم بزرگ و great بمونن. وقتی فکراتو مینویسی همه چی حالت حقیرانه مادی میگیره. دوست داشتم خیلی خیلی بزرگوار باشم. مثل کسی که منِ ایدئال هست. نیستم ولی. با همکارا غیبت میکنم و نمازام قضا میشه و با خانواده بداخلاقم. خوب بودن انگار برام خیلی سخته.
چند روزه حالم اصلا خوب نیست. نمیدونم چرا. بیدلیل غمگین و ساکتم. میگن دل ناخودآگاهت واسه یکی تنگ شده که خودآگاهت فراموشش کرده. فکر نمیکنم داستان، این باشه. کسی نبوده که انقدر بهش وابسته باشم تا حال الانمو درب و داغون کنه.
امروز امتحان توربوماشین دارم. درس قشنگیه. بعدش میخوایم بریم مهمونی بدرقه یکی از دوستامون. راهیش کنیم بره ایتالیا به سلامتی. ای کاش این دورهمی یکم منو از غار بیرون بیاره.
بغل دستیم سر کار عین الههس. هم ظاهری هم رفتاری. صورت سفید پُر و رژ همیشه صورتی. و نصیحتهای بسیار که وقتی روی دور میفته به سختی میشه خاموشش کرد :)))
میان ترما رو خوب دادم تا اینجا خدا رو شکر. البته بینقص نبوده ولی خب راضیام.
سعی میکنم نمازامو اول وقت بخونم. خیلی میچسبه به آدم.
به خودم حق نمیدم اما درکم میکنم. از پاییز 96 تا پاییز 1400 رو کاملا درک میکنم. دلم برای خودم میسوزم راستشو بخواین. کسی نبود شونههای اون دختر کلهشق رو بگیره و محکم تکونش بده و بگه این راهش نیست.
متن سایه رو چند بار خوندم تا مطمئن بشم فکری که میکنم درسته. سایهی عزیزم، رفیق وبلاگی قدیمیم، یار روزهای سخت دبیرستانم، زیبای خفته یار و همسردار شد :)
این پست تقدیم به خانم سایه و اقای همراه سایه :) با کلی تبریک و دست و جیغ و هورا و ماچ به خانم سایه و یه سر تکون دادن و لبخند برای اقای همراه خانم سایه :)))
صبح اول صبح باعث شدن یه ویس بگیرم و توش کلی شعر بخونم.
شاید باورتون نشه ولی این ترم تا اینجا همه تکالیف رو تحویل دادم و کوییزا رو شرکت کردم. برام کل بکشید :))))))
امتحانا شروع شده. این ترم جوری درس میخونم که تو این 4 سال نخوندم. حالا نه که فکر کنید روزی 12 ساعت میخونما ولی همون پیوستگی و هر روز خوندن حتی 1 ساعت خوندن باعث شده اعتماد به نفسم بیشتر باشه. راضیم خلاصه.
از همیاری انصراف دادم
امروز میرم پیش آی مصلحی
به شرکت گفتم تا دو هفته اینده منو نمیبینین
اعصاب ندارم
مسلمون خوبی نیستم
درسام مونده
اما امتحان من در کنار یکی دوتا چیز دیگر، تحمل اخلاق بد اطرافیان بود. خدا را شکر هر دفعه هم با سر افتادم توی کوزه.
پ.ن طلب صبر کنید برای من و هر کس در این منجلاب گیر کرده.
5 هزارتا حرف دارم که نگفتم. از کویر و خواستگار جدید بگیر تا مراسم تکریم خانواده شهید و دیدار با زهرای عزیزم :)
از اونجا که تولد پیامبره و ما هم مسلمونای خوبی هستیم، با ماجده و فاطمه مجردی داریم میریم کویر دور هم جشن بگیریم :)) میام مینویسم چیا شد (اگه ننوشتم حق دارین دعوام کنین)
دلگیرم از این شهر سرد؟
نه خیر! شوفاژ رو بغل میکنم و فرض میکنم همهی آدما گرم و صمیمیان.
آقای غلامی تو دورهی طلیعه حکمت میگه ما منتظر امام هستیم یا رفاه؟ میخوایم اقا ظهور کنن که گوشت ارزون شه یا دلمون امام زمانمون رو میخواد که ولی و اماممون باشن؟