خانم مترجم
dabsan
شاید بشه گفت اینجا و امروز (ایدر) یه نقطه عطف توی زندگی منه. من همین تیپ ساده و بی ارایش و خاکی خودمو خیلی بیشتر از مانتوی جلوباز و شال سه متری و موهای از پشت و جلو بیرون زده و دستای پر از انگشتر و بوی تند عطر نازنین دوست دارم. ترجیح میدم پولی که قراره بدم مانتوی انچنانی و بدلیجات فلان بیسار بخرم رو بدم یه کتاب یا یه فیلم خوب بگیرم. اینی که گفتم بی هیچ ادعایی بود. من از همه کمتر میفهمم. فقط میخوام که یکم تغییر کنم. میخوام وقتی از کنارم رد میشن نگن فرهنگ ایران باستانمون کو؟ از این به بعد فقط کتاب هدیه میدم
هالهی مهربونم خوشاخلاق باهوش من، از این به بعد حتما باهات بیشتر صمیمی میشم.
من ممکنه نوع عشقی که کمند به فرح دوس دخترش داره رو تایید نکنم از نظر هم جنس گرایی
ولی محبت کلامش مثل یه خاره. یه خار که فرو میره تو دست هوموفوبیک بودن. نمیدونم چی درسته چی غلط
نمیدونم درسته که فرح رو دوست داره یا نه ولی اینکه بهش اینجوری اهمیت میده و از یه شهر دور نگرانشه برام باارزشه.
_ سردشه
تنهاس
گشنشه
درد داره
+ عزیزم بیمارستانه اونجا غار که نیست
_ بیمارستان از صدتا غار بدتره.
دوساعت و نیم تایپ بی وقفه
بی وقفه ها
کمرمم صاف نکردم
چقدر لهجه ی بریتانیایی قشنگ و مزخرفه -_-
له شدم بابا
انگشتام دگ تکون نمیخوره
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع یه فصل جدید
از الان شروع میکنم به کندن از وابستگی ها. و بعد زندگی جدیدو شروع میکنم
ای یار!
امشب بعد از دیدن این همه لباس فروشی مارک و لباس های خارق العادشون تصمیم گرفتم یک توی پولدار پیدا کنم. بعد فهمیدم پولی که برای من کفش پاشنه بلند طلایی کوتون باشد وقتی میتواند خرج یک ماه خورد و خوراک یک کودک شود...
اصن از گلومون پایین میره عزیزم؟
یکی از وبلاگ نویسای قدیم رو توی تلگرام پیدا کردم. اون موقع خیلی ناراحت و افسرده بود. منم نسبت به الانم ادم بهتری بودم احساسات بیشتری داشتم خیلی نگرانش بودم همیشه. هیچ وقت جرئت نکردم براش کامنت بذارم. نمیدونم یه چیزی جلومو میگرفت. ازش پرسیدم اقا شما هنوزم مثه قبل ناراحتین؟ گفت جواب این سوالو چی باید بدم؟ :)
گفتم فقط نگرانتون بودم (فهمیدم چی نمیذاشت کامنت بذارم) گفت خیلی ممنون نسبت به اون سالها خیلی بهترم
خوشحالم
پ.ن اخه این که به شما ربطی نداشت. داشت؟ چرا اصلا نوشتمش؟
میخوام بگم خجالت نکشین کامنت بذارین یا پی ام بدین. چند روز بعدش (نه حتی چند سال) خاطره میشه
نه حوصله دارم دیگه بنویسم نه چیزی. انگار که قبلش می نوشتم. سخیف (معنی سخیف را گوگل میکند) . به درد نخور. وابسته
دیوار های سفید اتاق از لجن سبز پوشیده میشوند. اسمم را با صدای تو میشنوم. هی صدایم میزنی. هی صدایم میزنی. در کمد نیمه باز است. دفتر نقاشی قدیمی بیرون افتاده با برگههای زرد پوسیده. عیان نیست ولی شلوار افتاده کف اتاق از پاچه پاره شده. هی صدایم میزنی. قفسه شکم داده. صدای لحظه لحظه شکستن هر سلول چوب را میشنوم. پنجره سفت بسته شده. باد گرم هم داخل نمی آید. پرده های سفید چرک مرد شده است. سیاهی پرده ها و دیوار پشت تقریبا به یک اندازه است. هی صدایم میزنی
شما اینجا با بیننده ی بدترین خواب های دنیا طرفین
خواب دیدم رتبه ۱ شدم
اخرین سفر قبل از اینکه تهران برای همیشه خونه ی دومم بشه
بیاید همگی دعا کنیم که ثمین رو ببینیم در این سفر
کلی کتاب بخریم
لباسای جدید
کیف و کفش جدید
No one cares about you
Can you see the darkness and sadness through this post?
روزها داره سریع میگذره. فک کنم وارد اون قسمت از زندگی شدم که قراره خوش بگذره. دیروز با بچه ها رفتیم رگ خواب. خیلی خوش ساخت بود. صدای همایون. بازی لیلا حاتمی و کوروش تهامی. ولی واقعا داستان و دیالوگ های تکراری داشت. راضیه هم در طول فیلم داشت با من حرف میزد -_-
در کل خوش گذشت
کسی به خاطر معمولی بودن از کی دیگه ای خوشش نمیاد. اون حجم از خاص بودن هم از من برنمیآد. خب. حالا باید چیکار کرد؟
خب
تصمیم به وبلاگ خونی در نطفه خفه شد. با دیدن کلی وبلاگ تندرو ی متعصب.
بقیه هم که تبلیغ بودن
از ادما بدم میاد
به طور پیشرفض روی بی علاقگی تنظیم شدم
به طور عجیبی همه دارن روی اعصابم راه میرن (به جز تو ثم). بعد اینکه من واقعا حوصله ی دوستای الانمو ندارم. تولد زهراهم نمیخوام برم. میرم اونجا دوباره بچه ها رو میبینم، یه سری ادم جدید میبینم، همین نگین و اینارو میبینم. و اصلا حال و حوصله ی سر و کله زدن با اونارو ندارم.
امروز با سارا یه سر رفتیم تا برج کاوه خرید کنیم برگردیم. خیلی خوشحال شدم وقتی بهم گفت پیش دکتر رفته و داره قرص مصرف میکنه. مسلما نه از اینکه قرص مصرف میکنه. ولی از اینکه انقد منو دوست دونسته که بهم گفته. واقعا خوشحال شدم.
نوع ادرس دهی مطالبم رو عوض کردم. عوارض تنبلی دیگه :)
تصمیم گرفتم چنلمو پاک کنم. نپرس چرا. خودت میدونی اخلاقم چجوریه. دمدمی. عجول. مصمم
موج جدید کلاس های تابستون و فیلم ها وسریال ها و بیرون رفتن با دوستام. میخوام این تابستون زندگی کنم.
کتاب میخوام
معرفی کنین
جدی کامنت بذارین
هرچی که به نظرتون خوب اومده
تخصصی غیر تخصصی
هرچی
بسم الله الرحمن الرحیم
به حقوق یک میلیونی نزدیک تر می شیم.
امیدوارم کلاه بردار نباشن
شاید امسال تابستون بعد از پنج سال دوباره به وبلاگ خوندن روی بیارم و دوستای جدید پیدا کنم. کی میدونه...
عجیبه که نزدیک ترین فرد زندگیم میتونه انقدر نفهم باشه. منو نفهمه. منو نشناسه. فقط از رو ظاهر حرفام منو قضاوت کنه. ندونه توی این موقعیت باید چجوری رفتار کنه
#پیمان اینجوری نباش
باور خودمم نمیشه ولی الان اصلا استرس ندارم و نتیجه برام مهم نیست. زحمتمو تا اینجا کشیدم
تنهایی که من رو در بر گرفته. میخوام روحمو با یکی شریک بشم. شریک. به معنای واقعی کلمه. من تنهایی رو دوست ندارم
از دیگر قشنگی های این دنیا میتونم به این اشاره کنم که دوست صمیمی صمیمی دو نفرم.
که اونام جیگرای منن.
بیاید بغلم فرزندانم
#sam
#ro
دارم حس میکنم هیشکی دوسم نداره و کسایی که باهاشون حرف میزنم حوصلشون از من سر میره و خسته کننده شدم.
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز دست طبیعت شکسته
پ.ن این حقیقت نداره. من خیلی خوبم
Ben gayet iyiym
پ.ن عدد رو نگاه کن! پونصدتا حرف مفت!
وقتشه یکم کارهای بزرگتر بکنیم
راستی کلاس آشپزی ثبت نام کردم :)
اینکه من انقد یهویی از یکی دل میکنم یعنی چی؟
دو روز ثمین و انوشه و رقیه و بقیه ی آشنایان رو دیوونه کردم که اره من ا فلانی خوشم میاد. صبح که داشتم باش حرف میزدم حالم داشت ازش بهم میخورد. یا مثلاً مهین. یه مدت چقد ازش خوشم میومد. بعد الان که هادی گفت ازت ناراحته اصلا واسم مهم نبود. احساساتم داره از کار میفته!
چه نفرت بدرنگ سنگینی رو حس میکنم
رنگش یه چیزی بین قهوه ای و خاکستریه.
تهوع اور
قشنگ زده به سرم
چرا این شکلی شدم؟
دوست ندارم بهم توجه کنن.
دوست معمولی که نیستیم. بالاخره
انقد بدم میاد از اینا که میگن وای انرژی داشته باش چیزی نمونده
کلا نسبت به این لغات الرژی پیدا کردم
انگیزه
انرژی
تلاش
کنکور
موفقیت
تست
کلاس نکته و تست
همایش
استاد (آخه مثلاً ناصر چی داری بش میگین استاد؟!)
کانون
رتبه
تراز
فاک :/
ببینم میتونی قولتو یه هفته نگه داری یا نه.
به مدت یه هفته اصلا برات مهم نباشه که کسی نیست دیوانه وار دوست داشته باشه. جلوی هادی و مهین یکم سنگین باش. مهربون تر باش. درس بخون و وقت تلف نکن.
این پستو باید تو استاد میذاشتم ولی اینجا گذاشتم دیگه
بریم با نلوی جان درس بخونیم
خدا
میدونی که حرف خانم بهرامی رو باور نکردم. من میتونم
نسیم خانم
چنتا مورد
اول اینکه کجا بی خدافظی ؟:|
گاو
دوم اینکه از من قاطی پنجاه نفر دگ اسم بردی
قبول نیست
باید جدا باشه
سوم اینکه تو دانشگاه میبینمت :)
چهارصد و هشتاد و نهمین پست...
سر آزمون امروز جدای از استرسی که برای خودش بود یه استرسم واسه درسای نخوندم داشتم
به مدت سه تست دستامو فشار میدادم که نرم رو حالت دیوونگیم :|
خدایا این چیه؟
شاید باورتون نشه ولی من از صبح ساعت 8 تا الان دارم کنکور میدم :))
تولد باباعه. میخواستیم غافلگیرش کنیم. مامان و غزل میخواستن تو اتاق قایم شن منم بگم که خوابن. کل برنامه ها مال ۹ به بعد بود. آقا تی وی تا ته زیاد. در دستشویی چارتاق باز. داشتیم خودمون رو آماده میکردیم. بابا ساعت ۸ و نیم صدای کلیدش اومد. مامان و غزل به صورت ژانگولری پرتاب شدن تو اتاق. منم داشتم از خنده میمردم. بابا اومد تو منم یه قیافهی له داغون گرفتم به خودم. بابا گفت بروبچ کجان. گفتم مامان خوابه غزیم خوابه. بابا اینجوری متعجب کیفشو داد به من بذارم اون پشت. من گفتم آره دیگه با مامان دعوام شد مامانم یکم گریه کرد بعد خوابید (حالا مامان من اصن در مواقع خیلــــی نادری گریه میکنه) آقا خلاصه دیگه داشتم از خنده جون میدادم. دیگه بابا رو بردم اتاق یهو غزی و مامان ریختن رو کلش و اینا.
بابا گفت تو چرا میخوای دروغ بگی قیافت همچین میشه؟😂
دیروز انوشه اومد کتابخونهی ما. بسی مسرور گشتیم. هادی ام یه چیزی گفت که ما اشتباه برداشت کردیم و یک ساعت داشتیم فکر میکردیم چی جوابش رو بدیم. بعدم رفتیم خونه سارا اینا یک ساعت تمام داشتیم جفتک مینداختیم. خوب بود دیگه