من شاید بیش از اون که فکر میکنم تو زندگی بقیه تاثیر داشته باشم. ملت از خودشیفتگی رنج میبرن من از خودکمبینی :))
یا فقط فروتنیه؟ نمیدونم.
من شاید بیش از اون که فکر میکنم تو زندگی بقیه تاثیر داشته باشم. ملت از خودشیفتگی رنج میبرن من از خودکمبینی :))
یا فقط فروتنیه؟ نمیدونم.
...و درحالی که از دروغی که گفته بود شرمسار بود لبخندی زد و هردوشون رو بغل کرد.
«تو واقعا دیگه دوسش نداری؟ تو همین دو روزه؟!»
«ببین از اولم بهتون گفتم ((دوسش)) ندارم. ازش خوشم میاد. الآنم دیگه بیخیال شدم.»
فاطمه دست به صورتش کشید و گفت: «واقعا برات خوشحالم.»...
شماره پستو :))
بله صبا خانم شما نباید با هر اتفاق کوچیکی اعصابت بالا پایین بشه. مثلا اینکه علی و مهگل همه چی رو میدونن و از ایندشون تا حد زیادی خبر دارن نباید باعث بشه یه چاقو برداری و بیفتی به جون اگاهی خودت. باید به این فکر کنی که: هی! چه خوبه که این دوتا هستن و همه چی رو میدونن. میتونم ازشون یکم چیز یاد بگیرم :) درسته؟ دکتر فروزانم که هست. تمومه دیگه. میری ازشون چیزایی که برات سواله رو میپرسی
امروز من انقدر به محمد حسین خندیدم سر اینکه سیبیلاشو زده بود که اتفاقات ناجور افتاد :))
رفتم گفتم محمد حسین پس تار چپ سیبیلت کو؟:))
گفت خریت که شاخ و دم نداره :((
و من یک بار دیگه از خنده مردم
نشست رو صندلی کناری و به جلو خیره شد. فقط گفت خاک تو سرت صبا چیکار داری میکنی با خودت. بعد همونجوری که نگام نمیکرد یکی محکم زد تو گوشم.
بالاخره روابط نسترن و سید تموم شد. فعلا. ینی میتونم امیدوار باشم که سید از ماجده خوشش بیاد و این دو تا بهم برسن؟ نسترن همه چی رو فراموش کنه و به یکی که بهش میخوره از نظر ظاهری برسه. و من. در انتها. چادرمو بپیچم دور و همینجوری چرخشی در آسمان بالا برم درحالی که صدای خندهی صدها فرشتهی لخت کوچولو میاد
امروز با ماجده و فاطمه رفتیم واسه جلال تیموری کادو بخریم. هم واسه تولدش هم واسه تشکر از کمکایی که به فاطمه کرده. قرار بود نه و ربع همه دم ایستگاه بیارتی بزرگمهر باشیم. من یه ربع به نه تازه بیدار شدم :)) کلی دویدم و نفس نفس زدم آخرش ساعت نه و نیم رسیدم. و هیچ کدومشون اونجا نبودن :/ :)) تو زندگی نمیخواد خیلی وقت شناس و دقیق باشین. نتیجش این میشه که همیشه باید منتظر بمونین. دیگه سوار شدیم رفتیم دروازه شیراز. اون مغازهی تزئینی که فاطمه میخواست پیدا کنه پیدا نشد. در نتیجه سراغ دومین بهترین انتخاب رفتیم. کتاب. شهر کتابم که نزدیک بود. فاطمه میخواست براش از این دفترچه گوگولیا بگیره. آخه یه پسر ۲۷ ساله از دفترچهی گوگولی گلگلی پارچهای کوچولوی ناز... چرا خوشش نیاد *_*؟ :)) قرار بود پایان جمله یه چیز دیگه باشه که. حالا. کار نداریم. بعد از صدهاسال کتاب از چرتکه تا استراتژی که من تو یکی از کانالهای تلگرام دیده بودم خریدیم براش. میخواست یه بگ پارچهای ۱۸ تومنی بخره :/ بالاخره خانم راضی شد به یه بگ کاغذی ساده پنج تومنی رضایت بده. پولای باباشهها! چرا داره واسه جلال خرجش میکنه؟ :)) دیگه پیاده رفتیم تا پاز بعدم با اتوبوس گلستان شهدا. اخی چقد همشون بچه بودن :((
بله حواسم هست که عکسم مال دبیرستانه و نمیخوام عوضش کنم چون بلوط گفت قشنگه:)
عزیزم
زندگی چندان هم عجیب نیست. ان آیندهی روشنی که در شریف میدیدم دور ولی هنوز قابل دسترس است. دیگر نیکتای پاره (!😂) را ملاقات نخواهی کرد، دوستانی بهتر از آن دارم. همچنان در غمهای عمیق فرو میروم اما نیازی به تو نیست. یعنی اگر باشی که قدمت سر چشم ولی اگر نباشی هم آسمان به زمین نرسیده. مراقب خودم هستم. شاید این فایدهی ۱۸ سالگی است. کم کم به خودم توجه میکنم. بحث توجه شد، حمایت و محبت غیر را دیگر به آسانی قبول نمیکنم. خودم برای خودم کافی هستم. بله هنوز منتظر تو هستم که بیایی و بخوانی تیک ما مایند ان تیک ما پین. ولی در این زمان بمی و خش دار بودن صدایت دیگر چندان مهم نیست. مطمئنم هرجور باشی برایم زیباست.
سوال مهم اینجاست که صبا، اژدهای بنفش کندذهن لبخند به لب، در هر شرایطی برایت زیباست؟
به این نتیجه رسیدم که فرقی بین دانشجوی شریف و دانشجوری ازاد خمینی شهر نیست واسه حرف نزدن سر کلاس و عشق کردن شب امتحان :)
بهش گفتم نمیشه هردفعه که من با ملیکا حرف میزنم شک کنم که اون رابطه درسته یا نه. ادم باید تو زندگیش ریسک کنه. منم دیگه واسم مهم نیست به گوش منصوری برسه یا بخواد اذیت کنه یا هر گه با اسانس توت فرنگیی دیگه ای بخواد بخوره.
گفت راس میگی ولی احتیاط کن.
کل مفهوم ریسکو برد زیر سوال :))
صبح انتخاب واحد...
مثه گرگ واحد برمیداریم و مثه بز...
+ به علی گفتم من مدلم دوری و دوستی نیست. یکم دیگه نبینمتون حالم ازتون بهم میخوره
رسیدیم به ترم دو :)
یادت نره رسالتت رو به عنوان یک دانشجو صبا خانم
این پست کلی نیست که. راجع به یه نفر خاصه. شما یه دختر رو تو ذهنتون تصور کنین. بدون هیچ ویژگی ای که اونو بهتر از بقیه دخترا بکنه. حالا بهش مقدار زیادی کمبود اضافه کنین (کاملا با لحن دوستانه نوشتم اینا رو!) و یه مقدار زیادی هم ادم بریزید دورش. خب این دختره سعی میکنه کمبوداشو با دوست شدن با یه مقدار زیادی ادم جبران کنه؟ ایا هدفش سواستفادست؟ یا فقط میخواد تنها نباشه؟ چیه داستان؟
فقط من اینجوریم یا واقعا دیدن فیلمایی که توش برهنگی کمتری داره دلچسب تره؟
فیلم arrival رو برای بار دوم و nocturnal animals رو (برای بار اول :))) دیدم. چقدر ایمی ادمز خوبه!
حیوانات شبگرد به فیلم مورد علاقم تبدیل شد.
آدما فک میکنن اون دست سردی که میاد و قلبتو میفشاره یه چیز بد و دردناکه. اینطوری نیست که. مثلا من واسه نیلوفر که ضعف میکنم قلبم یخ میکنه. یا وقتی دلم میخواد بلوط پیشم بود بغلش میکردم. کلا با سرما رابطهی نزدیکتری دارم. واسه همینه که اتاقم مثه سردخونس. شایدم با مرگ رابطهی صمیمیتری دارم. کی میدونه
به این فکر میکنم که هر سال این موقع خدا رو شکر میکنم که دوستای خوبی دارم و بعد همه چی به سمت توالت میره یه سیفونم روش. ولی امسال تصمیم گرفتم روی روابطم کار کنم، تلاش کنم و نذارم به راحتی «اب هدر بره»
+ میدونین که سیفون کشیدن خیلی آب مصرف میکنه دیگه :))
هفت دی گفت ازت خوشم میاد. میخوام ببینم چه تاریخی میگه ازت بدم میاد
یار من، گوش کن
اومد گفت الان واقعا میخوام بهت توهین کنم
گفتم یعنی چ
گفت هیچی
گفتم هیچی نداریم. چرا حرفتونو میخورید آقای ش.ف؟ مشکلی دارید راحت بگید.
گفت نمیخورم. آخه چرا انقد حساسی عزیز من؟ ناراحت نشو.
بعد یه لحظه دنیا وایساد. نه به خاطر اینکه از من خوشش میاد یا من ازش یه وقتی خوشم میومد یا هرچی. به خاطر اینکه دلم نمیخواد دوستیمون با چیز دیگهای قاطی بشه. گفتم من حساس نیستم!!!!!!!!
دلم میخواست بهش بگم عزیز تو هم نیستم.
دلم میخواست تو بودی میومدم بهت میگفتم میرفتی یقشو میگرفتی که به چه حقی به جان من میگی عزیز من. بعد دیدم تو که نیستی اینجا پیشم. به فرض هم که بودی. آنقدر منطقی و معقولانه با قضیه برخورد میکردی که. نگرانم که یه وقت اونی که میاد «یار» من نباشه. خبری از اون عشق نابود کننده نباشه. یه دوست داشتن نرم و ولرم و صورتی. اون عشقه تیز و گرم و طلاییه. آنقدر تیز که با نگاه کردن بهش قلبت پاره میشه. اره دیگه میترسم. میترسم از ظاهرم قضاوتم کنی. میترسم من از ظاهرت قضاوتت کنم. من میترسم قبل از تو به یه آدم اشتباه دل ببندم. نگرانم که عوض بشم. مثل این چند ماهی که از شروع دانشگاه میگذره و من واقعا عوض شدم. به وضوح.
یاور من،
یادم نیست تو نامههای قبلی اشاره کردم که دلم میخواد مثل اون آهنگ تیک تاک باشیم یا نه. اون آهنگش که دو نفر بودن تو یه اکیپ عاشق هم بودن ولی به کسی نمیگفتن که مشکل پیش نیاد. از کل آهنگ این بیشتر روم تاثیر گذاشت. دو نفری عاشقن که جلو جمع چشاشونو رو هم میبندن
اولین دعوا. اگه میتونسم با لگد میومدم تو دماغت بلوط. که این دفعه بهونهی واقعی داشته باشی واسه عملش. یه بار دیگه اینجوری به من استرس وارد کن تا همه عکساتو پخش کنم :)
حالا که کلیر و دیلیت کردی نمیخوام دوباره پیام بدم. بهتره حرفا رو اصلاح نکنیم و بذاریم هر برداشتی شده همونجوری بمونه. تموم شد دیگه. دیگه از ته قلبت مایه نذار و اعصابتو خرد نکن
آها از تو اسپسیفیک هم یادت نره آدرسو برداری.
یه چیز دیگه هم یادم اومد. صبز توی ۲۵ سالگی بلوط هیچ جایی نداره.
تمام.
- دروغ میگی؟
+ نه. بدم میاد کسی فک کنه دروغ میگم
- منم بدم میاد کسی فک کنه خرم. وقتی دوستت میگه از فلانی خوشت میاد تو غلط میکنی میگی نه من از فلانی خوشم نمیاد از فلانی پریم خوشم میاد.
+ اروم باش حالا
نظرارو چک نمیکنم. وبلاگایی که دنبال میکنم رو چک نمیکنم. فقط سریع چیزی که تو ذهنمه رو مینویسم. من میدونم که از من خوشش نمیاد ولی همین فکر کردن به اینکه ممکنه یکی دوستم داشته باشه خیلی لذت بخشه. امیدوارم چیزی نگه. حداقل نه الان. الان خیلی بچهاس. نه که من چیزی غیر از این باشم ولی واقعا نکرانم
دلم میخواد دست کسایی که میشناسم رو بگیرم. دست خیلی حس منتقل میکنه. بعد یهو اسلام وارد میشه و میگه نهههههه
دیدن نسترن که عاشق شده و داره پشت سر هم ذوق میکنه... نمیدونم بگم دوست داشتنی بگم چندش بگم حسدبرانگیز... نمیدونم چی بگم. فقط اینکه نگرانه نکنه این استوری منظورش من باشم. نکنه از این جملم برداشت غلطی بکنه. نکنه فک کنه پستای چنلم مربوط به یکی دیگس. این فکرها شیرین و دردناکه. من ک تجربش نکردم. تا یه مرحله پیش رفتم و بعد دیدم دختر این پسر از تو متنفره. هیچ برخوردی با هم ندارین. ادامه نده
فقط واسه اینکه خودم آدم بهتری باشم کار خوب انجام بدم
دتس د دریم
اخ دلم واسه نوشتن تنگ شده بود.
من یه خوابی دیدم. ببین نمیدونم بگم چی دیدم یا نه ولی واقعا عذاب کشیدم تو خواب. خیلی ترسیده بودم. خیلی. همه ی چیزایی که ازشون میترسیدم با هم جمع شده بودن و سراغم اومده بودن. مامان هم اونجا بود. ببین خیلی ترسناک بود. انقدر که وقتی بیدار شدم خیس خیس بودم دیگه هم خوابم نبرد. تا ساعت 6 که ساعت زنگ بزنه بیدار موندم. دردناک بود که چقدر واقعی میتونه باشه خوابم.
من کل زندگیم منتظر یه در سفید بودم که از ناکجا سبز شه وسط مسیرم. منم بازش کنم و بعدش بشم قدیسه. خب این اتفاق قرار نیست بیفته. یه نگاه کردم به خودم دیدم من هیج چیز خوبی ندارم که خدا یه درصدم دوستم داشته باشه. به عنوان یه بنده ی خوب منظورمه. وگرنه که خب اره همه بنده هاشو دوست داره. بعد گفتم خب چیکار کنم؟ ببین باید برم بگردم کار خوب انجام بدم.
امیدوارم ته این صمیمیت یه بن بست که دیوارش تا اسمون رفته بالا نباشه. هم صمیمیت ما با علی و ممدوسین هم صمیمیت مبینا با سجاد. هم صمیمیت بچه های تئاتر باهم. نمیدونم. امیدوارم ته هیچ اعتماد و رفاقتی مثه مال من نشه
من
رخ دیوانه
ائو
سعادت آباد (بدون سانسور)
این هفته عبارت بوده از من فک کردن به یه نفر، لبخند زدن و بعد اخم کردن و صبا خفه شو گفتن :))
داشتم به ماجده میگفتم که فکرای دم صبحم چقدر تاثیرگذار بوده تو امروزم. مثلا اینکه دعا میکنم یارم مثل سید باشه و اینکه خودم چقدر با لایق همچین کسی بودن فاصله دارم. قرار شد سه تا از بدیهامو اصلاح کنم. دوتاشو به کمک ماجده و یکیشو خودم تنهایی، با ارادهی خودم.
یه وقتایی آنقدر حوصله ندارم که، بیا. این پستم ننوشتم که چی شده و چرا دارم گریه میکنم.
من یٙک آدم قدرتمند و بیخیالی هستم که بیا و ببین. داستان گربهی دیشبم مطمئناً دلیلی جز خستگی نداشت، درسته؟
و بله. خانم قدرتمند میتونه خودشو کنترل کنه و هر دفعه که جناب مغرور زادهی بنفش :/ رو میبینه ناراحت نشه. بله میتونه
من عاشق صدای محمدرضا عیار شدم.
یه کلی انرژی بد دارم ولی مبارزه واسه همینجاهاس دیگه!
من باید متوجه بشم که وقتی خیلی با یه نفر صمیمی میشی ضربه میخوری. و باید بتونم خودمو کنترل کنم و هیجان زده نشم موقع تصمیم گیری.
داشتیم با ملیکا حدس میزدیم دوست دختر سروش باید چه شکلی باشه. یه دختر ساده و معمولی لاغر سفید با موی مشکی بلند لخت. یکم سرد. یکم عاشق پسره. یکم غیرقابل رقابت.
من احمقم
بازم خداروشکر که بغضم تو خونه ترکید. نه تو دانشگاه. بین اون همه آدم عوضی