فهمیدم که جنس مخالف مهم ترین چیز و هدف زندگی نیست فقط یه بخشیه که میتونه اصن نباشه
کاش همه اینو میفهمیدن
+ کاش توام میفهمیدی هدفت از زندگی سینگل بودن یا نبودن نیست . عشق رو میتونی از خانوادت از دوستات از اطرافیانت هم بگیری نه فقط یه پسر
فهمیدم که جنس مخالف مهم ترین چیز و هدف زندگی نیست فقط یه بخشیه که میتونه اصن نباشه
کاش همه اینو میفهمیدن
+ کاش توام میفهمیدی هدفت از زندگی سینگل بودن یا نبودن نیست . عشق رو میتونی از خانوادت از دوستات از اطرافیانت هم بگیری نه فقط یه پسر
این پستی که شما الان میخونین حاصل یک بار پر شدن و بعد پاک شدن و حالا دوباره نوشته شدنه .
خدایا معذرت میخوام که دوباره داشتم قضاوت میکردم
+ یه نتیجه ای گرفتم . اونم اینکه با وجود این که تو منو بهتر از همه میفهمی و این همه سال باهم دوستیم باید تمومش کنیم
من تغییر کردم و تو نه
خب عزیزان جان در این پست باید به سه مطلب اشاره کنم
1. اولین باری بود که یه نفر بهم گفت سنس او هیومرمو دوست داره :) خیلی خوشحال شدم . اهای کسی که گفتی بیا دوست صمیمی بشیم
2. رفتم موهامو کوتاه کردم . زندگی . عشق . امید . توانایی . قدرت . اصلا حس میکردم هویت و من حقیقی خودم رو از دست دادم . صبا باید موهاش کوتاه کوتاه باشه
3. یه مصاحبه از فروغ گوش دادم . سوال اول مصاحبه گر این بود که یه شرح حال از خودتون بگین . فروغ پرسید منظورتون از شرح حال اگه زندگی معمولیه که یه چیز بیهودس . میگفت چه فرقی میکنه کجا به دنیا اومدی و کجا درس خوندی ؟ اینا یه سری اتفاقات روتین و کلیشه ای هستن که توی زندگی هر کسی میفتن . هر کسی توی کودکی مدرسه میره در جوانی عاشق میشه حالا ازدواج میکنه یا نمیکنه . میخوام بگم این زن الگوی منه .
+ نیلویمان را پس گرفتیم :)
یه حقیقت ( fact ) جدید درباره ی خودم فهمیدم
دوست دارم با ادمای جدید دوست بشم
یعنی دوست دارم با ادمای جدید صمیمی بشم
ولی در وهله ی اول دیدن هر کس جلوش گارد میگیرم :|
چرا؟
دیشب یه چندتا درس گرفتم
اول اینکه از ظاهر ادما نمیشه قضاوت کرد به قول معروف خطی بر وی نتوان کشید
دوم اینکه درمقابل کسی که ازش بدت میاد چجور رفتار میکنی ملاکه نه با دوستات
سوم اینکه فهمیدم توهم فرهیختگی و باارزشی و غرور کل وجودمو گرفته
باید یه حرکتی زد
فهمیدم که فقط زر مفت میزنم و اول باید از خودم شروع کنم تغییر رو
خودت هدف از خلقت رو گم کردی داری مردمو نصیحت میکنی
بعد از خوندن اون مقاله به این نتیجه رسیدم که منم جزو متوهم های نویسنده هستم
یه جا خوندم نوشته بود در زمان طاغوت اسفند 56 زندانیان بخش سیاسی اوین اعتصاب غذا کردند و بعد از 29 روز خواسته هاشون برآورده شد .64 روز شده واسه آرش . یه جای دیگه هم خوندم اگر آرش تا آخر این هفته دووم بیاره رکورد اعتصاب غذا رو جا به جا کرده ، و این یک اتفاقه بعیده . همین طور که داشتم اخبار رو واسه خودم تجزیه و تحلیل میکردم دیدم من اصلا نمیدونم خواسته ی آرش چیه .
میرم دنبالش
اول میخواستم غر بزنم که ناموفق همیشه و هر جا
بعد یادم اومد عه کائنات !
بعد یادم اومد قرار بود تا جایی که میشه غر نزنم
ابد و یک روز فراتر از یک درام اجتماعی
https://www.radiozamaneh.com/312387
وقتی واسه گریه کردن به خودتم باید توضیح بدی
+ جدا چرا واسه گریه کردن به خودم توضیح میدم؟!
I woke to the sound of drums
The music played, the morning sun streamed in
I turned and I looked at you And all
but the bitter residues slipped away...slipped away
کلاسمون یه جایی بین طبقه ی اول و دومه . نمیدونم دوبلکس طبقه اول حساب میشه یا چی . یه دری ته کلاس کنار تخته بود که بسته بود هیچ وقتم باز نشد . ماهم سعی نکردیم بازش کنیم . یه روز با فرزانه و رها تنها بودیم تو کلاسه دیدم یه اتاقه که 2 تا مرد توش نشستن دارن کار میکنن . هیچ جای مدرسه هم نبود . کنار مدرسه هم مسجد بود . حالا بحث اون روز ماها نیست که اولش خندیدیم بعد ترسیدیم و رفتیم .بحث اینه که یکی دو ماه که از سال گذشت اومدن درو کندن و به جاش یه تخته چوب بلند که تا سقف می رسید چسبوندن . امروز اقای دادبام پرسید پشتش چی بوده ما گفتیم در .گفت یعنی به کجا باز میشد گفتیم هیچ جا . باز میکردی میفتادی پایین . گفت اهان پس خوب کاری کردن که بستنش . بچه های کنکوری از بهمن به بعد تیک عصبی میگیرن ، یهو گردنشون میزنه ، دنبال پنجره ی بلند میگردن ... خوب شد این درو بستن :))
+ من از اونام که نمیفهمم ازم خوشتون میاد یا نه . خودتون رک بگین من ناراحت نمیشم .
++ نمیفهمم اقای دادبام خسته شده انقدر خواستم ازش سوال کنم و پیچوند یا چی
+++ فکر کردم فیز امروز میاد
پسره نه تنها رتبه ی یک شده و پیانو رو در حد عالی مینوازه بلکه دیپلم کامپیوتر و خلبانی هم داره
خوشگلم هست :|
خدایا :))
بیا رتبه ی بد کانون رو تقصیر چشم زخم عنودان بد گهر نندازیم
من از گراف و انالیز خیلی خوشم اومد . چطوره برم مهندس کامپیوتر بشم؟
واسم سواله که چطور هنوزم درگیر توام
ندیدی اشکای منو
نگام میفته تو چشمات میلرزونه این قلبمو
شهاب مظفری تلخ
خیلی قشنگه
وقتی این همه اشتباه جدید هست که مرتکب شد
چرا باید همون قبلیا رو تکرار کرد؟
+ دیشب یهو زد به سرم . همه چیزایی که این چند وقته بهم فشار میورد و من نمیفهمیدم خودشونو نشون دادن . منم گریم گرفت . بعد وقتی امروز تو مدرسه همون چیزا به علاوه ی رفتار زشت معلممون رو دوباره دیدم ...
مرسی که راضیه و فرزانه و پرییا بودن که باهاشون حرف بزنم
بعضیا هستن که به روحت میچسبن خود روحت میشن . هر چقدرم بخوای جداشون کنی نمیتونی . بعد میذاری همونجا بمونن و کیف میکنی که یکیو پیدا کردی که مثل خودته . ولی اینا روباس . وقتی بیدار میشی میبینی کنده شدن یه تیکه از روحتم با خودشون بردن . بعد اون تیکه ی کنده شده جاش میمونه . ولی خب همین زخماست که ما رو میسازه ، نه ؟
این سه ماه تابستون که نبود دقیقا چیزی بود که نیاز داشتم . به مدتب که با خودم و افکارم کنار بیام . اگه بود نمیتونستم . سردرگم و پریشون بودم . مثه امروز قبل از اینکه بیاد . ولی تونستم خودمو جمع کنم و الان خیلی خوشحالم که به قولایی که به رقیه دادم عمل نکردم و گوزل گوزل بغلش کردم و گفتم که دلم براش تنگ شده بود . حک لبن (حق با منه) . نمیگم خدا فقط واسه من فکر هنرو و انداخت تو ذهنش . البته که برای خوبی خودشم بوده ولی امروز برای یه لحظه حس کردم منم جزو اون انعمت علیهم ها هستم اونایی که خدا حواسش بهشون هست . خدایا دمت گرم که هوامو داشتی . به قول مولانا اگه خوش حالم که نی وجودم تورو منعکس میکنه و اگر جزو بدحالانم نیست بادم ( یعنی به مرحله ی فقر و فنا در عرفان برسم . نه اینکه حضرت مولانا دعا کنه هرکس عاشق نیست الهی بمیرد ) .
پ.ن امروز داشتم یه چیز بامزه تعریف میکردم بعد نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که فرزانه پرید لپای منو کشید ! پیش خودم گفتم نه بابا از این کاراهم بلده 😂
بین ما یه چیزایی بوده که همیشه هستش ...
تنها چیزی که واسه من نیازه یه تلنگره
پ.ن به رقیه قول دادم که داستانک بزرگش نکنم
مرسی که کنارمی خواهر❤
تنها چیزی که از آخرین روز اول مدرسه برام مونده سردرد و یه حس گنگه که نمیدونم به خشم تعبیرش کنم یا گناه
شایدم هیچکدوم . شاید فقط حس سردرگمیه
دیشب طی یک عملیات انتحاری به مامانم گفتم لپ تاپمو جمع کنه -_- و الان مثل یک حایوان پشیمانم😐
بعد از یک ربع که متوجه کاری که کرده بودم شدم تصمیم گرفتم از شب آخرم لذت ببرم . امیر و فریحا به ذهنم اومدن و دیدم که واسه حال و هوای اون زمانم دلم تنگ شده واسه حال و هوای سریال . یه ویدیو ازش پیدا کردم . خیلی عجیب بود که دوباره حس میکردم به همون زمان برگشتم انگار نه انگار که دو سه سالی بزرگ شدم . دو سه سالی زندگی کردم . یاد استرسی که اون موقع ها از دیدن فریحا میگرفتم افتادم . یادش به خیر اون موقع ها من و رقیه عاشق شده بودم . رقیه عاشق امیر و من عاشق کرای . بعد دوتامون از سبیل متنفر شدیم دوتامون با اشکای هانده اشک ریختیم . دوتامون واسه گلسوم دلسوزی کردیم . بعد فکر کردم چند ساله که رقیه دوستمه . بعد فکر کردم اگه بریم دانشگاه ارتباطمون چطور میشه و چون می ترسیدم به فکر کردن ادامه بدم این مسیر فکری به بن بست رسید . بعد فکر کردم میشه یه روزی دلم واسه این روزام تنگ شه ؟
پ.ن خداروشکر دوباره احساس درس خوندنه اومد😂
یا مثلا من یه دختر بریتانیایی به اسم امیلی باشم که از آلمان ها متنفره و بسیار مغروره !
یا مثلا من صبا باشم دختر ساده ی ایرانی که امروز ازش پرسیدن شما هشتمی؟ :|
گاد کیل می کیل می نو
و وقتی که اعلام کرد من پیش دانشگاهیم پرسندگان نیم ساعت مونده بودن :|
الان بهم بخندین ولی وقتی همتون چهل سالتون شد و من شبیه دخترای 23 ساله بودم شما میسوزین -_-
همین الان که من تو تختم خوابیدم و فکر میکنم چند زندگی در جریانه؟ من برای در ارامش بودن احساس گناه میکنم . خدایا چجوری میتونی مراقب همه ی ادمات باشی؟
+ این پست یه ادامه ای داشت که من به خاطر امنیت خودم پاکش کردم . این روزا خیلی می ترسم . خودت محافظتم کن
الان یکی از اون لحظاتیه که خیلی خیلی خوشحالم ایرانیم . واقعا شدت خوشحالی منو الان نمیتونین درک کنین . حس وطن پرستی در وجودم شکوفه زدست :))
میخوام بمونم اینجا . بمونم کشورمو اباد کنم
تا حالا شده از اتاقت بیای بیرون بشینی وسط پذیرایی روی مبلی که بیشتر دوسش داری به خودت حس امنیت بدی؟ به خودت بگی نگران نباش . ببین الان صبحه . صبح اتفاقای بد نمیفتن . تو در امانی . بعد همون طور که قلبت تند میزنه به چیزایی که میدونی فکر میکنی . به اتفاقایی که قراره بیفته . اون وقت حس امنیتت دود میشه میره هوا
تولدت مبارک دختر تابستونی من
حواست باشه هر سال 17 ساله نمیشی
سعی کن 18 سالگیت پر از شادی باشه
پر از آمادگی برای ورود به جوانی
پ.ن اگه متوجه نشدین امروز تولدمه :)
فیلم meet black joe رو دیدم . جمله هایی که هرازگاهی گفته میشد واقعا خوب بود ولی ایده ی فیلم ... یکم نظریه ی مرگ میکینگ لاو تو ا ومن مسخرس وگرنه من کی باشم که بخوام نظر بدم ؟!
دیشب که بعد از مدت ها بالاخره رفتم خونه ی رقیه اینا به هم یه قولی دادیم . واقعا تصمیم دارم اجراش کنم . مضمون قول هم این بود که داستانو خیلی بزرگش نکنیم . تو همین 8 ساعت که خیلی کارآمد و هلپ فول بود😂
به بدترین شکل ممکن سریال رو تموم کنید و بعد بیننده رو برای فصل جدید حداقل 6 ماه و حداکثر 1 سال منتظر بذارید و بعد به غیر قابل توجیه ترین شکل ممکن گندای فصل قبلو جمع کنید . اگه وسط کار چند تا از بازیگرای اصلی رو هم عوض کردید چه بهتر بیننده بهتر با سریال ارتباط برقرار میکنه :|
+ وقتی داری واکینگ دون د ایل دردت چیه ک به عمر میگی؟!
میگم یعنی کیه که نخواد عشقش هیجان انگیز باشه . بعد از یه مدت طولانی بهش برسی و عقده ی این همه وقت رو خالی کنی . ولی من نمیخوام . واقعا کشششو ندارم . این دفنه ی بیچاره داره له میشه من بدتر . نمیدونم چطوری میتونه عمرو با این همه استرسی که درگیرشه بغل کنه و گوزل گوزل لذتشم ببره -_-
پ.ن من میخوام برم ترکی استانبولی یاد بگیرم . البته یکم به اصالتم که اردبیلیه توهین میشه ولی بنن؟!
من امروز به یه نتیجه ی جدید دست پیدا کردم
من زشتم !
یعنی چیزی نیست که بشه کاریش کرد
امیدوارم در طول زمان به چشم بقیه قشنگ بیام:|
when u say i luv u
know that i luv u more
boy i adore u
me heart stops when i lisin to dis song :(