چرا انقد زود جوش میارم؟
خیلی بده. خیلی
امروز تجربهی اولین دعوا و گریهی سر کار رو داشتم.
آقا داستان از این قراره که مدیر گروهمون ، آقای الف، یه سری از فرمهایی که باید برای ورود من به شرکت پر میکرد رو نمیدونست باید پر کنه. بعد من از ۱۰ شهریور تا همین امروز هر چی اومدم از ورودی برگه گرفتم که آقا من دارم میرم طبقهی ۱ و آقای الف باید امضا میکرد که بله این خانم پیش من بوده. یه خانمی هم طبقهی ۵ بود که من دو بار رفتم پیشش پیگیری کنم ببینم چرا هنوز دارم با مجوز میام.
آقا دوشنبه که من رفته بودم شرکت، خانمه زنگ زد تهدید کرد که اگه همین امروز مشکل رو حل نکنی نمیذارم دیگه بیای :/ من به آقای الف گفتم که برادر من اینجوریه. تو رو جان مادرت درستش کن. گفت نگران نباش حلش میکنم و تو برو خونه. گفتم مطمئن دیگه؟ نمیخواد بمونم چک کنم؟ گفت نههه برووو. گفتم باشه
امروووووز نگهبانی دم در گفت باید بری طبقه ۵ پیش اون خانمه. صبح اول صبح. من رفتم بالا میگم که خب جونم چی شده. خانمه سر من دااااد و بیدااااد که آره من چقد برای تو باید وقت بذارم چرا پیگیری نمیکنی و فلان و بهمان. گفتم من دوشنبه با آقای الف صحبت کردم گفتن خودشون درستش میکنن. شما چرا سر من دارید داد میزنید. گفت نه خیر مجوز ورود توعه. آقای الف چیکارهس. گفتم بابااا آقای الف مدیر گروه منه. من با اون هماهنگ میکنم دیگه. گفت نه برو بشین تو لابی تا من تکلیف تو رو مشخص کنم.
منم خیلی محترمانه گفتم من میرم طبقهی ۱ شما با آقای الف صحبت کنید. بعد همین که من اومدم از در اتاقش این ور بلند داد زد بیتربیت بیشعور
ااقاااااا انگار موی منو آتیش زد. برگشتم گفتم من به شما هیچ بیاحترامیای نکردم که اینجوری صحبت میکنین و سوار آسانسور شدم و اومدم پایین.
و از ساعت هشت و ربع تاااااا یه ربع به ده داشتم زاااار میزدم.
بعد خیلی خندهدار بود اون صحنه که گریون برگشتم طبقهی خودمون. آقای الف بنده خدا نمیدونست بخنده یا عصبانی باشه گفت چی شد بحثتون شد؟ منم که نمیتونستم حرف بزنم :))) فقط با سر جواب میدادم. گفت ای بابا من از شما عذرخواهی میکنم. حالا زنگ میزنم بالا ببینم چی شده.
بعد بچهها
ساعت ۱۲ اینا بود
زنگ زد بالا. خانمه رو شست پهن کرد آفتاب. قشنگ خیسوند توی آب و کف بعدم چنگ زد تمیز شد و چلوند و پیچوند تا آبش گرفته شه.
الان خوشحالم :))))))
خلااااااصه
با اینکه بچههای گروه آقای الف رو دوس ندارن من خیلی دوسش دارم. گوگولی و بامزه و جدیه.
از امروز یک تجربه موند و یک سردرد و هزاااار حس خوب از حمایت بچههای گروه ❤️
اون وسط همه نگران بودن که واااای یا خدا چی شده چرا اینجوری گریه میکنی بعد که میفهمیدن با اون خانمه دعوام شده میگفتن همیـــــن؟ اَی 😂 ناراحت نباش بابااا
بعد من: چشم :')
مادربزرگ و پدربزرگم چهارشنبه عصر از تهران رسیدن. دیشب (که شب پنجشنبه باشه) خانوادهم واسم تولد گرفتن و غافلگیرم کردن :) تولدم دوشنبه 29امه ولی دیروز گرفتن چون بابا خونه بود و مادر و پدرمم بودن. اصلا انتظارشو نداشتم واقعا. نهایتا فکر میکردم یکشنبه شب یه کیک درست کنیم دور هم بخوریم.
خوش گذشت.
خواهرم واسم اهنگ ساخت! خیلیییی ذوق کردم. از همه کادوها برام ارزشمندتر بود.
وایسید 29ام شه بعد تبریک بگیدا :)))
همسر جان
اگر خودت خانوادهات انسانهای دل گندهای هستید از همین الان بگویم، من نمیتوانم. مطمئن باش سکته میکنم و کج میشوم و میمانم روی دستت.
پ.ن این پست رو باید بذارم تو memoهایی به همسرم :)) دیگه نامه نمیشه.
خواب دیدم کنسرت امیر جدیدی و نوید محمد زادهس بعد اینا مست و عصبانی بودن نمیتونستن اجرا کنن. من رفتم رو صحنه همه رو مدیریت کردم و خوندم و همه چی قشنگ بود :) دلم برای صحنهی عزیزم تنگ شده.
اونی که گزارش کارآموزیشو گذاشته واسه روز اخر و الان فهمیده باید شونصد صفحه بنویسه کیه؟ آفرین! منِ منِ کله گنده.
حال ما خوب نیست. ما یعنی منِ مذهبی که این چند روز ساکت و گوشهگیر در غار نشسته، منِ احساساتی که همه چیز منزجرش کرده، منِ اجتماعی که با همه سرد بوده و منِ با انگیزه که حدود 4 سالی است در اغما فرو رفته و گهگاهی فقط چشمهایش را باز میکند و فکر میکنیم دوباره برگشته ولی نه.
حال ما خوب نیست و هیچکداممان هیچ کاری نمیکنیم. فقط میخوریم و میخوابیم و انسانیت را روی اتوپایلت گذاشتهایم.
دلمان برای تئاتر عزیزمان تنگ شده. خیلی وقت است که احساسات را به بازی نگرفتهایم و از حافظهی عضلاتمان کار نکشیدهایم. تئاتر عزیز. تئاتر عزیزتر از جان.
مدتهاست کتاب نخواندهایم و چیزی یاد نگرفتهایم و تجربهی جدید کسب نکردهایم.
پوسیدهایم. جانمان رشته رشته شده. رشتهها هنوز شسته نشده. در تشت دارد خیس میخورد. در خیسی و تاریکی و کثافت غوطهوریم. کاش خودمان خودمان را چنگ میزدیم و پودر میریختیم و کف میکردیم و تمیز میشدیم و روی بند پهن میشدیم و خشک میشدیم.
کاش میان مایه نبودیم. مگر نه که همه میگویند نیستیم؟ پس چرا انقدر حسِ... نه میان مایگی که بیمایگی داریم نسبت به خودمان؟
جانمان در عذاب است. با خودمان درگیرترینیم. دلمان برای سالها بعد تنگ شده. آن زمانی که بالاخره به آرامش برسیم و راضی باشیم از چیزی که هستیم و داریم و میکنیم.
صورتمان را نمیشناسیم. دست و پا و کمر برایمان نااشنا است. صدای خودمان را گم کردهایم.
کاش بمیریم و رنج هستی را به دوش نکشیم. کاش نباشیم.
پ.ن الان حالم بهتره. حال همهی من.
انقدر با این مونولوگ جدید مونا فرجاد گریه کردم که بیا، کور شدم.
بچهها هیچ چیز هیچ وقت از سیاست جدا نیست. در واقع همهی مسائل تا فیها خالدون به هم پیچیدهان. وقتی میبینم یه هنرمند داره تئاتر سیاسی کار میکنه، اونم تئاتر خوب، دلم غنج میره برای هنرمون.
چجوری تئاتر رو از دلم بیرون کنم اخه؟
اگه رویای نویسنده شدن رو با خودم به گور ببرم چی؟
پ.ن فیلمنامه نویسای ایرانی دیالوگ نویسی سرشون نمیشه. بازیگرا هم بازی سرشون نمیشه. نه میتونن حس رو منتقل کنن نه حتی رئال بازی کنن. تدوینگر هم که هیچی به هیچی. انگار دادن ممد دانشگاه ما با پیکسارت ادیت کرده. اینه که مدتهاست از یه فیلم ایرانی لذت نبردم.
چهار ساله طعم تلخ و زهرماری لوزر بودن رو دارم تجربه میکنم. انتخاب خودم بود. کسی رو سرزنش نمیکنم. ولی دیگه بسه. این دو سالی که خونه بودم تونستم بیشتر فکر کنم و الان آمادهام که مومن و موفق باشم. دلم برای صبای باهوش درسخون رتبه اول تنگ شده. وقتشه همه چی تغییر کنه.
حقیقت اینه که ادمهای بسیاری در تاریخ وضعیتهای بدتر از احوال کنونی من رو تاب آوردن، پس چرا من نتونم؟ هر جور شده، افتان و خیزان، دست به دیوار، شانهها افتاده، ادامه میدم. مقصدی هست؟ نه. ادامه دادنه که مهمه.
فردا با مشاورم در مورد ارشد میخوام صحبت کنم. آیا به درد من میخوره؟ آیا من توان تحمل محیط اکادمیک رو دارم؟ آیا اصن دوست دارم تو این رشته ادامه بدم یا رشتهامو عوض کنم؟ نرم از اول کارشناسی چیزی که دوست دارم بخونم؟ سوال زیاد دارم. مشاورا هم که میدونین، اخلاق گند جواب ندادن بلکه مراجع رو به سمت جواب هل دادن دارن -_- برای یک بار دلم میخواد یکی بگه خانم محترم! راه ایندهی شما از این وریه. کجا داری میری؟ این ره که تو میروی به ترکستان و باتلاق و شوره زار و این چیزاست. با هینت و راهنمایی و اشاره ارتباط نمیگیرم.
خدایا حرفی داری بگو دیگه. نمیفهمم واقعا برنامهات برام چیه (مگه قرار بود تو بفهمی صبا جون؟)
پ.ن روز 12ام از زیارت عاشورا و 23ام از قرآنه. آفرین بگین بهم ^_^
دست و دلم به نوشتن نمیرود. امروز فقط راز و نیاز است. بین من و حسین و خدای حسین.
التماس دعا عزیزان
میخواستم تئاتر کار کنم چون دوستش داشتم. خودم را قانع میکردم که نه، برای متحول کردن فضای هنر میروم، برای نشان دادن موفقیت یک دختر محجبهی متدین به همه، برای پاکسازی جو مسموم و فاسد.
ولی جای من انجا نبود. دلم از بیمهریها گرفت و برای مقبول جمع واقع شدن کم کم تغییر کردم.
تئاتر امتحان من بود. رد شدم. خدا خودش دست به کار شد. دید از این بندهی نادان کاری برنمیآید :))
فکر میکنم موفقیتهای ریز ریز این روزهایم راهنمایی خداست برای من. «صبا، این مسیر توست.»
گفتم از لوازم التحریری استعفا دادم؟ فک کنم نگفته بودم. پنجشنبه به صاحب مغازه پیام دادم گفتم من دیگه نمیام. با حقوق ساعتی 6 تومن بهتر بود برده میورد به جای فروشنده.
دلم میخواد کار یک مهندس مکانیک واقعی رو انجام بدم. طراحی قطعات. نه کار یه مهندس نفت، نه کار یه مهندس شیمی و قطعا نه کار یه نقشهکش ساده. بلد بودن اینا بد نیست ولی این کاریه که میخوام تا اخر عمرم انجامش بدم؟ passion من اینه؟ میدونم قضیهی پشن رو زیادی بزرگش کردن (برای جلوگیری از استفادهی اورریتد -_-) اما اگه این کارا رو بخوام هر روز از ساعت 8 تا 5 انجام بدم واقعا نمیپوسم؟
یک ماه تا انتخاب واحد مونده ولی بحث درمورد اساتید و دروس تو گروهها شروع شده. واقعا واقعا واقعا از ته دلم ناراحتم که قراره یک سال دیگه بمونم تو اون خراب شده. حتی با اینکه خودخواستهس ولی بازم تحملش برام سخته. یک سال دیگه تحمل رفت و امد به بیابون، آدمای مزخرف، اساتید زبون نفهم، امتحانای الکی سخت و تکلیف و کوییز فراوون. عیبی یوخدی صبا جون. میگذره اینا هم.
آقای مهربان من، لطفا بیا. عالم غصه دار است.
دیروز برای غزل تولد گرفتیم. از هفتهها قبل دنبال کیک و کادو و بادکنکی که دوست داشته باشه بودیم. اما خب، غزل خانم نقشههامونو یکی پس از دیگری نقش بر آب کرد. به این صورت که اول عکس کادوهایی که مامان میخواست بخره و تو واتسپ فرستاده بود تا نظرمو بپرسه دید و گفت وای این چقد خزه. حالا ما دقیقا همونو خریده بودیم و دیگه تعویضی هم در کار نبود. بعد مدل کیکایی که واسه کیکپز فرستاده بودیم رو دید. بعد هی در مورد همه چی نظر داد و عملا دیوانهامون کرد. دیروز هم از خونه بیرون نمیرفت که یکم اونجا رو تزئین کنیم و به عنوان تیر اخر وقتی وارد شد و براش اهنگ تولد مبارک گذاشتیم به جای ذوق کردن و جیغ زدن که واکنش معمول بچههای همسنشه بلند گفت من همه چیو میدونستم همممهههه چیو -_-
چند روزه یه گردن درد کوفتیای دارم که واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم. هر جور بخوابم یا هر جور بیدار باشم درد میگیره -_- رهاش کردم فعلا به امون خدا ببینم چی میشه.
نمیدونم فردا به مشاورم چی بگم. حالم خوب نیست ولی نمیدونم چرا.
مشاور جدیدم دقیقا میفهمه چی میگم. چیزایی که خودم نمیدونم رو هم بهم میگه. به این صورت که اون هفته گفت م. دلش برات میسوخته مث تو که دلت برای سپیدار میسوخت. من هی گفتم نه دوسم داشت.
TURNS OUT... :)))
درست میگفت. رفتم از م. پرسیدم. وا حیرتا. وا عجبا. چیزایی بهم گفت که کمکم کرد بعد از 4 سال ازش بگذرم. الان خوشحالم.
سرکارم و نمیتونم خیلی بنویسم. وقتی برم خونه یه پست طولانی مینویسم همه چیو توضیح میدم.
دیشب موقع خواب به خدا گفتم میشه قهر کنم یه روز؟ اگه قهر کنم نازمو میکشی؟
صبح دم اذان صبح بیدارم کرد گفت پاشو حرف بزنیم :) قربون مهربونیت پروردگار من
پ.ن بچهها این چند وقت خیلی سرم شلوغه. خودمو ۲۴ای مشغول نگه میدارم که بتونم هویتمو دوباره پیدا کنم. اینه که نرسیدم وبلاگاتونو بخونم و نظرات گهربارمو :)))) بذارم. ناراحت نشین از دستم.
«حالا نه که فک کنی حالم خوبه و دلم نمیخواد بمیرم. نه. اتفاقا الان بیشتر از هر وقت دیگهای از خودم متنفرم. فقط این تنفر رو پذیرفتم و میخوام باهاش زندگی کنم. این دردی که از ناکافی و بی ارزش بودن ناشی میشه رو میخوام در اغوش بگیرم و باهاش برقصم... »
حقیقتا دلم برای اونو هیجان اول رابطه تنگ شده. چی میگم! من که اصن نه ارتباطی داشتم نه هیجانی :))) نمیدونم چرا دیگه دوست ندارم اینجا بنویسم. دلم میگیره وقتی حرف میزنم. دوست دارم توی خودم باشم. واسه کسی چیزی تعریف نکنم. امروز میرم پیش حامد م. (با تشکر از سایه جان) ببینم چجور ادمیه. اگه این یکی هم خنگ باشه واقعا دیگه برنمیتابم. چندتا از نمرههام اومده. همه رو تا اینجا پاس شدم خدا رو شکر. اون اصلیا هنوز نیومده. ترمو، انتقال و کنترل. فقط کنترل تقلب نگیره و انتقال پاسم کنه خدایا. 100تا صلوات میفرستم (خسته نشی یه وقت صبا جون!)
دیشب رفتیم خانوادگی تو حیاط خوابیدیم. تا صبح یخ زدیم، گردنم درد میکنه، نتونستم درست بخوابم ولی انقد بهم خوش گذشت که امروز با یه لبخند بزرگ روی صورتم بیدار شدم :) حالم خوبه.
هنوز نمیدونم صبحا که از خواب بیدار میشم به جز گوشی دست گرفتن چه کار دیگهای میتونم بکنم. یکم تو اینستا میچرخم. یکم پیامای تلگرامو جواب میدم (معمولا چون زود میخوابم تعدادشون زیاده :)) ایح) بعد صبحانه و درس. ولی اون لحظهی بیدار شدن نمیدونم چیکار کنم.
عموی ماج فوت کرد و همهی برنامههامون برای تولدش بهم ریخت. یکم بگذره البته تولد میگیرم براش. هم روحیهش باز میشه هم با پول کادو که بچهها ریختن به کارتم چیکار کنم -_-
راستش واسه امتحان فردا خیلی استرس دارم. کاش وقت داشتم خودم میخوندم و مجبور نبودم بدم به یکی دیگه :/ ترم که تموم شد میشینم ویدیوهاشو میبینم قشنگ.
مقالهی درس روشهای تحقیق هم مونده. چجوری 6 صفحه چرت و پرت بنویسم براش؟ خدا میدونه فقط. تا جمعه شب وقت داره. یه کاریش میکنم.
زندگی به کامم تلخ شده.