اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

2022

چرا انقد زود جوش میارم؟

خیلی بده. خیلی

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۳ مهر ۰۰

    2021- صحبتی برای صبا

    هیچوقت به تصمیمی که در مورد آدم‌ها گرفتی شک نکن. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    2020- یک تجربه‌ی مهم

    امروز تجربه‌ی اولین دعوا و گریه‌ی سر کار رو داشتم.

    آقا داستان از این قراره که مدیر گروهمون ، آقای الف، یه سری از فرم‌هایی که باید برای ورود من به شرکت پر میکرد رو نمیدونست باید پر کنه. بعد من از ۱۰ شهریور تا همین امروز هر چی اومدم از ورودی برگه گرفتم که آقا من دارم میرم طبقه‌ی ۱ و آقای الف باید امضا میکرد که بله این خانم پیش من بوده. یه خانمی هم طبقه‌ی ۵ بود که من دو بار رفتم پیشش پیگیری کنم ببینم چرا هنوز دارم با مجوز میام.
    آقا دوشنبه که من رفته بودم شرکت، خانمه زنگ زد تهدید کرد که اگه همین امروز مشکل رو حل نکنی نمی‌ذارم دیگه بیای :/ من به آقای الف گفتم که برادر من اینجوریه. تو رو جان مادرت درستش کن. گفت نگران نباش حلش میکنم و تو برو خونه. گفتم مطمئن دیگه؟ نمی‌خواد بمونم چک کنم؟ گفت نههه برووو. گفتم باشه
    امروووووز نگهبانی دم در گفت باید بری طبقه ۵ پیش اون خانمه. صبح اول صبح. من رفتم بالا میگم که خب جونم چی شده. خانمه سر من دااااد و بیدااااد که آره من چقد برای تو باید وقت بذارم چرا پیگیری نمیکنی و فلان و بهمان. گفتم من دوشنبه با آقای الف صحبت کردم گفتن خودشون درستش میکنن. شما چرا سر من دارید داد میزنید. گفت نه خیر مجوز ورود توعه. آقای الف چیکاره‌س. گفتم بابااا آقای الف مدیر گروه منه. من با اون هماهنگ میکنم دیگه. گفت نه برو بشین تو لابی تا من تکلیف تو رو مشخص کنم.
    منم خیلی محترمانه گفتم من میرم طبقه‌ی ۱ شما با آقای الف صحبت کنید. بعد همین که من اومدم از در اتاقش این ور بلند داد زد بی‌تربیت بی‌شعور
    ااقاااااا انگار موی منو آتیش زد. برگشتم گفتم من به شما هیچ بی‌احترامی‌ای نکردم که اینجوری صحبت میکنین و سوار آسانسور شدم و اومدم پایین.
    و از ساعت هشت و ربع تاااااا یه ربع به ده داشتم زاااار میزدم.
    بعد خیلی خنده‌دار بود اون صحنه که گریون برگشتم طبقه‌ی خودمون. آقای الف بنده خدا نمیدونست بخنده یا عصبانی باشه گفت چی شد بحثتون شد؟ منم که نمی‌تونستم حرف بزنم :))) فقط با سر جواب میدادم. گفت ای بابا من از شما عذرخواهی میکنم. حالا زنگ میزنم بالا ببینم چی شده.
    بعد بچه‌ها
    ساعت ۱۲ اینا بود
    زنگ زد بالا. خانمه رو شست پهن کرد آفتاب. قشنگ خیسوند توی آب و کف بعدم چنگ زد تمیز شد و چلوند و پیچوند تا آبش گرفته شه.
    الان خوشحالم :))))))

    خلااااااصه
    با اینکه بچه‌های گروه آقای الف رو دوس ندارن من خیلی دوسش دارم. گوگولی و بامزه و جدیه.

    از امروز یک تجربه موند و یک سردرد و هزاااار حس خوب از حمایت بچه‌های گروه ❤️

    اون وسط همه نگران بودن که واااای یا خدا چی شده چرا اینجوری گریه می‌کنی بعد که می‌فهمیدن با اون خانمه دعوام شده میگفتن همیـــــن؟ اَی 😂 ناراحت نباش بابااا
    بعد من: چشم :')

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰

    تولدم مبارک گل پونه :))

    مادربزرگ و پدربزرگم چهارشنبه عصر از تهران رسیدن. دیشب (که شب پنجشنبه باشه) خانواده‌م واسم تولد گرفتن و غافلگیرم کردن :) تولدم دوشنبه 29امه ولی دیروز گرفتن چون بابا خونه بود و مادر و پدرمم بودن. اصلا انتظارشو نداشتم واقعا. نهایتا فکر میکردم یکشنبه شب یه کیک درست کنیم دور هم بخوریم.

    خوش گذشت.

    خواهرم واسم اهنگ ساخت! خیلیییی ذوق کردم. از همه کادوها برام ارزشمندتر بود.

    وایسید 29ام شه بعد تبریک بگیدا :)))

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    هوای گریه با من

    دلم گرفته. چرا؟
  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    2017

    از فواید مشاور خوب عرض کنم که ماه شدم :)

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰

    2016

    بچه‌ها میشه حمد بخونین برای مادر دوستم؟ حالش خوب نیست بستری شده
  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    2015

    همسر جان
    اگر خودت خانواده‌ات انسان‌های دل گنده‌ای هستید از همین الان بگویم، من نمیتوانم. مطمئن باش سکته میکنم و کج میشوم و میمانم روی دستت.

    پ.ن این پست رو باید بذارم تو memoهایی به همسرم :)) دیگه نامه نمیشه.

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    2014

    به شدت افسرده و داغونم. خاکستری‌ترینم.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    2013

    گزارش کاراموزی رو به موقع تحویل دادم، انتخاب واحدمو کردم و مث قند و عسل واحد گیرم اومد، قراردادم با شرکت داره کم کم اوکی میشه و ناهار خوراک لوبیا داریم.
    اگه این خوشبختی نیست تو اونو به من نیشان بده پس
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    2012

    خواب دیدم کنسرت امیر جدیدی و نوید محمد زاده‌س بعد اینا مست و عصبانی بودن نمیتونستن اجرا کنن. من رفتم رو صحنه همه رو مدیریت کردم و خوندم و همه چی قشنگ بود :) دلم برای صحنه‌ی عزیزم تنگ شده.

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

    2011

    اونی که گزارش کارآموزیشو گذاشته واسه روز اخر و الان فهمیده باید شونصد صفحه بنویسه کیه؟ آفرین! منِ منِ کله گنده.

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

    2010

    حال ما خوب نیست. ما یعنی منِ مذهبی که این چند روز ساکت و گوشه‌گیر در غار نشسته، منِ احساساتی که همه چیز منزجرش کرده، منِ اجتماعی که با همه سرد بوده و منِ با انگیزه که حدود 4 سالی است در اغما فرو رفته و گهگاهی فقط چشم‌هایش را باز میکند و فکر میکنیم دوباره برگشته ولی نه.
    حال ما خوب نیست و هیچکداممان هیچ کاری نمیکنیم. فقط میخوریم و میخوابیم و انسانیت را روی اتوپایلت گذاشته‌ایم.
    دلمان برای تئاتر عزیزمان تنگ شده. خیلی وقت است که احساسات را به بازی نگرفته‌ایم و از حافظه‌ی عضلاتمان کار نکشیده‌ایم. تئاتر عزیز. تئاتر عزیزتر از جان.
    مدت‌هاست کتاب نخوانده‌ایم و چیزی یاد نگرفته‌ایم و تجربه‌ی جدید کسب نکرده‌ایم.
    پوسیده‌ایم. جانمان رشته رشته شده. رشته‌ها هنوز شسته نشده. در تشت دارد خیس میخورد. در خیسی و تاریکی و کثافت غوطه‌وریم. کاش خودمان خودمان را چنگ میزدیم و پودر میریختیم و کف میکردیم و تمیز میشدیم و روی بند پهن میشدیم و خشک میشدیم.
    کاش میان مایه نبودیم. مگر نه که همه میگویند نیستیم؟ پس چرا انقدر حسِ... نه میان مایگی که بی‌مایگی داریم نسبت به خودمان؟
    جانمان در عذاب است. با خودمان درگیرترینیم. دلمان برای سال‌ها بعد تنگ شده. آن زمانی که بالاخره به آرامش برسیم و راضی باشیم از چیزی که هستیم و داریم و میکنیم.
    صورتمان را نمیشناسیم. دست و پا و کمر برایمان نااشنا است. صدای خودمان را گم کرده‌ایم.
    کاش بمیریم و رنج هستی را به دوش نکشیم. کاش نباشیم.

    پ.ن الان حالم بهتره. حال همه‌ی من.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

    تاثیر و موثرات

    حس میکنم زندگی خواهرم رو نابود کردم. خدا رو شکر هنوز مادر نشده‌م وگرنه از عذاب وجدان 24ای در حال خفگی بودم.
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۷ شهریور ۰۰

    2008

    انقدر با این مونولوگ جدید مونا فرجاد گریه کردم که بیا، کور شدم.
    بچه‌ها هیچ چیز هیچ وقت از سیاست جدا نیست. در واقع همه‌ی مسائل تا فیها خالدون به هم پیچیده‌ان. وقتی میبینم یه هنرمند داره تئاتر سیاسی کار میکنه، اونم تئاتر خوب، دلم غنج میره برای هنرمون.
    چجوری تئاتر رو از دلم بیرون کنم اخه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • شنبه ۶ شهریور ۰۰

    2007

    اگه رویای نویسنده شدن رو با خودم به گور ببرم چی؟

    پ.ن فیلمنامه نویسای ایرانی دیالوگ نویسی سرشون نمیشه. بازیگرا هم بازی سرشون نمیشه. نه میتونن حس رو منتقل کنن نه حتی رئال بازی کنن. تدوینگر هم که هیچی به هیچی. انگار دادن ممد دانشگاه ما با پیکسارت ادیت کرده. اینه که مدت‌هاست از یه فیلم ایرانی لذت نبردم.

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    2006

    چهار ساله طعم تلخ و زهرماری لوزر بودن رو دارم تجربه میکنم. انتخاب خودم بود. کسی رو سرزنش نمیکنم. ولی دیگه بسه. این دو سالی که خونه بودم تونستم بیشتر فکر کنم و الان آماده‌ام که مومن و موفق باشم. دلم برای صبای باهوش درس‌خون رتبه اول تنگ شده. وقتشه همه چی تغییر کنه.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۴ شهریور ۰۰

    2004

    حقیقت اینه که ادم‌های بسیاری در تاریخ وضعیت‌های بدتر از احوال کنونی من رو تاب آوردن، پس چرا من نتونم؟ هر جور شده، افتان و خیزان، دست به دیوار، شانه‌ها افتاده، ادامه میدم. مقصدی هست؟ نه. ادامه دادنه که مهمه.

    فردا با مشاورم در مورد ارشد میخوام صحبت کنم. آیا به درد من میخوره؟ آیا من توان تحمل محیط اکادمیک رو دارم؟ آیا اصن دوست دارم تو این رشته ادامه بدم یا رشته‌امو عوض کنم؟ نرم از اول کارشناسی چیزی که دوست دارم بخونم؟ سوال زیاد دارم. مشاورا هم که میدونین، اخلاق گند جواب ندادن بلکه مراجع رو به سمت جواب هل دادن دارن -_- برای یک بار دلم میخواد یکی بگه خانم محترم! راه اینده‌ی شما از این وریه. کجا داری میری؟ این ره که تو میروی به ترکستان و باتلاق و شوره زار و این چیزاست. با هینت و راهنمایی و اشاره ارتباط نمیگیرم.

    خدایا حرفی داری بگو دیگه. نمیفهمم واقعا برنامه‌ات برام چیه (مگه قرار بود تو بفهمی صبا جون؟)

    پ.ن روز 12ام از زیارت عاشورا و 23ام از قرآنه. آفرین بگین بهم ^_^

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰

    عاشورا 1400

    دست و دلم به نوشتن نمیرود. امروز فقط راز و نیاز است. بین من و حسین و خدای حسین.
    التماس دعا عزیزان

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

    2002

    میخوام یه ردیاب نماز درست کنم ببینم چیکار دارم میکنم :)) پیشنهادی دارین برای مدلش؟ باید برم بگردم ببینم چجوری میتونم صفحه رو جینگیل مستون کنم که خوشم بیاد توش علامت بزنم.
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    2001

    میخواستم تئاتر کار کنم چون دوستش داشتم. خودم را قانع میکردم که نه، برای متحول کردن فضای هنر میروم، برای نشان دادن موفقیت یک دختر محجبه‌ی متدین به همه، برای پاکسازی جو مسموم و فاسد.

    ولی جای من انجا نبود. دلم از بی‌مهری‌ها گرفت و برای مقبول جمع واقع شدن کم کم تغییر کردم. 

    تئاتر امتحان من بود. رد شدم. خدا خودش دست به کار شد. دید از این بنده‌ی نادان کاری برنمی‌آید :))

    فکر میکنم موفقیت‌های ریز ریز این روزهایم راهنمایی خداست برای من. «صبا، این مسیر توست.»

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰

    2000

    گفتم از لوازم التحریری استعفا دادم؟ فک کنم نگفته بودم. پنجشنبه به صاحب مغازه پیام دادم گفتم من دیگه نمیام. با حقوق ساعتی 6 تومن بهتر بود برده میورد به جای فروشنده.

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    1999

    دلم میخواد کار یک مهندس مکانیک واقعی رو انجام بدم. طراحی قطعات. نه کار یه مهندس نفت، نه کار یه مهندس شیمی و قطعا نه کار یه نقشه‌کش ساده. بلد بودن اینا بد نیست ولی این کاریه که میخوام تا اخر عمرم انجامش بدم؟ passion من اینه؟ میدونم قضیه‌ی پشن رو زیادی بزرگش کردن (برای جلوگیری از استفاده‌ی اورریتد -_-) اما اگه این کارا رو بخوام هر روز از ساعت 8 تا 5 انجام بدم واقعا نمیپوسم؟

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    1998

    یک ماه تا انتخاب واحد مونده ولی بحث درمورد اساتید و دروس تو گروه‌ها شروع شده. واقعا واقعا واقعا از ته دلم ناراحتم که قراره یک سال دیگه بمونم تو اون خراب شده. حتی با اینکه خودخواسته‌س ولی بازم تحملش برام سخته. یک سال دیگه تحمل رفت و امد به بیابون، آدمای مزخرف، اساتید زبون نفهم، امتحانای الکی سخت و تکلیف و کوییز فراوون. عیبی یوخدی صبا جون. میگذره اینا هم.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    شما را قسم به روح بلند مادرتان فاطمه‌ی زهرا

    آقای مهربان من، لطفا بیا. عالم غصه دار است.

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰

    نسیمی از قدیم الایام

    جانم در عذابه. نمیدونم به خاطر قطع شدن جلسات مشاوره‌س یا اختلالات هورمونی یا مزخرف بودن زندگیم.
    گفتم اختلالات هورمونی یادم به عرضا افتاد. اون روز که پشت دانشکده نشسته بودیم گفت وای تو چشمات قهو‌ه‌ایه! همیشه فک میکردم سبزه. و من از خنده غش کرده بودم و یهو زدم زیر گریه پرسیدم چی شده و گفتم اختلالات هورمونی. بدبخت نمیدونست چجوری واکنش نشون بده خشکش زد :))))
  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    1995

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    1994

    واقعا نمیخوام دیگه برم تو لوازم التحریری سر کار. خیلی خسته میشم و یه فشار روانی زیاد رومه. دیگه پکیدم.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    1993

    حالا چی شده یهو انقد بازدید رفته بالا؟ :) به منم بگید اگه خبریه.
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۶ مرداد ۰۰

    تولد غزل غزل شعر و سرود زندگانیم

    دیروز برای غزل تولد گرفتیم. از هفته‌ها قبل دنبال کیک و کادو و بادکنکی که دوست داشته باشه بودیم. اما خب، غزل خانم نقشه‌هامونو یکی پس از دیگری نقش بر آب کرد. به این صورت که اول عکس کادوهایی که مامان میخواست بخره و تو واتسپ فرستاده بود تا نظرمو بپرسه دید و گفت وای این چقد خزه. حالا ما دقیقا همونو خریده بودیم و دیگه تعویضی هم در کار نبود. بعد مدل کیکایی که واسه کیکپز فرستاده بودیم رو دید. بعد هی در مورد همه چی نظر داد و عملا دیوانه‌امون کرد. دیروز هم از خونه بیرون نمیرفت که یکم اونجا رو تزئین کنیم و به عنوان تیر اخر وقتی وارد شد و براش اهنگ تولد مبارک گذاشتیم به جای ذوق کردن و جیغ زدن که واکنش معمول بچه‌های هم‌سنشه بلند گفت من همه چیو میدونستم همممهههه چیو -_-

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    1991

    بدنم خسته‌س. نیاز داره بخوابه و یه غلتک از روش رد شه. ولی مغزم دوس داره بازی کنه و کتاب بخونه.
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

    1990

    چند روزه یه گردن درد کوفتی‌ای دارم که واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم. هر جور بخوابم یا هر جور بیدار باشم درد میگیره -_- رهاش کردم فعلا به امون خدا ببینم چی میشه.

    نمیدونم فردا به مشاورم چی بگم. حالم خوب نیست ولی نمیدونم چرا.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۹ مرداد ۰۰

    1989

    عیدتون مبارک.
    خدا رو شکر که شیعه‌ی امیر المومنینم.
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۰۰

    1988

    مشاور جدیدم دقیقا میفهمه چی میگم. چیزایی که خودم نمیدونم رو هم بهم میگه. به این صورت که اون هفته گفت م. دلش برات میسوخته مث تو که دلت برای سپیدار میسوخت. من هی گفتم نه دوسم داشت. 

    TURNS OUT... :)))

    درست میگفت. رفتم از م. پرسیدم. وا حیرتا. وا عجبا. چیزایی بهم گفت که کمکم کرد بعد از 4 سال ازش بگذرم. الان خوشحالم.

    سرکارم و نمیتونم خیلی بنویسم. وقتی برم خونه یه پست طولانی مینویسم همه چیو توضیح میدم.

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰

    سبحانک عزیزم

    دیشب موقع خواب به خدا گفتم میشه قهر کنم یه روز؟ اگه قهر کنم نازمو می‌کشی؟

    صبح دم اذان صبح بیدارم کرد گفت پاشو حرف بزنیم :) قربون مهربونیت پروردگار من

    پ.ن بچه‌ها این چند وقت خیلی سرم شلوغه. خودمو ۲۴ای مشغول نگه میدارم که بتونم هویتمو دوباره پیدا کنم. اینه که نرسیدم وبلاگاتونو بخونم و نظرات گهربارمو :)))) بذارم. ناراحت نشین از دستم.

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

    1984

    بچه‌ها حال عمه‌ام خوب نیست. میشه براش دعا کنین؟
  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • شنبه ۲ مرداد ۰۰

    برسد به دست آقای مصلحی

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    1983

    با نوای لبیک اللهم لبیک امشب یه دل سیر گریه کردم.
    لبیک آفریننده‌ی من لبیک عزیز من لبیک سبحانک (قربونت برم)
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    1983

    نمیتونم از روانشناسم قبول کنم که آدم خوبی‌ام.
  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    1982

    افسرده‌تر از آنم که چیزی جز مرگ خوشحالم کند.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۶ تیر ۰۰

    1981

    دیروز صبح حرکت کردیم به سمت خوانسار (که من هنوزم اسمشو با خوارزم قاطی میکنم) و امروز ظهر برگشتیم. دلم یه خونه‌ی قدیمی که پله میخوره میخواد.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۵ تیر ۰۰

    دیوانگی‌های یک انسان کریم

    میگه: «راضی نیستم ازت.» نمیگه از چیم دقیقا راضی نیست. فقط حس بد ناکافی بودن بهم میده.
    دردت چیه ای «من»؟
    دردت حرفای ظهر با خدابیامرزه؟ دردت کارای دیروزه؟ دردت افکار ازار دهندته؟ چیه دقیقا؟
    بهت حق میدم از «من»ِ الان رضایت نداشته باشی. ولی راه حلش گند زدن به حس و حال ادم نیست.
    همون ادم کریمی که واقعا هستی باش صبا.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۰۰

    1979

    «حالا نه که فک کنی حالم خوبه و دلم نمیخواد بمیرم. نه. اتفاقا الان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای از خودم متنفرم. فقط این تنفر رو پذیرفتم و میخوام باهاش زندگی کنم. این دردی که از ناکافی و بی ارزش بودن ناشی میشه رو میخوام در اغوش بگیرم و باهاش برقصم... »

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰

    1978

    مردم شهرای کویری خشک و یبس و متعصب و مزخرفن. چنج مای مایند.

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰

    1977

    حقیقتا دلم برای اونو هیجان اول رابطه تنگ شده. چی میگم! من که اصن نه ارتباطی داشتم نه هیجانی :))) نمیدونم چرا دیگه دوست ندارم اینجا بنویسم. دلم میگیره وقتی حرف میزنم. دوست دارم توی خودم باشم. واسه کسی چیزی تعریف نکنم. امروز میرم پیش حامد م. (با تشکر از سایه جان) ببینم چجور ادمیه. اگه این یکی هم خنگ باشه واقعا دیگه برنمیتابم. چندتا از نمره‌هام اومده. همه رو تا اینجا پاس شدم خدا رو شکر. اون اصلیا هنوز نیومده. ترمو، انتقال و کنترل. فقط کنترل تقلب نگیره و انتقال پاسم کنه خدایا. 100تا صلوات میفرستم (خسته نشی یه وقت صبا جون!)

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰

    1976

    امروز رفتم پیش دکتر عزیزم. ازش ممنونم که به حرفم گوش میکنه.
  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۹ تیر ۰۰

    1975

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    1974

    دیشب رفتیم خانوادگی تو حیاط خوابیدیم. تا صبح یخ زدیم، گردنم درد میکنه، نتونستم درست بخوابم ولی انقد بهم خوش گذشت که امروز با یه لبخند بزرگ روی صورتم بیدار شدم :) حالم خوبه.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰

    1973

    کاش مرده بودم

  • ۱
    • صبا
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

    1972

    هنوز نمیدونم صبحا که از خواب بیدار میشم به جز گوشی دست گرفتن چه کار دیگه‌ای میتونم بکنم. یکم تو اینستا میچرخم. یکم پیامای تلگرامو جواب میدم (معمولا چون زود میخوابم تعدادشون زیاده :)) ایح) بعد صبحانه و درس. ولی اون لحظه‌ی بیدار شدن نمیدونم چیکار کنم.

    عموی ماج فوت کرد و همه‌ی برنامه‌هامون برای تولدش بهم ریخت. یکم بگذره البته تولد میگیرم براش. هم روحیه‌ش باز میشه هم با پول کادو که بچه‌ها ریختن به کارتم چیکار کنم -_-

    راستش واسه امتحان فردا خیلی استرس دارم. کاش وقت داشتم خودم میخوندم و مجبور نبودم بدم به یکی دیگه :/ ترم که تموم شد میشینم ویدیوهاشو میبینم قشنگ.

    مقاله‌ی درس روش‌های تحقیق هم مونده. چجوری 6 صفحه چرت و پرت بنویسم براش؟ خدا میدونه فقط. تا جمعه شب وقت داره. یه کاریش میکنم.

    زندگی به کامم تلخ شده.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۵ تیر ۰۰
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب