این روزا خیلی عجیبه.
زیر لب یا حسین یا حسین میگم و بغض میکنم. هیچوقت تو زندگیم اینجوری نبودم. «مهلا مهلا یابن الزهرا» میگم و چشمام پر از اشک میشه. حال عجیبیه. دلم برای روزای 18 تا 22 سالگیم میسوزه که چطور حرومشون کردم. نیل میگه: «تجربه خوبه، ناراحتش نباش.» ولی من ناراحتشم. نگران معصومیت از دست رفته یا تجربههای بیهودهام. دلم نمیخواست با فکر کردن به کانون و تئاتر و موسیقی حالم بهم بخوره ولی میخوره. و همینجوری ساعتها حالت تهوعها دارم.
این روزا شیشهی بخار گرفتهای که آیندهمو پشت خودش پنهان کرده، داره کم کم تمیز میشه. درس میخونم و کار میکنم و اشک میریزم برای پاییز و کارهای کرده و ناکرده.
چقدر این تکالیف وقت گیر و بیخوده. چرا نمیذارن خودمون درس بخونیم؟ باید حواست باشه یهو به جای جناب دکتر فلانی ننویسی دکتر فلانی که نمره ازت کم نکنن. میرن میگردن سختترین تمرینای کتابو، نه! وقتگیرترینشون رو پیدا میکنن و میگن خب از الان تا فردا شب وقت دارید سریع بفرستید.
حاوی مقدار زیادی غر هستم
اه
دو روزی است که دور گردون بر مراد ما میرود. فلسفهی تنهایی را با گروه کتابخوانی نیل میخوانیم. فرم پیشنهادی پروژه را بارگذاری کردهایم. درسها سخت و آسان پیش میروند (همانا پیش رفتن مهمترین چیز است) صبحها شرکت، عصرها کتابخوانه، ظهرها هم ناهار و چرتی که گاهی به درازا میکشد.
حقیقت این است که طبیعت بر من چیره شده و تنبلی را برگزیدهام. نه تنبلی به معنای معمول آن، بلکه تنبلی ترمودینامیکی. انتقال حرارتم پایا، مدارهای مغزم پایدار و ارزشهایم استوارند. همین استوار بودن ارزشها در زمین آخرالزمان ریشهدارم کردهاست.
دیروز برای یکی از آقایان همرشته توضیح دادم که محیط جشن مناسب من نیست و از این روست که با کمال احترام دعوتتان را اجابت نمیکنم. سیستم صوتی و رقص نور و تا دیر وقت باغ ماندن برای جشن فارغالتحصیلی چیزی نیست که حتی قلبم اجازهی آن را دهد، چه برسد به مغز کمالطلبِ افسارگسیختهی صفر و یکیام. به عکس با سردر دانشگاه در ردای بلند بوعلی سینا بسنده میکنیم.
جواب هر سوال و سخن و نکتهای را ندادن، مهمی است که اخیرا به آن دست یافتهام. خوردن یک جمله از شروع طوفانی بیانتها جلوگیری میکند. در و دروازه بودن گوشها، اینجا بیاندازه مفید است.
سایه رفته مشهد و دیشب برام از اونجا ویدیو گرفت. خدا میدونه چقدر گریه کردم. یا علی بن موسی الرضا
من اگه بتونم دوباره برگردم به زمان اوجم که ظهرا فقط یه ربع میخوابیدم و نه دو سه ساعت بُرد کردم واقعا.
وقتی میرسم خونه دیگه به صورت جنازهوار افقی میشم و مـــــــــــیخوابم تا وقتی یکی بیاد به زور بیدارم کنه.
امروز نشستم به خیلی چیزا فکر کردم. پستای وبلاگمو تا مهر 97 خوندم. چه روزهایی رو گذروندم. چقدر توی این چند ماه اخیر رشد کردم. چهار سال یه طرف، این چند ماه بعد از عید تا حالا یه طرف :)
میان دین من تا دین دوستام
تفاوت از زمین تا اسمان است :)
این داستان منو به شدت غمگین میکنه.چون سعی میکنن منو قانع کنن که صبا جون داری زیاده روی میکنی. چند روز پیشا نیل میگفت وای صبا دیگه داری با شیب زیادی مذهبی میشی.
نمیدونست که من از اول درونم همین شکلی بوده. اگه یه وقتایی هم رفتارم چیز دیگه نشون داده، اون تو جنگی بوده که بیا و ببین.
تو این پست ماجرای بحث و جدال خودم با خودم رو نوشته بودم. الان از هم راضیایم و همه جا ساکته. گاهی یه زبون برای هم درمیاریم که بدونیم هنوز هستیم.
راستی دوز دوم رو هم زدم و الان دیگه میتونم برم در و دیوار و دستگیرههای اتوبوس رو بغل کنم (ولی خب دلم نمیخواد واقعا)
طلیعه حکمت شروع شد
درس برای ارشد شروع شد
تکلیفای ترم شروع شد
پروژه کارشناسی شروع شد
بسم الله الرحمن الرحیم
بهبه سلام بر افسردگی پاییزه! حالت چطوره دوست قدیمی؟
فکر میکردم ذهنم خیلی شلوغ شده. حس میکردم دارم دیوونه میشم. صدتا کار همزمان تو مغزم چرخ میخورد و میگفت منو انجام ندادی بدو بدو یالا بدو هی هی. دیگه دیشب خسته شدم. یکی از دفترچههامو برداشتم و شروع کردم به نوشتن کارها. هی نوشتم هی نوشتم. با هر موردی که رو کاغذ حک میشد من بیشتر اروم میگرفتم. در نهایت یک صفحه شد همهی اون استرسا و کارای ناتموم. یه برنامه زمان بندی شده بنویسم برای خودم حل میشه همهش. کاش الان خدایگان فیزیک (ریحانه) بیاد نظرات گهربار بده دربارهی برنامهریزی.
دیروز بچهها برام تولد گرفتن. بسیار خوش گذشت. یه سری از دخترا هم نیومدن که در موردش فقط میتونم بگم بشکنه دستی که نمک نداره. حقیقتا الان سر کارم و نمیرسم بیشتر توضیح بدم ولی وقتی اومدم قول میدم خونه طولانی بنویسم.
دانشجوهای سال جدید رو دادن بهم :)) خیلی خوشحالم که این جینگولای کوچولو رو میتونم راهنمایی کنم
بعد نوشت: وای خدایا خیلیییی کوچولوان. قشنگ هنوز کاملا دانش اموزن. خنگولا دلم میخواد بگیرم بچلونمشون.
میخوام شروع کنم برای کنکور ارشد بخونم :)
یه بسم الله محکم باید بگم. امیدم به خداست. نیتم سرباز امام زمان بودن و کمک کردن به جامعهامه.
یه دست و جیغ و هورا برام بزنید :))))))
من از هرکسی بهم ظلم کرده باشه میگذرم. ادمیم و ممکنه اشتباه کنیم. اگرم اشتباه نباشه انقد اون بنده خدا خودش گناه کرده که یه ظلم کردن به من توش گم باشه.
به قول منیژ آمّااااا از معلما و اساتیدی که اذیتم کردن به هیچ وجه نمیگذرم. لعنت خدا تا ابد بر آنان باد.
نمیدونم چرا یهو یادم رفت که ترم بعد قراره شونصدتا واحد بگیرم و حس کردم این ترم دیگه فارغ میشم :))) از معایب 160 واحدی بودن بازم میگم براتون
چرا انقد زود جوش میارم؟
خیلی بده. خیلی
هیچوقت به تصمیمی که در مورد آدمها گرفتی شک نکن.
امروز تجربهی اولین دعوا و گریهی سر کار رو داشتم.
آقا داستان از این قراره که مدیر گروهمون ، آقای الف، یه سری از فرمهایی که باید برای ورود من به شرکت پر میکرد رو نمیدونست باید پر کنه. بعد من از ۱۰ شهریور تا همین امروز هر چی اومدم از ورودی برگه گرفتم که آقا من دارم میرم طبقهی ۱ و آقای الف باید امضا میکرد که بله این خانم پیش من بوده. یه خانمی هم طبقهی ۵ بود که من دو بار رفتم پیشش پیگیری کنم ببینم چرا هنوز دارم با مجوز میام.
آقا دوشنبه که من رفته بودم شرکت، خانمه زنگ زد تهدید کرد که اگه همین امروز مشکل رو حل نکنی نمیذارم دیگه بیای :/ من به آقای الف گفتم که برادر من اینجوریه. تو رو جان مادرت درستش کن. گفت نگران نباش حلش میکنم و تو برو خونه. گفتم مطمئن دیگه؟ نمیخواد بمونم چک کنم؟ گفت نههه برووو. گفتم باشه
امروووووز نگهبانی دم در گفت باید بری طبقه ۵ پیش اون خانمه. صبح اول صبح. من رفتم بالا میگم که خب جونم چی شده. خانمه سر من دااااد و بیدااااد که آره من چقد برای تو باید وقت بذارم چرا پیگیری نمیکنی و فلان و بهمان. گفتم من دوشنبه با آقای الف صحبت کردم گفتن خودشون درستش میکنن. شما چرا سر من دارید داد میزنید. گفت نه خیر مجوز ورود توعه. آقای الف چیکارهس. گفتم بابااا آقای الف مدیر گروه منه. من با اون هماهنگ میکنم دیگه. گفت نه برو بشین تو لابی تا من تکلیف تو رو مشخص کنم.
منم خیلی محترمانه گفتم من میرم طبقهی ۱ شما با آقای الف صحبت کنید. بعد همین که من اومدم از در اتاقش این ور بلند داد زد بیتربیت بیشعور
ااقاااااا انگار موی منو آتیش زد. برگشتم گفتم من به شما هیچ بیاحترامیای نکردم که اینجوری صحبت میکنین و سوار آسانسور شدم و اومدم پایین.
و از ساعت هشت و ربع تاااااا یه ربع به ده داشتم زاااار میزدم.
بعد خیلی خندهدار بود اون صحنه که گریون برگشتم طبقهی خودمون. آقای الف بنده خدا نمیدونست بخنده یا عصبانی باشه گفت چی شد بحثتون شد؟ منم که نمیتونستم حرف بزنم :))) فقط با سر جواب میدادم. گفت ای بابا من از شما عذرخواهی میکنم. حالا زنگ میزنم بالا ببینم چی شده.
بعد بچهها
ساعت ۱۲ اینا بود
زنگ زد بالا. خانمه رو شست پهن کرد آفتاب. قشنگ خیسوند توی آب و کف بعدم چنگ زد تمیز شد و چلوند و پیچوند تا آبش گرفته شه.
الان خوشحالم :))))))
خلااااااصه
با اینکه بچههای گروه آقای الف رو دوس ندارن من خیلی دوسش دارم. گوگولی و بامزه و جدیه.
از امروز یک تجربه موند و یک سردرد و هزاااار حس خوب از حمایت بچههای گروه ❤️
اون وسط همه نگران بودن که واااای یا خدا چی شده چرا اینجوری گریه میکنی بعد که میفهمیدن با اون خانمه دعوام شده میگفتن همیـــــن؟ اَی 😂 ناراحت نباش بابااا
بعد من: چشم :')
-
صبا
-
چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
مادربزرگ و پدربزرگم چهارشنبه عصر از تهران رسیدن. دیشب (که شب پنجشنبه باشه) خانوادهم واسم تولد گرفتن و غافلگیرم کردن :) تولدم دوشنبه 29امه ولی دیروز گرفتن چون بابا خونه بود و مادر و پدرمم بودن. اصلا انتظارشو نداشتم واقعا. نهایتا فکر میکردم یکشنبه شب یه کیک درست کنیم دور هم بخوریم.
خوش گذشت.
خواهرم واسم اهنگ ساخت! خیلیییی ذوق کردم. از همه کادوها برام ارزشمندتر بود.
وایسید 29ام شه بعد تبریک بگیدا :)))
از فواید مشاور خوب عرض کنم که ماه شدم :)
بچهها میشه حمد بخونین برای مادر دوستم؟ حالش خوب نیست بستری شده
همسر جان
اگر خودت خانوادهات انسانهای دل گندهای هستید از همین الان بگویم، من نمیتوانم. مطمئن باش سکته میکنم و کج میشوم و میمانم روی دستت.
پ.ن این پست رو باید بذارم تو memoهایی به همسرم :)) دیگه نامه نمیشه.
به شدت افسرده و داغونم. خاکستریترینم.
گزارش کاراموزی رو به موقع تحویل دادم، انتخاب واحدمو کردم و مث قند و عسل واحد گیرم اومد، قراردادم با شرکت داره کم کم اوکی میشه و ناهار خوراک لوبیا داریم.
اگه این خوشبختی نیست تو اونو به من نیشان بده پس
خواب دیدم کنسرت امیر جدیدی و نوید محمد زادهس بعد اینا مست و عصبانی بودن نمیتونستن اجرا کنن. من رفتم رو صحنه همه رو مدیریت کردم و خوندم و همه چی قشنگ بود :) دلم برای صحنهی عزیزم تنگ شده.
اونی که گزارش کارآموزیشو گذاشته واسه روز اخر و الان فهمیده باید شونصد صفحه بنویسه کیه؟ آفرین! منِ منِ کله گنده.
حال ما خوب نیست. ما یعنی منِ مذهبی که این چند روز ساکت و گوشهگیر در غار نشسته، منِ احساساتی که همه چیز منزجرش کرده، منِ اجتماعی که با همه سرد بوده و منِ با انگیزه که حدود 4 سالی است در اغما فرو رفته و گهگاهی فقط چشمهایش را باز میکند و فکر میکنیم دوباره برگشته ولی نه.
حال ما خوب نیست و هیچکداممان هیچ کاری نمیکنیم. فقط میخوریم و میخوابیم و انسانیت را روی اتوپایلت گذاشتهایم.
دلمان برای تئاتر عزیزمان تنگ شده. خیلی وقت است که احساسات را به بازی نگرفتهایم و از حافظهی عضلاتمان کار نکشیدهایم. تئاتر عزیز. تئاتر عزیزتر از جان.
مدتهاست کتاب نخواندهایم و چیزی یاد نگرفتهایم و تجربهی جدید کسب نکردهایم.
پوسیدهایم. جانمان رشته رشته شده. رشتهها هنوز شسته نشده. در تشت دارد خیس میخورد. در خیسی و تاریکی و کثافت غوطهوریم. کاش خودمان خودمان را چنگ میزدیم و پودر میریختیم و کف میکردیم و تمیز میشدیم و روی بند پهن میشدیم و خشک میشدیم.
کاش میان مایه نبودیم. مگر نه که همه میگویند نیستیم؟ پس چرا انقدر حسِ... نه میان مایگی که بیمایگی داریم نسبت به خودمان؟
جانمان در عذاب است. با خودمان درگیرترینیم. دلمان برای سالها بعد تنگ شده. آن زمانی که بالاخره به آرامش برسیم و راضی باشیم از چیزی که هستیم و داریم و میکنیم.
صورتمان را نمیشناسیم. دست و پا و کمر برایمان نااشنا است. صدای خودمان را گم کردهایم.
کاش بمیریم و رنج هستی را به دوش نکشیم. کاش نباشیم.
پ.ن الان حالم بهتره. حال همهی من.
حس میکنم زندگی خواهرم رو نابود کردم. خدا رو شکر هنوز مادر نشدهم وگرنه از عذاب وجدان 24ای در حال خفگی بودم.
انقدر با این مونولوگ جدید مونا فرجاد گریه کردم که بیا، کور شدم.
بچهها هیچ چیز هیچ وقت از سیاست جدا نیست. در واقع همهی مسائل تا فیها خالدون به هم پیچیدهان. وقتی میبینم یه هنرمند داره تئاتر سیاسی کار میکنه، اونم تئاتر خوب، دلم غنج میره برای هنرمون.
چجوری تئاتر رو از دلم بیرون کنم اخه؟
اگه رویای نویسنده شدن رو با خودم به گور ببرم چی؟
پ.ن فیلمنامه نویسای ایرانی دیالوگ نویسی سرشون نمیشه. بازیگرا هم بازی سرشون نمیشه. نه میتونن حس رو منتقل کنن نه حتی رئال بازی کنن. تدوینگر هم که هیچی به هیچی. انگار دادن ممد دانشگاه ما با پیکسارت ادیت کرده. اینه که مدتهاست از یه فیلم ایرانی لذت نبردم.
چهار ساله طعم تلخ و زهرماری لوزر بودن رو دارم تجربه میکنم. انتخاب خودم بود. کسی رو سرزنش نمیکنم. ولی دیگه بسه. این دو سالی که خونه بودم تونستم بیشتر فکر کنم و الان آمادهام که مومن و موفق باشم. دلم برای صبای باهوش درسخون رتبه اول تنگ شده. وقتشه همه چی تغییر کنه.
حقیقت اینه که ادمهای بسیاری در تاریخ وضعیتهای بدتر از احوال کنونی من رو تاب آوردن، پس چرا من نتونم؟ هر جور شده، افتان و خیزان، دست به دیوار، شانهها افتاده، ادامه میدم. مقصدی هست؟ نه. ادامه دادنه که مهمه.
فردا با مشاورم در مورد ارشد میخوام صحبت کنم. آیا به درد من میخوره؟ آیا من توان تحمل محیط اکادمیک رو دارم؟ آیا اصن دوست دارم تو این رشته ادامه بدم یا رشتهامو عوض کنم؟ نرم از اول کارشناسی چیزی که دوست دارم بخونم؟ سوال زیاد دارم. مشاورا هم که میدونین، اخلاق گند جواب ندادن بلکه مراجع رو به سمت جواب هل دادن دارن -_- برای یک بار دلم میخواد یکی بگه خانم محترم! راه ایندهی شما از این وریه. کجا داری میری؟ این ره که تو میروی به ترکستان و باتلاق و شوره زار و این چیزاست. با هینت و راهنمایی و اشاره ارتباط نمیگیرم.
خدایا حرفی داری بگو دیگه. نمیفهمم واقعا برنامهات برام چیه (مگه قرار بود تو بفهمی صبا جون؟)
پ.ن روز 12ام از زیارت عاشورا و 23ام از قرآنه. آفرین بگین بهم ^_^
دست و دلم به نوشتن نمیرود. امروز فقط راز و نیاز است. بین من و حسین و خدای حسین.
التماس دعا عزیزان
میخوام یه ردیاب نماز درست کنم ببینم چیکار دارم میکنم :)) پیشنهادی دارین برای مدلش؟ باید برم بگردم ببینم چجوری میتونم صفحه رو جینگیل مستون کنم که خوشم بیاد توش علامت بزنم.
میخواستم تئاتر کار کنم چون دوستش داشتم. خودم را قانع میکردم که نه، برای متحول کردن فضای هنر میروم، برای نشان دادن موفقیت یک دختر محجبهی متدین به همه، برای پاکسازی جو مسموم و فاسد.
ولی جای من انجا نبود. دلم از بیمهریها گرفت و برای مقبول جمع واقع شدن کم کم تغییر کردم.
تئاتر امتحان من بود. رد شدم. خدا خودش دست به کار شد. دید از این بندهی نادان کاری برنمیآید :))
فکر میکنم موفقیتهای ریز ریز این روزهایم راهنمایی خداست برای من. «صبا، این مسیر توست.»
گفتم از لوازم التحریری استعفا دادم؟ فک کنم نگفته بودم. پنجشنبه به صاحب مغازه پیام دادم گفتم من دیگه نمیام. با حقوق ساعتی 6 تومن بهتر بود برده میورد به جای فروشنده.
دلم میخواد کار یک مهندس مکانیک واقعی رو انجام بدم. طراحی قطعات. نه کار یه مهندس نفت، نه کار یه مهندس شیمی و قطعا نه کار یه نقشهکش ساده. بلد بودن اینا بد نیست ولی این کاریه که میخوام تا اخر عمرم انجامش بدم؟ passion من اینه؟ میدونم قضیهی پشن رو زیادی بزرگش کردن (برای جلوگیری از استفادهی اورریتد -_-) اما اگه این کارا رو بخوام هر روز از ساعت 8 تا 5 انجام بدم واقعا نمیپوسم؟
یک ماه تا انتخاب واحد مونده ولی بحث درمورد اساتید و دروس تو گروهها شروع شده. واقعا واقعا واقعا از ته دلم ناراحتم که قراره یک سال دیگه بمونم تو اون خراب شده. حتی با اینکه خودخواستهس ولی بازم تحملش برام سخته. یک سال دیگه تحمل رفت و امد به بیابون، آدمای مزخرف، اساتید زبون نفهم، امتحانای الکی سخت و تکلیف و کوییز فراوون. عیبی یوخدی صبا جون. میگذره اینا هم.
آقای مهربان من، لطفا بیا. عالم غصه دار است.
جانم در عذابه. نمیدونم به خاطر قطع شدن جلسات مشاورهس یا اختلالات هورمونی یا مزخرف بودن زندگیم.
گفتم اختلالات هورمونی یادم به عرضا افتاد. اون روز که پشت دانشکده نشسته بودیم گفت وای تو چشمات قهوهایه! همیشه فک میکردم سبزه. و من از خنده غش کرده بودم و یهو زدم زیر گریه پرسیدم چی شده و گفتم اختلالات هورمونی. بدبخت نمیدونست چجوری واکنش نشون بده خشکش زد :))))
واقعا نمیخوام دیگه برم تو لوازم التحریری سر کار. خیلی خسته میشم و یه فشار روانی زیاد رومه. دیگه پکیدم.
حالا چی شده یهو انقد بازدید رفته بالا؟ :) به منم بگید اگه خبریه.
دیروز برای غزل تولد گرفتیم. از هفتهها قبل دنبال کیک و کادو و بادکنکی که دوست داشته باشه بودیم. اما خب، غزل خانم نقشههامونو یکی پس از دیگری نقش بر آب کرد. به این صورت که اول عکس کادوهایی که مامان میخواست بخره و تو واتسپ فرستاده بود تا نظرمو بپرسه دید و گفت وای این چقد خزه. حالا ما دقیقا همونو خریده بودیم و دیگه تعویضی هم در کار نبود. بعد مدل کیکایی که واسه کیکپز فرستاده بودیم رو دید. بعد هی در مورد همه چی نظر داد و عملا دیوانهامون کرد. دیروز هم از خونه بیرون نمیرفت که یکم اونجا رو تزئین کنیم و به عنوان تیر اخر وقتی وارد شد و براش اهنگ تولد مبارک گذاشتیم به جای ذوق کردن و جیغ زدن که واکنش معمول بچههای همسنشه بلند گفت من همه چیو میدونستم همممهههه چیو -_-
بدنم خستهس. نیاز داره بخوابه و یه غلتک از روش رد شه. ولی مغزم دوس داره بازی کنه و کتاب بخونه.
چند روزه یه گردن درد کوفتیای دارم که واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم. هر جور بخوابم یا هر جور بیدار باشم درد میگیره -_- رهاش کردم فعلا به امون خدا ببینم چی میشه.
نمیدونم فردا به مشاورم چی بگم. حالم خوب نیست ولی نمیدونم چرا.
عیدتون مبارک.
خدا رو شکر که شیعهی امیر المومنینم.
مشاور جدیدم دقیقا میفهمه چی میگم. چیزایی که خودم نمیدونم رو هم بهم میگه. به این صورت که اون هفته گفت م. دلش برات میسوخته مث تو که دلت برای سپیدار میسوخت. من هی گفتم نه دوسم داشت.
TURNS OUT... :)))
درست میگفت. رفتم از م. پرسیدم. وا حیرتا. وا عجبا. چیزایی بهم گفت که کمکم کرد بعد از 4 سال ازش بگذرم. الان خوشحالم.
سرکارم و نمیتونم خیلی بنویسم. وقتی برم خونه یه پست طولانی مینویسم همه چیو توضیح میدم.