اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

سبحانک عزیزم

دیشب موقع خواب به خدا گفتم میشه قهر کنم یه روز؟ اگه قهر کنم نازمو می‌کشی؟

صبح دم اذان صبح بیدارم کرد گفت پاشو حرف بزنیم :) قربون مهربونیت پروردگار من

پ.ن بچه‌ها این چند وقت خیلی سرم شلوغه. خودمو ۲۴ای مشغول نگه میدارم که بتونم هویتمو دوباره پیدا کنم. اینه که نرسیدم وبلاگاتونو بخونم و نظرات گهربارمو :)))) بذارم. ناراحت نشین از دستم.

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

    1984

    بچه‌ها حال عمه‌ام خوب نیست. میشه براش دعا کنین؟
  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • شنبه ۲ مرداد ۰۰

    برسد به دست آقای مصلحی

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    1983

    با نوای لبیک اللهم لبیک امشب یه دل سیر گریه کردم.
    لبیک آفریننده‌ی من لبیک عزیز من لبیک سبحانک (قربونت برم)
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    1983

    نمیتونم از روانشناسم قبول کنم که آدم خوبی‌ام.
  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    1982

    افسرده‌تر از آنم که چیزی جز مرگ خوشحالم کند.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۶ تیر ۰۰

    1981

    دیروز صبح حرکت کردیم به سمت خوانسار (که من هنوزم اسمشو با خوارزم قاطی میکنم) و امروز ظهر برگشتیم. دلم یه خونه‌ی قدیمی که پله میخوره میخواد.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۵ تیر ۰۰

    دیوانگی‌های یک انسان کریم

    میگه: «راضی نیستم ازت.» نمیگه از چیم دقیقا راضی نیست. فقط حس بد ناکافی بودن بهم میده.
    دردت چیه ای «من»؟
    دردت حرفای ظهر با خدابیامرزه؟ دردت کارای دیروزه؟ دردت افکار ازار دهندته؟ چیه دقیقا؟
    بهت حق میدم از «من»ِ الان رضایت نداشته باشی. ولی راه حلش گند زدن به حس و حال ادم نیست.
    همون ادم کریمی که واقعا هستی باش صبا.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۰۰

    1979

    «حالا نه که فک کنی حالم خوبه و دلم نمیخواد بمیرم. نه. اتفاقا الان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای از خودم متنفرم. فقط این تنفر رو پذیرفتم و میخوام باهاش زندگی کنم. این دردی که از ناکافی و بی ارزش بودن ناشی میشه رو میخوام در اغوش بگیرم و باهاش برقصم... »

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰

    1978

    مردم شهرای کویری خشک و یبس و متعصب و مزخرفن. چنج مای مایند.

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰

    1977

    حقیقتا دلم برای اونو هیجان اول رابطه تنگ شده. چی میگم! من که اصن نه ارتباطی داشتم نه هیجانی :))) نمیدونم چرا دیگه دوست ندارم اینجا بنویسم. دلم میگیره وقتی حرف میزنم. دوست دارم توی خودم باشم. واسه کسی چیزی تعریف نکنم. امروز میرم پیش حامد م. (با تشکر از سایه جان) ببینم چجور ادمیه. اگه این یکی هم خنگ باشه واقعا دیگه برنمیتابم. چندتا از نمره‌هام اومده. همه رو تا اینجا پاس شدم خدا رو شکر. اون اصلیا هنوز نیومده. ترمو، انتقال و کنترل. فقط کنترل تقلب نگیره و انتقال پاسم کنه خدایا. 100تا صلوات میفرستم (خسته نشی یه وقت صبا جون!)

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰

    1976

    امروز رفتم پیش دکتر عزیزم. ازش ممنونم که به حرفم گوش میکنه.
  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۹ تیر ۰۰

    1975

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    1974

    دیشب رفتیم خانوادگی تو حیاط خوابیدیم. تا صبح یخ زدیم، گردنم درد میکنه، نتونستم درست بخوابم ولی انقد بهم خوش گذشت که امروز با یه لبخند بزرگ روی صورتم بیدار شدم :) حالم خوبه.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰

    1973

    کاش مرده بودم

  • ۱
    • صبا
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

    1972

    هنوز نمیدونم صبحا که از خواب بیدار میشم به جز گوشی دست گرفتن چه کار دیگه‌ای میتونم بکنم. یکم تو اینستا میچرخم. یکم پیامای تلگرامو جواب میدم (معمولا چون زود میخوابم تعدادشون زیاده :)) ایح) بعد صبحانه و درس. ولی اون لحظه‌ی بیدار شدن نمیدونم چیکار کنم.

    عموی ماج فوت کرد و همه‌ی برنامه‌هامون برای تولدش بهم ریخت. یکم بگذره البته تولد میگیرم براش. هم روحیه‌ش باز میشه هم با پول کادو که بچه‌ها ریختن به کارتم چیکار کنم -_-

    راستش واسه امتحان فردا خیلی استرس دارم. کاش وقت داشتم خودم میخوندم و مجبور نبودم بدم به یکی دیگه :/ ترم که تموم شد میشینم ویدیوهاشو میبینم قشنگ.

    مقاله‌ی درس روش‌های تحقیق هم مونده. چجوری 6 صفحه چرت و پرت بنویسم براش؟ خدا میدونه فقط. تا جمعه شب وقت داره. یه کاریش میکنم.

    زندگی به کامم تلخ شده.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱۵ تیر ۰۰

    1971

    لعنت بر دل درد
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

    1970

    به قول ملیکا: «کله‌م عصبانیه»

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۱۳ تیر ۰۰

    1696

    حالم اصلا خوب نیست.
  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

    1968

    دیروز فقط اتاقمو تونستم تمیز کنم. همه جا رو خاک و مو گرفته بود -_- تمام سطوح رو سابیدم. خاک همه جا رو، حتی تو کمدا رو، گرفتم. یکم تغییر دکوراسیون دادم. یکی از میز چوبی‌های پذیرایی رو دستمال کشیدم و بعد از ناهار افتادم تا ساعت 5.5 :))) جنازه بودم رسما.

    عصرش رفتیم مطب دکتر دوباره. وسط عمل برق رفت :/ برق مطب رفت :/ حقیقتا ننگ به نیرنگ شما. بعد گفتیم خب چیکار کنیم چیکار نکنیم بریم آب انار بخوریم. آب انار خوردن همانا و وسط بلوار ضعف کردن و از حال رفتمون همان :)))

    پ.ن اگه میتونستم تک تک یاکریم‌ها رو ریز ریز میکردم :) نفرت‌انگیزترین و خنگ‌ترین موجودات هستی‌ان. اه.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۸ تیر ۰۰

    سخن‌وری

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • دوشنبه ۷ تیر ۰۰

    امتحان قالب سازی

    حس نیاز به توجه و دوست داشته شدن و تائید طلبیم امروز حسابی برطرف شد. شرم بر من واقعا.
    کاش انقد به خودم سخت نگیرم ولی.
    پ.ن با عمو س. اومدم خونه. بیچاره کلی راهشو دور کرد منو برسونه :(

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۵ تیر ۰۰

    1965

    100 درصد احساسات الانم مال هورمونه. یعنی حتی یک دهم درصدش هم واقعی نیست. واقعا لعنت به هورمون‌ها که وقت و بی‌وقت ادم رو اسیر میکنن.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۵ تیر ۰۰

    1963

    حقیقتا دلم برای نوشتن تنگ شده. اینکه به یه دردی بخورم. واقعا الان تو بازه‌ای از زندگیم هستم که به هیچ دردی نمیخورم و تلاشی هم در راستاش انجام نمیدم. برنامم واسه بعد امتحانا اینه که هر روز به طور جدی مطالعه کنم درمورد هنر، نمازامو اول وقت بخونم دوباره، قران و نهج البلاغه بخونم با برنامه‌ریزی، ورزش کنم و برقصم (هم به خاطر سلامتی هم برای از دست ندادن بدن) و سرکار برم.

    شخصیتم هم خیلی نکبت شده. باید دوباره برم پیش تراپیست یکم روی احساساتم نسبت به خودم کار کنیم با هم. حالا بیا بریم بگردیم دنبال تراپیست خوب -_- واقعا چرا یه ادم باهوش که بفهمه من چی میگم و خیلی هم حرف نزنه نیست تو اصفهان؟ البته حتما هست. چرا به تور من نمیخوره :)))

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۳ تیر ۰۰

    1962

    خب
    دیروز و پریروز مجددا از بدترین روزای زندگیم بودن. امروزم به دیروز میپیونده.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱ تیر ۰۰

    1961

    افتاده‌م تو یه سراشیبی و هی قل میخورم و قل میخورم و سقوط میکنم.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰

    1960

    به امید خدا نشستم سر درس بلکه یکم حوصله‌م بیاد سر جاش. هیچ وقت فکر نمیکردم جمله‌ی قبل رو بنویسم :))) پیر شدن با ادم چیکارا که نمیکنه. امروز میخوام یکم با یوتوب برقصم ببینم حالم چجوری میشه.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۳۰ خرداد ۰۰

    1959

    کاش بتونم گریه کنم. خیلی بغضی‌ام. درس دارم. دلم تنگ شده. بی‌مصرفم. نتیجه‌ی دوری مجدد از تئاتر عزیزم. من هنرمند نیستم و احتمالا دیگه نتونم هیچ وقت به صحنه برگردم

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰

    معایب این حس غیرارادی

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

    1957

    فاط و ماج رو خدا دوباره بهم بخشیده. داشتن این دو نفر که حرفامو بفهمن و راه حلای خوب بدن از نعمتای درجه یکشه. دمت گرم پروردگار

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

    1956

    یه پیشنویس نوشتم واسه اتفاقایی که افتاد ولی حوصله ندارم تکمیلش کنم. امروز با ماج و فاط میخوایم بریم گلستان شهدا. بلکه یکم دلم اروم شه
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰

    1954

    الان انقدر ناراحتم که حتی نمیتونم فکرامو بنویسم. فعلا برنامه گریه‌اس.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    1953

    یه سری اتفاقایی دیروز افتاد که شاید از کار انصراف بدم و بگم جای من یکی دیگه رو بذارن. فعلا کظم غیظ کردم

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    1952

    و بالاخره...

    امروز تمرینه. خیلی استرس دارم. یه کم از شعرامو حفظ کردم ولی هنوز سماع رو تمرین نکردم و اتفاق بدنی خارق‌العاده‌ای هم نتونستم رقم بزنم. اشکال نداره صبا جون. میتونی

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

    داستان چیست

    نمیدونم امتحانی که با هم تقلب میکنیم و میزنیم چرا اونا میشن 20 من میشم 17
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰

    1950

    وای واسه تمرین امروز خیلی استرس دارم. چرا؟ چون هییییچ غلطی نکردم این چند روز که بیکار بودیم. نه درس خوندم نه رو بازیم کار کردم نه حتی متن رو حفظ کردم. عوضش سریال دیدم :))))
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰

    1949

    دیروز با نیل و دوستاش رفتیم بیرون. چقدر ادما حضوری با مجازی متفاوتن. کودتا و دیتکتیو بازی کردیم. جالب بودن. بعدم رفتیم مجتمع پرواز قد گاو چیز خوردیم. غذاش اشغال بود. زباله‌ی محض.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۱ خرداد ۰۰

    1948

    تا شنبه تمرین نداریم. باید خوشحال باشم ولی نیستم
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    1947

    بچه‌ها قالب رو براتون خوب لود میکنه؟
    میدونین چجوری میشه این رنگی رنگی پشتش رو ساده کرد؟

    فونتشم عوض کنم خیلی لوسه.

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

    1946

    دیدی چی شد؟ :))))
    اقا من دیروز مشکی پوشیدم و رفتم بعد یاس گفت بدو بدو لباستو عوض کن فلانی میخواد بیاد کار رو ببینه. و لباس کار من چیه؟ دامن و شال قرمز و بلیز و جوراب شلواری سورمه‌ای :)))
    فلانی که اومد گفت: «بچه‌ها باید رها شید. یاس، اهنگ بذار» هیچی دیگه. با بوهیمین رپسودی نرقصیده بودیم که رقصیدیم.
    ولی دیروز خوش گذشت. باید چارچوب‌های حاضر ذهنم رو کنار بزنم تا بتونم پرفورمنس خوبی داشته باشم.
  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

    1945

    تصمیم گرفتم روابط رو تو محیط کار فقط در حد همکار نگه دارم. اولا که احتیاجی نیست با بقیه صمیمی بشم دوما که اخلاقای بدشون اجازه نمیده :))))
    وگرنه با آی و یاس خیلی هم صمیمی‌ام. ایش
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

    1944

    دیروز چون جا پیدا نکردیم تمرین نبود. امروز دوباره میریم خونه یاس اینا. خیلییییی گرمه خونشون. میخوام مشکی بپوشم برم، به خاطر شهادت امام صادق. نمیدونم ریا حساب میشه یا نه. ولی خوشحالم که حداقل به ذهنم رسید مشکی بپوشم.

    تمرینا خیلی فرسایشی شده، دچار خستگی شده‌ام و هر لحظه ممکنه از بارگذاری زیاد بشکنم :)) کلی متن حفظ نکرده دارم که باید تا عصر ساعت 5 حفظ باشم و حس میکنم مغزم دیگه جا نداره. نه دروغ گفتم. صرفا حالشو ندارم.

    تا عصر باید هر جور شده این بدنی که دو سال بی حرکت مونده رو گرم کنم تا بتونم فیگور مینیاتور بگیرم. برنامه‌ام اینه که هر روز یکم بدوم و تمرین بدنی کنم. ولی در اصل مهم همون دویدنه که گذاشتم تو برنامه.

    فعلا قصد ندارم درسامو بخونم :/ خدا رحم کنه بعدا سر پایان ترما چه بلایی سرم میاد. راستی یادم رفت ماجرای پایان ترم آز اندازه گیری رو تعریف کنم. به استاد گفتم اقا من سر ضبط یه کاری‌ام و آسون بگیر تو رو جون مادرت. بنده خدا رفت از آزمایش اول پرسید همه رو :) که من صد سال پیش خونده بودم :) و به نظر خودش داشت سوالات خیلی بدیهی‌ای میپرسید ولیکن من جوابای پرت و پلا میدادم :) بعدم نشست به درددل و صحبت. پرسید کارت تئاتره یا فیلم .گفتم تئاتر. گفت خب پس اینجا چیکار میکنی؟ (سوالی که هر روز به مدت 4 ساله دارم از خودم میپرسم) گفتم بالاخره باید یه جوری پول دربیارم دیگه. از تئاتر که پول درنمیاد. گفت خب چجوری از مکانیک میخوای پول دربیاری؟ گفتم مُهر نظام مهندسی سیالات میگیرم. اقااااا. شرووووع کرد. آآآآرهههه ما رو ساخت و تولید غیرت داریم، یعنی چی که میگی سیالات، همه چی در خدمت ساخت و تولیده اصن، ما بهترین گرایشیم، از این گرایشم خیلی خوب میشه پول درآورد و... هیچی دیگه. من اومدم یه جوری جمعش کنم گفتم بلههههه استاد شما درست میگین. ساخت و تولید برای پول دراوردن احتیاج به مهارت داره که خب من ندارم ولی سیالات یه مُهر میزنیم و میره دیگه اصن کاری نداره. من در اصل علاقه‌ام به برنامه نویسی ماشین کاری و این صحبتا بود. خلاصه انقد اسمون ریسمون بافتم تا از دلش دربیاد :)))

    دیگه همینا. برم سر تمرین.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

    1943

    دیروز نتیجه‌ی دعاهای شما برای من، شد تشویق خفن یاس برای اتودی که روی پایان پرده زدم. الان خوشحالم و دوباره باطراوت شدم.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰

    1942

    دیشب حالم خیلی بد بود. سر تمرین یهو نشستم و گفتم من دیگه نمیتونم، خسته شدم. بعدم اومدم خونه. تو راه کلی با خودم دعوا و داد بیداد کردم. وقتی رسیدم خونه مث برج زهرمار بودم. هر چی سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم که خانواده‌ام چیزی نفهمن نمیتونستم. احساسات احمقانه‌ام مستقیم تو چهره‌ام پیداست. یهو خدا فاطمه رو رسوند. کاملا معجزه وار. گفت من تو پارک دم خونتونم بیا ببینمت. رفتم دیدمش و یه ساعتی حرف زدم. فقط تند تند جمله‌ها رو به هم میبافتم. خیلی ذهنم درگیر بود. فاطمه فقط یه جواب میداد: چرا انقد به خودت سخت میگیری. و من چیزی نداشتم در برابرش بگم. همیشه همین طوری بودم. وقتی چیزی توی ذهنمه باید انجام بشه.

    قضیه از این قرار بود. من ادم منطقی و «علمی‌ای»ام (علمی رو یاس خیلی استفاده میکنه). وقتی یاس گفت فیگوراتو کم کنیم و پرفورمر بیاریم من ناراحت شدم ولی قبول کردم چون از نظر منطقی حرفش خیلی درست بود. توی این یه هفته وقت نیست روی بدن من کار کنیم. ولی وقتی آی و رجا رو دیدم راستش نتونستم دیگه ناراحتیمو کنترل کنم. چون واااااقعا آی چیز خاص‌تری از من نشون نمیداد. حداقل من توی عکسا دیدم و مقایسه کردم ولی خب یاس خیلی خوشش اومده بود و منم چیزی نگفتم دیگه.

    به اضافه اینکه رجا منو به شدت یاد مهدی میندازه و این اذیتم میکنه. همه‌ی اون مصیبتا یادم میاد و نمیتونم حتی به صورتش نگاه کنم. و دیدن ابراز علاقه‌های واضحش به آی منو تا حدی عصبی میکنه. البته واقعا از سر دوست داشتن نیست. واقعا واقعا واقعا. حدس اول همه اینه که اها حتما چون ازش خوشت میاد اینجوری میشی. نه :)) رو مخمه این حدسشون.

    و یه مسئله‌ای که وجود داره اینه که اقا من قراره توی فضا کار کنم. خواهی نخواهی این اتفاقا پیش میاد و من بااااایـــــــد بتونم رفتارم رو کنترل کنم. هر فکری بیاد توی سرم مهم نیست. رفتارم باید کنترل بشه.

    به هر روی، من امروز انرژی تمام و کمالم رو میذارم. باشد که اول خدا سپس یاس را خوش بیاید.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۰۰

    1941

    پیمان پیمان،
    سر کار حرفه‌ای روابط شخصیتو دخیل نکن. روابط شخصی هم ایجاد نکن. اصن همه رو بلاک کن تا پایان پروژه. بعد هر غلطی خواستی بکن

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۰ خرداد ۰۰

    1940

    وای کاش در همین حین که دارم به شدت تلاش میکنم دار فانی رو وداع بدم.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۰ خرداد ۰۰

    1939

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • شنبه ۸ خرداد ۰۰

    1938

    یه سری اتفاقات خوب افتاده. واسه همین نرسیدم پست بذارم این چند روزه. ولی حالم خیلــــــی خوبه :)

    میام تعریف میکنم طولانی و حسابی

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۸ خرداد ۰۰

    1937

    جهت ثبت روزی که زیر بارون رقصیدم، با آهنگ جاده‌ی گوگوش خوندم و ابرها خاکستری و صورتی بودن. چه روز طولانی‌ایه امروز :)) 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳ خرداد ۰۰

    اسایش

    ارائه‌ام خیلی خوب پیش رفت. استاد هم بهم افرین گفت. بچه‌ها هم الحمدلله سوال نپرسیدن. زندگی زیباست و هوا گرمه.
    حالا باید برم سر کنترل که عصر کوییز دارم و تکلیف و تمرینش و تکلیف ترمو و بعدم امتحان انتقال :')
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳ خرداد ۰۰
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب