هنوز نمیدونم صبحا که از خواب بیدار میشم به جز گوشی دست گرفتن چه کار دیگهای میتونم بکنم. یکم تو اینستا میچرخم. یکم پیامای تلگرامو جواب میدم (معمولا چون زود میخوابم تعدادشون زیاده :)) ایح) بعد صبحانه و درس. ولی اون لحظهی بیدار شدن نمیدونم چیکار کنم.
عموی ماج فوت کرد و همهی برنامههامون برای تولدش بهم ریخت. یکم بگذره البته تولد میگیرم براش. هم روحیهش باز میشه هم با پول کادو که بچهها ریختن به کارتم چیکار کنم -_-
راستش واسه امتحان فردا خیلی استرس دارم. کاش وقت داشتم خودم میخوندم و مجبور نبودم بدم به یکی دیگه :/ ترم که تموم شد میشینم ویدیوهاشو میبینم قشنگ.
مقالهی درس روشهای تحقیق هم مونده. چجوری 6 صفحه چرت و پرت بنویسم براش؟ خدا میدونه فقط. تا جمعه شب وقت داره. یه کاریش میکنم.
زندگی به کامم تلخ شده.
به قول ملیکا: «کلهم عصبانیه»
دیروز فقط اتاقمو تونستم تمیز کنم. همه جا رو خاک و مو گرفته بود -_- تمام سطوح رو سابیدم. خاک همه جا رو، حتی تو کمدا رو، گرفتم. یکم تغییر دکوراسیون دادم. یکی از میز چوبیهای پذیرایی رو دستمال کشیدم و بعد از ناهار افتادم تا ساعت 5.5 :))) جنازه بودم رسما.
عصرش رفتیم مطب دکتر دوباره. وسط عمل برق رفت :/ برق مطب رفت :/ حقیقتا ننگ به نیرنگ شما. بعد گفتیم خب چیکار کنیم چیکار نکنیم بریم آب انار بخوریم. آب انار خوردن همانا و وسط بلوار ضعف کردن و از حال رفتمون همان :)))
پ.ن اگه میتونستم تک تک یاکریمها رو ریز ریز میکردم :) نفرتانگیزترین و خنگترین موجودات هستیان. اه.
حس نیاز به توجه و دوست داشته شدن و تائید طلبیم امروز حسابی برطرف شد. شرم بر من واقعا.
کاش انقد به خودم سخت نگیرم ولی.
پ.ن با عمو س. اومدم خونه. بیچاره کلی راهشو دور کرد منو برسونه :(
100 درصد احساسات الانم مال هورمونه. یعنی حتی یک دهم درصدش هم واقعی نیست. واقعا لعنت به هورمونها که وقت و بیوقت ادم رو اسیر میکنن.
حقیقتا دلم برای نوشتن تنگ شده. اینکه به یه دردی بخورم. واقعا الان تو بازهای از زندگیم هستم که به هیچ دردی نمیخورم و تلاشی هم در راستاش انجام نمیدم. برنامم واسه بعد امتحانا اینه که هر روز به طور جدی مطالعه کنم درمورد هنر، نمازامو اول وقت بخونم دوباره، قران و نهج البلاغه بخونم با برنامهریزی، ورزش کنم و برقصم (هم به خاطر سلامتی هم برای از دست ندادن بدن) و سرکار برم.
شخصیتم هم خیلی نکبت شده. باید دوباره برم پیش تراپیست یکم روی احساساتم نسبت به خودم کار کنیم با هم. حالا بیا بریم بگردیم دنبال تراپیست خوب -_- واقعا چرا یه ادم باهوش که بفهمه من چی میگم و خیلی هم حرف نزنه نیست تو اصفهان؟ البته حتما هست. چرا به تور من نمیخوره :)))
خب
دیروز و پریروز مجددا از بدترین روزای زندگیم بودن. امروزم به دیروز میپیونده.
افتادهم تو یه سراشیبی و هی قل میخورم و قل میخورم و سقوط میکنم.
به امید خدا نشستم سر درس بلکه یکم حوصلهم بیاد سر جاش. هیچ وقت فکر نمیکردم جملهی قبل رو بنویسم :))) پیر شدن با ادم چیکارا که نمیکنه. امروز میخوام یکم با یوتوب برقصم ببینم حالم چجوری میشه.
کاش بتونم گریه کنم. خیلی بغضیام. درس دارم. دلم تنگ شده. بیمصرفم. نتیجهی دوری مجدد از تئاتر عزیزم. من هنرمند نیستم و احتمالا دیگه نتونم هیچ وقت به صحنه برگردم
فاط و ماج رو خدا دوباره بهم بخشیده. داشتن این دو نفر که حرفامو بفهمن و راه حلای خوب بدن از نعمتای درجه یکشه. دمت گرم پروردگار
یه پیشنویس نوشتم واسه اتفاقایی که افتاد ولی حوصله ندارم تکمیلش کنم. امروز با ماج و فاط میخوایم بریم گلستان شهدا. بلکه یکم دلم اروم شه
الان انقدر ناراحتم که حتی نمیتونم فکرامو بنویسم. فعلا برنامه گریهاس.
یه سری اتفاقایی دیروز افتاد که شاید از کار انصراف بدم و بگم جای من یکی دیگه رو بذارن. فعلا کظم غیظ کردم
و بالاخره...
امروز تمرینه. خیلی استرس دارم. یه کم از شعرامو حفظ کردم ولی هنوز سماع رو تمرین نکردم و اتفاق بدنی خارقالعادهای هم نتونستم رقم بزنم. اشکال نداره صبا جون. میتونی
نمیدونم امتحانی که با هم تقلب میکنیم و میزنیم چرا اونا میشن 20 من میشم 17
وای واسه تمرین امروز خیلی استرس دارم. چرا؟ چون هییییچ غلطی نکردم این چند روز که بیکار بودیم. نه درس خوندم نه رو بازیم کار کردم نه حتی متن رو حفظ کردم. عوضش سریال دیدم :))))
دیروز با نیل و دوستاش رفتیم بیرون. چقدر ادما حضوری با مجازی متفاوتن. کودتا و دیتکتیو بازی کردیم. جالب بودن. بعدم رفتیم مجتمع پرواز قد گاو چیز خوردیم. غذاش اشغال بود. زبالهی محض.
تا شنبه تمرین نداریم. باید خوشحال باشم ولی نیستم
بچهها قالب رو براتون خوب لود میکنه؟
میدونین چجوری میشه این رنگی رنگی پشتش رو ساده کرد؟
فونتشم عوض کنم خیلی لوسه.
دیدی چی شد؟ :))))
اقا من دیروز مشکی پوشیدم و رفتم بعد یاس گفت بدو بدو لباستو عوض کن فلانی میخواد بیاد کار رو ببینه. و لباس کار من چیه؟ دامن و شال قرمز و بلیز و جوراب شلواری سورمهای :)))
فلانی که اومد گفت: «بچهها باید رها شید. یاس، اهنگ بذار» هیچی دیگه. با بوهیمین رپسودی نرقصیده بودیم که رقصیدیم.
ولی دیروز خوش گذشت. باید چارچوبهای حاضر ذهنم رو کنار بزنم تا بتونم پرفورمنس خوبی داشته باشم.
تصمیم گرفتم روابط رو تو محیط کار فقط در حد همکار نگه دارم. اولا که احتیاجی نیست با بقیه صمیمی بشم دوما که اخلاقای بدشون اجازه نمیده :))))
وگرنه با آی و یاس خیلی هم صمیمیام. ایش
دیروز چون جا پیدا نکردیم تمرین نبود. امروز دوباره میریم خونه یاس اینا. خیلییییی گرمه خونشون. میخوام مشکی بپوشم برم، به خاطر شهادت امام صادق. نمیدونم ریا حساب میشه یا نه. ولی خوشحالم که حداقل به ذهنم رسید مشکی بپوشم.
تمرینا خیلی فرسایشی شده، دچار خستگی شدهام و هر لحظه ممکنه از بارگذاری زیاد بشکنم :)) کلی متن حفظ نکرده دارم که باید تا عصر ساعت 5 حفظ باشم و حس میکنم مغزم دیگه جا نداره. نه دروغ گفتم. صرفا حالشو ندارم.
تا عصر باید هر جور شده این بدنی که دو سال بی حرکت مونده رو گرم کنم تا بتونم فیگور مینیاتور بگیرم. برنامهام اینه که هر روز یکم بدوم و تمرین بدنی کنم. ولی در اصل مهم همون دویدنه که گذاشتم تو برنامه.
فعلا قصد ندارم درسامو بخونم :/ خدا رحم کنه بعدا سر پایان ترما چه بلایی سرم میاد. راستی یادم رفت ماجرای پایان ترم آز اندازه گیری رو تعریف کنم. به استاد گفتم اقا من سر ضبط یه کاریام و آسون بگیر تو رو جون مادرت. بنده خدا رفت از آزمایش اول پرسید همه رو :) که من صد سال پیش خونده بودم :) و به نظر خودش داشت سوالات خیلی بدیهیای میپرسید ولیکن من جوابای پرت و پلا میدادم :) بعدم نشست به درددل و صحبت. پرسید کارت تئاتره یا فیلم .گفتم تئاتر. گفت خب پس اینجا چیکار میکنی؟ (سوالی که هر روز به مدت 4 ساله دارم از خودم میپرسم) گفتم بالاخره باید یه جوری پول دربیارم دیگه. از تئاتر که پول درنمیاد. گفت خب چجوری از مکانیک میخوای پول دربیاری؟ گفتم مُهر نظام مهندسی سیالات میگیرم. اقااااا. شرووووع کرد. آآآآرهههه ما رو ساخت و تولید غیرت داریم، یعنی چی که میگی سیالات، همه چی در خدمت ساخت و تولیده اصن، ما بهترین گرایشیم، از این گرایشم خیلی خوب میشه پول درآورد و... هیچی دیگه. من اومدم یه جوری جمعش کنم گفتم بلههههه استاد شما درست میگین. ساخت و تولید برای پول دراوردن احتیاج به مهارت داره که خب من ندارم ولی سیالات یه مُهر میزنیم و میره دیگه اصن کاری نداره. من در اصل علاقهام به برنامه نویسی ماشین کاری و این صحبتا بود. خلاصه انقد اسمون ریسمون بافتم تا از دلش دربیاد :)))
دیگه همینا. برم سر تمرین.
دیروز نتیجهی دعاهای شما برای من، شد تشویق خفن یاس برای اتودی که روی پایان پرده زدم. الان خوشحالم و دوباره باطراوت شدم.
دیشب حالم خیلی بد بود. سر تمرین یهو نشستم و گفتم من دیگه نمیتونم، خسته شدم. بعدم اومدم خونه. تو راه کلی با خودم دعوا و داد بیداد کردم. وقتی رسیدم خونه مث برج زهرمار بودم. هر چی سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم که خانوادهام چیزی نفهمن نمیتونستم. احساسات احمقانهام مستقیم تو چهرهام پیداست. یهو خدا فاطمه رو رسوند. کاملا معجزه وار. گفت من تو پارک دم خونتونم بیا ببینمت. رفتم دیدمش و یه ساعتی حرف زدم. فقط تند تند جملهها رو به هم میبافتم. خیلی ذهنم درگیر بود. فاطمه فقط یه جواب میداد: چرا انقد به خودت سخت میگیری. و من چیزی نداشتم در برابرش بگم. همیشه همین طوری بودم. وقتی چیزی توی ذهنمه باید انجام بشه.
قضیه از این قرار بود. من ادم منطقی و «علمیای»ام (علمی رو یاس خیلی استفاده میکنه). وقتی یاس گفت فیگوراتو کم کنیم و پرفورمر بیاریم من ناراحت شدم ولی قبول کردم چون از نظر منطقی حرفش خیلی درست بود. توی این یه هفته وقت نیست روی بدن من کار کنیم. ولی وقتی آی و رجا رو دیدم راستش نتونستم دیگه ناراحتیمو کنترل کنم. چون واااااقعا آی چیز خاصتری از من نشون نمیداد. حداقل من توی عکسا دیدم و مقایسه کردم ولی خب یاس خیلی خوشش اومده بود و منم چیزی نگفتم دیگه.
به اضافه اینکه رجا منو به شدت یاد مهدی میندازه و این اذیتم میکنه. همهی اون مصیبتا یادم میاد و نمیتونم حتی به صورتش نگاه کنم. و دیدن ابراز علاقههای واضحش به آی منو تا حدی عصبی میکنه. البته واقعا از سر دوست داشتن نیست. واقعا واقعا واقعا. حدس اول همه اینه که اها حتما چون ازش خوشت میاد اینجوری میشی. نه :)) رو مخمه این حدسشون.
و یه مسئلهای که وجود داره اینه که اقا من قراره توی فضا کار کنم. خواهی نخواهی این اتفاقا پیش میاد و من بااااایـــــــد بتونم رفتارم رو کنترل کنم. هر فکری بیاد توی سرم مهم نیست. رفتارم باید کنترل بشه.
به هر روی، من امروز انرژی تمام و کمالم رو میذارم. باشد که اول خدا سپس یاس را خوش بیاید.
پیمان پیمان،
سر کار حرفهای روابط شخصیتو دخیل نکن. روابط شخصی هم ایجاد نکن. اصن همه رو بلاک کن تا پایان پروژه. بعد هر غلطی خواستی بکن
وای کاش در همین حین که دارم به شدت تلاش میکنم دار فانی رو وداع بدم.
یه سری اتفاقات خوب افتاده. واسه همین نرسیدم پست بذارم این چند روزه. ولی حالم خیلــــــی خوبه :)
میام تعریف میکنم طولانی و حسابی
جهت ثبت روزی که زیر بارون رقصیدم، با آهنگ جادهی گوگوش خوندم و ابرها خاکستری و صورتی بودن. چه روز طولانیایه امروز :))
ارائهام خیلی خوب پیش رفت. استاد هم بهم افرین گفت. بچهها هم الحمدلله سوال نپرسیدن. زندگی زیباست و هوا گرمه.
حالا باید برم سر کنترل که عصر کوییز دارم و تکلیف و تمرینش و تکلیف ترمو و بعدم امتحان انتقال :')
وای دیگه خسته شدم. چقد سخته واسه یه استادی که باهات مشکل داره یه پاورپوینت بی نقص درست کنی. البته بی نقصیش مال کمال گرایی احمقانهی خودمه وگرنه بقیه بچهها خیلی عادی بودن. الان تنها چیزی که میدونم اینه که گرممه و گشنمه و از ظهر انقد اب خوردم دارم میترکم و همین دیگه
خدافظ اصن
برق هم هی میره.
خب با اجازه من برم یکم گریه کنم.
خب بچهها من تصمیمم رو گرفتم. میخوام در مورد کتاب و فیلم تولید محتوا کنم تو یوتوب و اینستا. فقط نمیدونم از کی میخوام شروع کنم.
اومدم دانشگاه بشینم درس بخونم مثلا :)) از صبح فقط دارم میچرخم واسه خودم ببینم دنیا دست کیه :)))
خانم خ. مسئول دفتر دانشکده چقدر مهربون و قند عسله :) امروز که مانتو زرده رو واسه بار اوله پوشیدم بهم گفت خیلی قشنگه و روزشو شاد کردم :))))
-
صبا
-
چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۰
امروز قراره برم دانشگاه
پناه میبرم به خدا از شر هجوم خاطرات
-
صبا
-
سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۰
وای بچهها انقد اعصابم خرده که اصن ایناها (دست در حال لرزشش را نشان میدهد)
پ.ن امتحان طراحی قالبم رو هم خوب دادم. حالا اعصابم ارومه :)
-
صبا
-
دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۰
حالم خوب نیست.
دیروز به مهندس هـ. پیام دادم که تو شرکتشون برای من موقعیت کاراموزی ایجاد کنه. البته هدفم صرفا این بود که یه کلیتی از شرکتشون دستم بیاد نه اینکه قطعا اونجا برم ولی رفته بود بنده خدا رو زده به مدیر اون بخش و الان باید اونجا برم مثل اینکه :))
نفس تنگی دارم و دلیلش رو نمیدونم.
دیشب از سردرد وسط کلاس تحلیل نمایشنامه بیهوش شدم.
ارزوی مرگ میکنم به طور کلی و چند روزه نمازامو نخوندم.
با خودم قهرم.
چهارشنبه میرم پیش خانم ط. ببینم چی میشه.
امروز دوتا امتحان دارم. طراحی قالب و کنترل.
امتحان ترمو 2ی دیروز رو هم خوب دادم راضیم.
دیگه جونم براتون بگه... هیچی. همینا.
-
صبا
-
دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۰
دیگه واقعا عیدتون مبارک :)
-
صبا
-
پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۰
ادم میتونه از درد پشت زانوی سمت چپ بمیره؟
-
صبا
-
پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۰
داستان از اونجا شروع شد که همه مراجع گفتن فردا عیده به جز سیستانی جون :') من که دلیل پزشکی دارم نمیتونم بگیرم ولی مامانم انقلاب کرد و گفت نه! من فردا روزه نمیگیرم. میخوام روز تعطیل کنار خانوادهام جوج بزنم. این شد که ما ساعت یه ربع به 8 شال و کلاه کردیم و رفتیم که 24 کیلومتر از وطنمون خارج شده باشیم. سر ماشینو همونجوری صاف که از پارکینگ اومد بیرون دیگه کج نکردیم و مستقیم رفتیم تا ناکجا ولی وسط راه یادمون اومد که عه، چه خوب میشد اگه روز عیدی (!) بریم یه سر به خاک پدربزرگم بزنیم. این گونه ما سر ماشین رو 180 درجه کج کردیم و دور زدیم از یه مسیر دیگه رفتیم. رفتیم رفتیم تااااااا ساعت 10 هنوز خونه نرسیده بودیم. دیگه اومدیم صبحانه خوردیم و خواستیم ولو شیم که من یادم اومد دیروز با دوستم قرار پیاده روی گذاشته بودم. هیچی اقا. دوباره بلند شدم و این دفعه تنهایی شال و کلاه کردم و پیاده تو این سگ پزون اصفهان رفتم و رفتم تا رسیدم به در خونه دوستم. یه مسافت وااااااقعا طولانی رو پیاده رفتیم. از خیابونای درخت کاری شده گذشتیم، از کویر گذشتیم، از دریا، از کوه بالا رفتیم، از بالای دشت قل خوردیم اومدیم پایین تا رسیدیم به بستنی فروشی مد نظر :)))) بالاخره بعد از این همه پیاده روی باید یه جایزه داشته باشیم یا نه؟ نفری یه کیلو بستنی خریدیم و برگشتیم به سمت اشیانه. حالا یه کیلو بستنی با شصت کیلو مانتو و شال و بند و بساط و استینک و 100 کیلو ماسکِ داخلهواشرجی همه اویزونمونه و هوا هم گرم وحشتناکه و ما هم داریم خودمونو رو اسفالت میکشیم و میبریم جلو. اندکی مونده به کوچهی ما و من میتونستم بپیچم و برم و دوستمو قال بذارم ولی دوستم دستمو خوند :) گفت بیا بریم تو این مغازهه. لوازم ارایشی. شاید 40 سال توی همون مغازه کارمون طول کشید. شایدم بیشتر. 42 سال. اخرم فقط دوتا ریمل ابرو گرفت. تا اومدیم از مغازه بریم بیرون پدر گرامیم زنگ زد که دخترم نیم کیلو گوجه خیار بگیر :) دوباره برگشتیم رفتیم تا خیابون بالایی واسه نیم کیلو گوجه خیار.
خیلی گرم بود. خیلی. حس میکنم انقد اب بدنم تبخیر شده که رو مرز خشک شدگی قرار دارم
مسلمونا عیدتون مبارک خلاصه :*
-
صبا
-
پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۰
دلم میخواد برم زیر یه میز کوچولو و تا ابد گریه کنم ولی امتحان دارم و باید بخونم
-
صبا
-
سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۰
این چند روز انقدر کار دارم که قاعدتا نباید وقت سر خاروندن داشته باشم ولی یا خوابم یا تو اینستا دارم میچرخم :/
-
صبا
-
سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۰
بچهها اگه من بخوام بلاگر شم یوتوب یا اینستا، حمایت میکنید؟
حس میکنم میتونم موفق شم. بلاگر خوبی میشم قول میدم :)) از اینا که صبحانه و عصرانشونو استوری میکنن نمیشم.
-
صبا
-
يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰
میخوام یه داستان جدید بنویسم. صبا جون تو رو خدا وسطش ول نکن
امشب برای یافتن دوست و همراه خوب و کسی که بفهمه دغدغههام رو دعا میکنم.
التماس دعا
-
صبا
-
چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۰