جهت ثبت روزی که زیر بارون رقصیدم، با آهنگ جادهی گوگوش خوندم و ابرها خاکستری و صورتی بودن. چه روز طولانیایه امروز :))
جهت ثبت روزی که زیر بارون رقصیدم، با آهنگ جادهی گوگوش خوندم و ابرها خاکستری و صورتی بودن. چه روز طولانیایه امروز :))
وای دیگه خسته شدم. چقد سخته واسه یه استادی که باهات مشکل داره یه پاورپوینت بی نقص درست کنی. البته بی نقصیش مال کمال گرایی احمقانهی خودمه وگرنه بقیه بچهها خیلی عادی بودن. الان تنها چیزی که میدونم اینه که گرممه و گشنمه و از ظهر انقد اب خوردم دارم میترکم و همین دیگه
خدافظ اصن
برق هم هی میره.
خب بچهها من تصمیمم رو گرفتم. میخوام در مورد کتاب و فیلم تولید محتوا کنم تو یوتوب و اینستا. فقط نمیدونم از کی میخوام شروع کنم.
اومدم دانشگاه بشینم درس بخونم مثلا :)) از صبح فقط دارم میچرخم واسه خودم ببینم دنیا دست کیه :)))
خانم خ. مسئول دفتر دانشکده چقدر مهربون و قند عسله :) امروز که مانتو زرده رو واسه بار اوله پوشیدم بهم گفت خیلی قشنگه و روزشو شاد کردم :))))
امروز قراره برم دانشگاه
پناه میبرم به خدا از شر هجوم خاطرات
وای بچهها انقد اعصابم خرده که اصن ایناها (دست در حال لرزشش را نشان میدهد)
پ.ن امتحان طراحی قالبم رو هم خوب دادم. حالا اعصابم ارومه :)
داستان از اونجا شروع شد که همه مراجع گفتن فردا عیده به جز سیستانی جون :') من که دلیل پزشکی دارم نمیتونم بگیرم ولی مامانم انقلاب کرد و گفت نه! من فردا روزه نمیگیرم. میخوام روز تعطیل کنار خانوادهام جوج بزنم. این شد که ما ساعت یه ربع به 8 شال و کلاه کردیم و رفتیم که 24 کیلومتر از وطنمون خارج شده باشیم. سر ماشینو همونجوری صاف که از پارکینگ اومد بیرون دیگه کج نکردیم و مستقیم رفتیم تا ناکجا ولی وسط راه یادمون اومد که عه، چه خوب میشد اگه روز عیدی (!) بریم یه سر به خاک پدربزرگم بزنیم. این گونه ما سر ماشین رو 180 درجه کج کردیم و دور زدیم از یه مسیر دیگه رفتیم. رفتیم رفتیم تااااااا ساعت 10 هنوز خونه نرسیده بودیم. دیگه اومدیم صبحانه خوردیم و خواستیم ولو شیم که من یادم اومد دیروز با دوستم قرار پیاده روی گذاشته بودم. هیچی اقا. دوباره بلند شدم و این دفعه تنهایی شال و کلاه کردم و پیاده تو این سگ پزون اصفهان رفتم و رفتم تا رسیدم به در خونه دوستم. یه مسافت وااااااقعا طولانی رو پیاده رفتیم. از خیابونای درخت کاری شده گذشتیم، از کویر گذشتیم، از دریا، از کوه بالا رفتیم، از بالای دشت قل خوردیم اومدیم پایین تا رسیدیم به بستنی فروشی مد نظر :)))) بالاخره بعد از این همه پیاده روی باید یه جایزه داشته باشیم یا نه؟ نفری یه کیلو بستنی خریدیم و برگشتیم به سمت اشیانه. حالا یه کیلو بستنی با شصت کیلو مانتو و شال و بند و بساط و استینک و 100 کیلو ماسکِ داخلهواشرجی همه اویزونمونه و هوا هم گرم وحشتناکه و ما هم داریم خودمونو رو اسفالت میکشیم و میبریم جلو. اندکی مونده به کوچهی ما و من میتونستم بپیچم و برم و دوستمو قال بذارم ولی دوستم دستمو خوند :) گفت بیا بریم تو این مغازهه. لوازم ارایشی. شاید 40 سال توی همون مغازه کارمون طول کشید. شایدم بیشتر. 42 سال. اخرم فقط دوتا ریمل ابرو گرفت. تا اومدیم از مغازه بریم بیرون پدر گرامیم زنگ زد که دخترم نیم کیلو گوجه خیار بگیر :) دوباره برگشتیم رفتیم تا خیابون بالایی واسه نیم کیلو گوجه خیار.
خیلی گرم بود. خیلی. حس میکنم انقد اب بدنم تبخیر شده که رو مرز خشک شدگی قرار دارم
مسلمونا عیدتون مبارک خلاصه :*
بچهها اگه من بخوام بلاگر شم یوتوب یا اینستا، حمایت میکنید؟
حس میکنم میتونم موفق شم. بلاگر خوبی میشم قول میدم :)) از اینا که صبحانه و عصرانشونو استوری میکنن نمیشم.
امشب برای یافتن دوست و همراه خوب و کسی که بفهمه دغدغههام رو دعا میکنم.
التماس دعا
امروز صبح ساعت 8.5 از مامان پرسیدم چند شنبهس و با فکر اینکه ساعت 9 نوبت دکتر دارم بدو بدو رفتم تا سر خیابون. بیمارستان به خاطر تعطیلی فقط پزشک عمومی داشتن. کلی شاکی و دلخور برگشتم خونه و دیدم نوبتم واسه فرداس.
منتظر کامنتهای خسته نباشی دلاور و خدا قوت پهلوان شما عزیزان هستم.
خدا رو هزار مرتبه شکر برای رفتن ادمای نامناسب از زندگیم.
خدا رو شکر برای سلامتی خودم و خانوادهم.
خدا رو شکر برای دوستای خوبی که دارم.
خدا رو شکر برای دانشگاه و رشتهام.
خدا رو شکر که بهم اجازه داد برگردم.
خدا رو شکر برای وجود توبه.
خدا رو شکر برای امام زمان مهربانم.
خدا رو شکر برای آل محمد.
خوشحالم.
امشب شب قدره؟
همین دیشب دعای ورود به ماه رمضان خوندم که :(
از این ماه رمضان چی با خودم میبرم؟
بینندگان عزیز، به گیرندههای خود دست نزنید.
من از چادگون در خدمت شما هستم. اینجا هوا خیلی خوبه. فقط مشکل اینه که شنبه امتحان دارم. با ادمای محبوبم :)) خانوادهی خودم و خاله م. زندگی زیباست.
رستنیها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم!
گفتنیها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ،
از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.
دیدنیها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بیسبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم.
چیدنیها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی،
بیسبب حتا پرتاب گل سرخی را ترسیدیم.
خواندنیها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو سادهترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم.
من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدانها
اینک اندازهی ما میخوانیم!
ما به اندازهی ما میبینیم!
ما به اندازهی ما میچینیم!
ما به اندازهی ما میگوییم!
ما به اندازهی ما میروییم!
من و تو
کم نه، که باید شب بیرحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم!
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه، که میباید با هم باشیم!
من و تو حق داریم
در شب این جنبش نبض آدم باشیم!
من و تو حق داریم
که به اندازهی ما هم شده با هم باشیم!
گفتنیها کم نیست!
نجواها
ترانه: شهیار قنبری
آهنگساز: اسفندیار منفردزاده
صدا: فرهاد مهراد
خب خدا رو شکر که اون روزای تاریک هم گذشت و دوباره میتونم نفس بکشم. واقعا مرده بُدَم زنده شدم. حالا دولت پاینده نشدم هنوز ولی بازم قابل قبوله.
«نفرت از خود» که تبدیل به یه گرگ وحشی درنده شده بود و داشت تقریبا منو میکشت با داروها، تبدیل به یه سگ پاکوتاه نمایشی شده و خیلی جدیش نمیگیرم دیگه.
بیچاره خانوادهام. تو این چند روز چی کشیدن. احساس گناهم با اینکه تاثیرش کم شده ولی هنوز زیاده و سر جاشه و منتظر یه قصور از منه که رسما به صلابه بکشتم.
دیگه پروفسور حسابی و سمیعی و اینا هم بیان من قرصامو قطع نمیکنم.
شما وقتی میخواین صدا باشه چی گوش میدین؟
کتاب صوتی یا پادکست یا موسیقی یا قران
بچهها من دنبال چندتا فیلم ژاپنی میگردم. باید از تورنت دانلود شه. هیچ جا نیست فایلش. کسی هست با کلا تورنت و اینا اشنایی داشته باشه؟
ببینید دوستان، من با بند بند وجودم از کسی که میتونه به بقیه کمک کنه و نمیکنه متنفرم. the dont go out of their ways and that makes me furious
بعد ادای ادم خوبا رو درمیارن. دیگاستینگ هوع
حالا که قرصامو قطع کردم واسه اینکه دوباره تو مرداب افسردگی نیفتم میخوام ورزش کنم. امروز روز اول بود و باید بگم نسبت به قبل از قرنطینه قدرتم نصف شده. ناراحتم؟ بله. از ناراحتی میخوام بشینم تو تخت گریه کنم؟ نه. میخوام برم قرانای عقب موندهام رو بخونم و به درسام برسم و امروز اصلا نخوابم. :/ ته خواستههای جوان مومن ایرانی
یکی واسه پست قبلی کامنت گذاشته که «چند سال پیش میخوندمت. باورم نمیشه تویی که روزی ۴۰تا پست در مورد دستای ممد و چشمای ممد و غیره، به اینجا رسیدی»
خودمم خوشحالم نیستم که یه روز که خیلی هم دور نیست دغدغهام این چیزا بوده ولی الان به یه ارامش روانی و مذهبی رسیدم که به شدت راضیم ازش. واسهام دعا کنین حالا که به راه اومدم، بمونم. خدا موتور قلبمو روشن کنه و دِ برو تو جادهی مستقیم. توی راه موندن از به راه اومدن مهمتره. «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إِذ هَدَیتَنا... »
راستش من عمیقا به بیت «خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری» معتقدم. میپرسید چرا؟ باید بگم به این دلیل که هیچکس نمیتونست راجع به این موضوعی که میخوام نمایشنامه بنویسه. امیدوارم با این نمایشنامه به حاتمی کیا و سلحشور و اینا تبدیل نشم البته :))
با ماج. و فا. یه گروه تواصی درست کردیم که هفتهای یه بار دور هم جمع میشیم و صحبت میکنیم. تا الان دو بار رفتیم ولی بیش از دو هفته از تشکیل گروه میگذره. میریم گلستان شهدا. انقد باصفا و ارومه که نگو. ان شا الله معنویت اون فضا کمکمون کنه ادمای بهتری بشیم. به خودم قول دادم نمازامو اول وقت بخونم و غیبت نکنم. تا اینجا مورد غیبت موفقیت امیز بوده :))