آخرین ماه پاییز رو به لبخند و محبت کردن و محکم کردن عقاید بگذرونیم.
آخرین ماه پاییز رو به لبخند و محبت کردن و محکم کردن عقاید بگذرونیم.
غم وقت آزاد شدن یه زندانی سیاسی رو دارم که میبینه با وجود قربانی شدنش هیچی تغییر نکرده
میخوام بگم اینکه من خودم رو برای تنها گذاشتن دوتا اکس لاور برای کادوی تولد و بغل و این چیزا -با وجود اینکه یکیشونو دوس دارم- ستایش میکنم، اصلا چیز بدی نیست.
پ.ن مامان دیروز گفت اگه داری اذیت میشی انصراف بده برو چیزی که دوس داری بخون. (گفته بودم قبلا) من با مهدی حرف زدم درمورد انصراف. قانعم کرد که کارشناسی رو تموم کنم و برای ارشد برم تئاتر. گفت تو هر ورودی کارشناسی تئاتر نهایتا دو نفر آدمای خوبی میشن. بقیه عادین. گفتم خب من در خودم نمیبینم که بتونم یکی از اون خوبا بشم. گفت اتفاقا تو خیلی استعداد داری. انقدری که توی تو توانایی پیشرفت میبینم تو خودم نمیبینم.
کی میدونه این سختیها کی تموم میشه.
حس میکنم دارم تو یه سریال ترکی واقعی زندگی میکنم.
میام مینویسم چم شده. الان توان ذهنی روبهرویی با همه چیز رو ندارم
من از تمام حسایی که نسبت بهش داشتم یه چیز یادم مونده. اینکه نگاهش linger نمیکنه. از روی من رد میشه و منو نمیبینه. دیروز چقدر خوشگل شده بودم و همچنان...
اذیت میشم میبینمش. میخوام همه چی تموم شه واقعا.
من همین الان فهمیدم که فقط ۱۹ سالمه و هنوز بچم و میتونم اسکلانه در فضا گردش کنم :)
دوست دارم برم تو خیابون و بلند بلند داد بزنم مشقاااام موندهههه. مشقاااام موندهههه. با ریتم لالایی شب به خیر کوچولو
از حال این روزا ننویسم که فقط گریه و زاریه. ولی از تصمیمم میتونم بگم. به رافا و نگار گفتم حواستون بهم باشه. دیگه میخوام تماسم رو باهاش قطع کنم. و سپس جناب دستیار کارگردان اومد تو کانون و گقت راستی بچهها دوشنبه تمرین تئاتر جدیده ساعت چهار و نیم اینجا باشین. و ما سه تا این شکلی شدیم :) از این لبخند معمولیا نه ها. از اینا که از شدت سوختگی کاری جز لبخند زدن نمیتونی بکنی. نتیجتا این که من خیلی کم کانون میرم از این به بعد. کلاسامم کامل میرم. امتحانامم میخونم.
منِ جدیِ بیحوصلهی غمگینو کسی نمیخواد. همه فقط واسه شوخیا و مسخره بازیا دوسم دارن. اصن اه.
اگه خواستین یه روز منو با بدترین شکنجهی روحی بکشین آهنگ ما به هم نمیرسیمِ گوگوش رو برام بذارین. با این حال این روزا دارم همش گوشش میدم. کار جدیدی نکردین.
ادم اگه دوتا امتحان و سه تا تکلیف و یه ارائه و یه کوییز داشته باشه ولی حسشو نداشته باشه باید چه گلی بگیره به سرش؟ :))
گفتم نیلوج چهار حالت داره
یا میگه نه و من به فنا نمیرم
یا میگه نه و من به فنا میرم
یا میگه آره و با هم به فنا میریم
یا میگه آره و با هم ادامه میدیم.
گفت چقدر سومی قشنگ بود.
با استاد بزرگم، حامی، صحبت کردم و قرار شد برای اینکه بعدا حسرت کار نکرده رو نخورم برم واسه ممد شعر بخونم. تمام
به نظرم آدم همونجایی که میفهمه بچگی کردن خیلی کیف میده و هر چی دیرتر بزرگ شه به نفعشه، همونجا یهو بزرگ میشه. بزرگ نه. پیر میشه
[کلاس علم مواد، ساعت ۱۵:۱۲]
من: مهگل دختر فلانی رو ندیدی؟
مهگل: ای نه. حالم ازش بهم میخوره مرتیکه رو.
من: وای من یه کراش عظیمی از ترم یک روش داشتم.
مهگل: صبا خره خاک تو سلیقهات
[همانجا، ساعت ۱۵:۳۴]
فلانی: استاد میشه اینو یه بار دیگه توضیح بدین؟
من: مهگل این که جلوی من نشسته :|
مهگل: :|
من فهمیدم که هر چی هم تلاش کنم نمیشه که نمیشه که نمیشه که نمیشه.
گوگوش بخونه: ما به هم نمیرسیـــــــــم
ببین کی دوباره دچار مصرف گرایی شده و یه مانتوی هشتاد تومنی که طرحش شکل سفرهاس خریده.
من
گفتم تولدت مبارک. با اینکه تولد منو تبریک نگفتی نکبت.
گفت چیزی که مشخصه رو نمیگن. تولد تو معلومه که مبارکه.
خب من میخوام بگم که بله خر ذوق شدم. ولی تولد من روز عاشورا بود :)) وقتی میخواین مخ بزنین یکم ریز بشین تو حرفاتون.
ریچارد: برو و به دستش بیار. و میتونم یه نصیحت کوچولو بهت بکنم؟
چندلر: حتما
ریچارد: اگه به دستش آوردی، نذار از دستت بره. باور کن (پشیمون میشی)
چندلر: ریچارد تو آدم خوبی هستی.
ریچارد: میدونم. و ازش متنفرم.
کاش ریاضی مهندسی قشنگم یکم قابل فهمتر بود :)
میخوام بگم دقیقا قد آغوش منی. نه زیادی نه کمی. ولی متاسفانه نمیدونم ابعادت چقدره همسر جان :)))
من فک میکنم که ما همه از نظر روحی و استعداد سعادت یابی یکسان آفریده شدیم ولی از نظر موقعیت اجتماعی نه. ما زنها جنس دومیم. دلیل نمیشه که تلاش نکنیم برای اصلاح وضعیت موجود ولی این نوع آفرینش ماست. و ما موجودات به فاک سگ. اونم سگ سیاه.
زندگی بعضیا رو که آدم میبینه دلش میگیره. درگیر روزمرگیهای پوچ و پست. زندگی من یکی از اوناس؟ مسیر درستو بهم نشون دادن. وایسادم اول جاده و نگاه میکنم. میگم از محرم سال بعد آدم میشم. هر سال بدتر از پارسال...
دیدین یه وقتایی زندگی میفته رو دور خندونمون وسط گریه؟
مزهی تبریک نگفتن تولد کسی که تولدتو تبریک نگفته.
قراره یک هفته مار باشم. با خصوصیات مار زندگی کنم و آخر هفتهی بعد مار بشم.
خیلی میترسم.
هر نقشی که موفق میشه یک خصیصهی حیوانی داره. مثلا مارلون براندو توی پدرخوانده گوریله.
نقش من یه زن ضعیف و شکاک و نیش و کنایهزنه. پس مار بهش نزدیکه. قراره رفتار مار رو تقلید کنم و به نقش اضافه کنم. صدای هیس هیسش، حرکات ناگهانی سرش، نگاه خیرهاش. همهی اینا. به دنبال یه مستند خوب از مارها هستم :))
یه جوری سرما خوردم که با هر نفسم میلیونها ویروس پخش میشه تو هوا. ایشالا که زنده بمونم و بتونم دوتا کوییزی که یکشنبه دارم و سه تا تکلیفی که تحویلش شنبس رو کامل کنم :/
یکشنبه شب بود که با فاطمه و ملیکا و جانی رفتیم مفاخر و دیدیم که مهدیه و عفت و عری و جواد اومدن تو. گفتیم وای چقدر زشت و ادم معذب نمیشه نصفه شب بیاد با سه تا پسر شام بخوره اخه؟ دیشب من و حامی و دانیال و صالحِ در حال سیگار کشیدن وایساده بودیم تو نقلیه و یه بحث کاملا جدی و داغ رو دنبال میکردیم. یه لحظه از ذهنم گذشت الان نصفه شب تره تا اون موقع که مهدیه با دوستاش اومد و تازه یکی از اونا در حال سیگار کشیدن نبود! از این حماقت و قضاوت خودم شرمنده شدم. مینویسم که یادم بمونه دفعهی بعد آدم باشم و کاری به کار بقیه نداشته باشم :)
اگر از غر زدنهای گاه و بیگاه عرض که چرا هنوز تنهاس و کسی باش دوست نشده صرف نظر کنیم میشه گفت جدا دوست خوبیه و به من خیلی کمک میکنه. بوی ادکلنش سر اون روز ناهار رو پل دانشکده هنوز تو مشاممه :)
پ.ن وی آدمی بود که باید هر چیز را تجربه میکرد و سرش به سنگ میخورد
خونه ینی آخرین سنگر آرامش. اونم وقتی میدونی اون بیرون چه جنگ خونینی در حال وقوعه
یه زمانی بچه که بودم از یکی از پسرای فامیل خوشم میومد. یه جوری که همش به اون فکر میکردم و کوچکترین کارش برام نشونه از عشق پنهانش به من داشت. الان که ۱۹ سالهام به اون روزای راهنمایی و دبیرستان میخندم. زهر مار نخند
دیشب که من خسته و غمگین پاهامو دراز کرده بودم رو چمنای یادمان و استوری چس ناله میذاشتم، باید ملیکا زنگ میزد که نرو خونه بیا رستوران پیش ما. باید از اول تا آخرش میخندیدیم با موهیتوی آتیش گرفته و تیکههای هات داگ پنیری و ورود مهدیه با سه تا پسر عفت عری جواد و ورود برادر بسیجی. هر چند یه لحظه برق گذشتن خاطرات از ذهن رو تو چشماش دیدم ولی هو کرز؟ ما هموناییم که با دود یه شاخه رزماری های میشیم و به خنده و گریه و تشنج مینشینیم. تنها ناراحتی دیشبم این بود که چرا عری سیبیلای قشنگشو زده و چقدر بهش نمیاد
مثل اینکه غرهای من نتیجه داد و نگار دیشب وقتی داشت با دوستش حرف میزد و دوستش پشت سر من یه چیزی گفت، سفت و سخت جلوش وایساد و ازم دفاع کرد. با توجه به حرف نگار که من از همشون بیشتر مطالعه دارم عذاب وجدان گرفتم و میخوام کتابامو دوباره شروع کنم به خوندن. هر چند که واقعا نمیرسم.
بهناز گفت تولدم بود پنجشنبه گفتم اتفاقا تلگرام تبریک گفتم ولی ندیدی گفت آره گوشی ندارم. واسه یه چیز دیگه هم باید بهم تبریک بگی. گفتم هه هه چی شده شوهر کردی؟ گفت آره. و من هیچ من نگاه :) از همون اول خانم و متین بود. شبا که با هم از سر خیابون میرفتیم خونه اون اروم و ساکت کنار من راه میومد و من میخندیدم و مسخره بازی درمیوردم و شلنگ تخته مینداختم :) البته از خودم از هر منظری که نگاه کنی راضیم ولی به قول بلوط وای که مردیم از سینگلی (اون میگه خوشی البته)
اگه برآیند همهی اتفاقات رو بگیریم میشه گفت امروز و دیشب زمانهای خوبی در زندگی من نبودن. یکی از دوستامو از دست دادم. بچههای کانون تحت فشار خفه کنندهای بودیم. با سید هم دعوام شد حتی. میدونم که درست میشه ولی اینکه کی این اتفاق میفته و چقدر قراره برای این داستان اعصابمون خرد شه.
این استرسی که من تو دانشگاه میکشم رو یه بیمار روانی بستری شده تحمل نمیکنه
با پویا دعوام شد و قرار شد دوستیمون رو تموم کنیم. نکتهی عجیب ماجرا اینجاست که من اصلا متاسف نیستم :)) حتی خوشحالم هستم که قرار نیست از این به بعد به حریمهام تجاوز بشه و انتظار بیخود از کسی داشته باشم.
خدایا بعضی وقتی یه کارایی میکنی که من از اینکه ازت دور شدم مثل چی پشیمون شم و بدو بدو برگردم تو بغلت. مرسی
یه وقتایی باید بخوابونم تو صورت خودم بگم انقد حرص نخور صبا. الان از اون موقعاس
گفتم میخوام برم خودمو بکشم کاری ندارین
مامان گفت زود برگرد میخوایم شام بخوریم.
آخ بچهها واقعا سخته آدم از یکی خوشش بیاد. البته اینکه از یکی خوشت نیاد هم خب خسته کننده و یکنواخته. نتیجه میگیریم سختیهای زندگی رو باید در آغوش کشید و به گفتهی اساتید بزرگ رها کرد و لذت برد
امروز صفریا رو برده بودیم جنگل اردو. موقع برگشتن معشوقهی مری رو دیدم و به شدت سعی میکردم باهاش صرفا دوستانه برخورد کنم. دلم تنگ شده بود واسش. گفتم نارنگی میخوری؟ نارنگی عزیز و خوشمزمو دادم بهش. ببین چقدر دوسش دارم دیگه. اما چون تلاش کردم دیگه دوسش نداشته باشم همینجوری لبخند زنان بهش فکر میکنم نه با اشک و آه