من شکست خوردم
نمیدونم چرا از صبح تا حالا به اون پسر گیتاریه فک میکنم و استرس میگیرم. یه استرس دوستداشتنی. چیزی شده که ضمیر خودآگاهم ازش خبر نداره؟
این بار اما، سرطان سینه،
چشم های پر از اشک،
لبخند بزرگ،
موهای تمیز،
ابروهای پر،
یه ذهن مرتب با فکرای عزیز.
«میدونی من فک میکنم که نماز مثل تمرین تئاتره. سر تمرین باید تمرکز داشته باشی، واسه چند ساعت همه ی داستانای دیگه رو بندازی دور. تنها چیزی که تو ذهنت بمونه کشش عضلاتت باشه. نماز دقیقا مثل تمرین تئاتره. واسه چند دقیقه باید هرچی هست و نیست رو بریزی دور، بری با خالقت حرف بزنی. ببین خیلی چیز ساده ایه. اینکه مثل تمرینت به نمازتم عشق بورزی و لحظه شماری کنی که صدات بزنن بری. یکی میگفت یه نفر وقتی صدای اذانو میشنوه صدای یه دعوت شخصی رو میشنوه. گور بابای هر کاری که داری قبل از اذان میکنی. خیلی چیز قشنگیه، نه؟»
«...با توجه به حرف تو وقتی واسه نماز خواندن اذان و اقامه میگیم درواقع داریم تمرکز لازم برای تمرین تئاترو به دست میاریم، نه؟»
«...البته که نماز و تمرین قابل قیاس نیست. ولی جفتش حال منو به شدت خوب میکنه...»
قسمتهایی از گفتوگوی ما
تو سزاوار یه نگاه از سر شیفتگی زیادی.
هر کس یه راهی واسه مبارزه با کثافت و ناامیدی و لجن دورش داره.
***
من از غمگین بودنم لذت میبرم.
دلم میخواست توی این دنیای سیاه کثیف با مردم ترسناک یه نقطهی - نه حتی سفید - که خاکستری بودم.
خیلی عجیبه که من با یه نگاه خیرهی بیحس زل زدم به نمونه سوالای پایان ترم و هیچ کدومو بلد نیستم و به .... هم نیست :/
دیشب نشستم یه چیزی نوشتم. فرستادم واسه نگار و مریم و پویا و نیلوفر. با این توضیح که مال یکی از دوستای 95ایمه و میخواد نظر بقیه رو بدونه. شرح اخبار رو الان به سمع و نظرتون میرسونم :)) نگار به شدت مخالف متن بود. پویا به شدت موافق متن بود. مریم خوشش اومد و قرار شد شب یلدا اینو اجرا کنم. نیلوفرم دوسش داشت. ملیکا و ماجده و فاطمه هم به عنوان حسن ختام گفتن که باش گریه کردن. رقیه هم که... ول شیز ما بی. در نتیجه میدونه دقیقا پشت هر جملم چیه و احساساتم از کجا نشات میگیره:)
تولدشه. چی بخرم که هم ثاتفول باشه هم به درد بخور هم یادگار بمونه؟
- شال بخر!
:))
من با تو اون گلوی دردناک و مجروحی هستم که اگه یکی از بیرون نگاه کنه نمیفهمه از خوردن کرانچی تند و اتشین سوخته یا از داد زدن زیاد خراش برداشته. واسم خوشی باشی یا غم فرقی نداره. اخرش با یه اسیب موقت باید کلنجار برم
واسه من معادلات یاداور تو بود. و سیب. و چهل و پنج دقیقه
اومدم همه ی معادلات زندگیتو بهم زدم و رفتم.
و حالا حتی از فاصله ی یک کیلومتری هم نمیتونیم رد شیم.
سه سال چجوری میخوایم تو چشمای هم نگاه کنیم؟
ولی مثل فرمولای معادلات من و تو هم از خاطر هم میریم.
غمی نیست
در این چند روزه از خوردن هیچ خوراکی ترش و یا قرمز رنگی دریغ نکردم. نتیجش اینکه الان ضعف کردم، بدنم میلرزه و حس میکنم از یک پشهی خونخوار هم کم خونترم.
نصیحت من به شما اینه که وقتی مادرتون میگه هندونه و گیلاس و آلبالو و ذغال اخته و لواشک و ترشی نخور، فقط بگین چشم و خودتون در پی آزمایش کردن گفتهها برنیاین
سالها بعد خواهم گفت شب قدر بهار ۹۷ نقطهی جدیدی در زندگی من بود
شاید واسه یکی مثل پویا (البته من کیم که بخواد قضاوت کنه به طور کلی و از روی ظاهر عرض میکنم) خیلی عجیب باشه که من با اون حجاب نماز نمیخوندم. شاید عجیب تر باشه که الان میخونم و دلمم واسه نماز خوندن به طور جدی تنگ میشه.
امروز سر ظهر که داشتم فیزیک میخوندم حس کردم یه چیزی کمه. یادم افتاد نیم ساعت دیگه اذانه.
آیا تغییرات ناگهانی و به شدت جدی برگشت پذیره؟
«من نظرم اینه که برای تابو شکنی هم حدی وجود داره. ببین ما الان دنبال شکستن این تابو هستیم تا به چی برسیم؟ افرین به جامعه ی بدون این مشکلات. خب. حالا ما الگومون چیه برای این مسئله. امریکاس فرضا. اگر که امریکا یا همون الگوی اصلی نبود، به نظرت به فکر ما میرسید که اینا یه سری مسئله ی بی اهمیته که الکی بزرگش کردن و ما باید اینو تغییر بدیم؟ نه دیگه! نمیرسید. حرف من اینه که ما داریم اینا رو تغییر میدیم که به اون برسیم. حالا اگه همه چی تغییر کنه چی؟ فرهنگ کل دنیا بشه مثل امریکا (به فرض). به نظر من اصلا قشنگ نیست. قشنگی دنیا به همین تفاوتاشه دیگه. من میگم باشه حق با ماست اینکه پریود یه تابوعه و باید شکسته بشه درسته. ولی مثلا رابطه ی جنسی قبل از ازدواج چی؟ یا مثلا...»
با تمام عشقی که به مهمونای عزیزمون دارم، از صبح در کنارشون بیدار شدن اصلا خوشم نمیاد. صبح زمان تنهایی آدمه. بری واسه خودت صبحونه بخوری، آهنگ گوش کنی، برنامهی روزتو بریزی.
صبح هنگامهی تنهایی بشر است.
+ خدا میدونه پس فردا شوهرمو چجوری میخوام صبح کله سحر تحمل کنم :))
بار پروردگارا به من قدرتی اعطا فرما که ارامشو حفظ کنم و جرش ندم (دستش تا بلاک پیش میرود اما بعد یادش میآید سه سال دیگر باید این نره خر نفهم را تحمل کند. دیتا را خاموش کرده و گوشی رو به دورترین فاصلهی ممکن پرت میکند)
پی ام اس. باران. لالایی هزارتوی پن. سرطان سینه. چروک های کنار چشماش
تو کسی بودی که از زیر دو خروار تغییرات عمده و تظاهر و لبخندای فیک، من واقعی رو تشخیص میدادی. الان کجایی؟
دانشگاه نمیرم، انقدر مشغله های ذهنیم کم شده که واقعا دارم روزای خوبی رو میگذرونم. همین دیروز داشتم واسه نگار میگفتم چقدر داره بهم خوش میگذره. تا زندگی ایده الم حدود سه چهار قدم فاصله دارم. اون سه چارتا هم بیشتر درس خوندن و بیشتر تمرین بدنی کردنه. وگرنه همه چی داره رو روال پیش میره. مثلا برام مهم نیست که دیت حسین و گلبهار چجوری پیش رفت. برام مهم نیست که تی ای استاتیک قراره بهم چند بده. برام مهم نیست که دوست دختر علیرضا چجوریه. از همه مهم تر علی برام مهم نیست. زندگی داره با ایگنور کردن همه ی درگیری ها به خوبی طی میشه :) تا وقتی که پایان ترم فیزیکو بدم. همه چی به اون بستگی داره. امیدوارم معدلم از 16 پایین تر نیاد حداقل
دلیل این خوابهای آشفته شاید خستگی ناشی از بیکاری، شاید دوری، شاید دلتنگی و شاید مشغلههای بیشمار این روزهاست. فرقی نمیکنه. مهم تأثیرگذاریشون رو زندگیمه. مثلا الان گیج شدم. نمیدونم به خاطر محبتای مریم به مهدیه که همچین حسی دارم یا چی.
یکی از لحظات نمادین حضور من در کانون اون وقتی بود که من و مریم از آب سردکن برگشتیم تو کانون و دیدیم سجاد داره فیلم میگیره و یه پوز جذابیت گرفته بودیم حسین مسخرمون کرد چه خانمای جذابی و ما از خنده ترکیدیم.
حالا که من عضو شورام مردم چجوری منو به خاطر میارن؟ دوست ماجی یا رفیق مریم و پویا؟
به نظرم کمی قدبلندتر شده بود. انگشتانش کشیدهتر شده بودند و شاید کمرش هم کمی باریکتر. اما مشخصتر از همه جرقههای پشت پلکهایش بود که چشمانش را درشتتر از هر وقت دیگری نشان میداد. صدای وز وز افکارش حتی از این فاصلهای که من داشتم هم به وضوح شنیده میشد.
شاید بشه گفت بله من برگشتم. الان دیگه متوجه شدم که میشه آدم با وجود تغییرات عمده یه جورایی همون آدم قبلی بمونه
یک پست بعد از خداحافظی. صرفا جهت خاموش کردن چراغها.
قبل از خاموشی مطلق بگم چرا دارم همه چیو تموم میکنم. دفتر زندگی برگ خورده. مهمترین چیز اینکه گفت میدونم کیه.
و چراغها خاموش شد.
تمام.
اسکار دوست داشتنی لحظه هم میرسه به اون لحظه که ساندویچ بزرگتر رو داد به من :)
قشنگ ترین لحظه هم اون بود که نگار از دور دیدمون و گفت شما خیلی بهم میاین
فیلم برداری واسه جشنواره تموم شد.
ولی هنوز اجرای دانشگاه مونده.
رقص کاغذپارهها هنوز ادامه داره...
به نظرم مهمترین چیزی که میتونه تو اجرا تاثیر بذاره اینه که حرفای پارتنرت رو بشنوی نه که از حفظ فقط دیالوگ بگی.
حرفای صالح امروز خیلی روم تاثیر گذاشت. زنی که شوهرش بغض فروخوردهی چند سالهاش رو فریاد میکشه تو صورتش و میگه زندگیمونو دوست ندارم، همینو میخواستی بشنوی؟
ناهارم مهمون پویا بودیم چون گند زده بود به پلاتو :))
به عنوان دروغ سیزده آرزوی خود را به دوستانتان نگویید، دل خودتان از حسرت واقعی شدنش میگیرد.
پ.ن روزی که من و فاطمه و ماجده بیایم به هم حرفای امروز منو بگیم. همون روز عید منه
دیشب تا خود صبح بیدار بودیم دری وری میگفتیم :)) بعد گفت میخواد فضای مجازی رو رها کنه و به فضای حقیقی روی بیاوره. هی تایپ کردم بگم تو فضای حقیقی نمیشینی اینجوری با من حرف بزنی. تو دیواری. هی دستم به سند نرفت.
پ.ن نمیگه شاید انقدر حالم بده که نمیتونم راجع بهش پستی بذارم
گفت: میخوام کمکت کنم همه چی رو فراموش کنی.
اول از همه عکس پروفایلتو عوض کن
افسرده شده واسه من
مسخره
بیا اینی که بهت میدمو بذار
آفرین حالا پاشو بریم درس بخونیم.
گفتم: مرسی
لوکینگ فوروارد تو هو بشری از ا ریلی کلوز فرند :)
پ.ن دیشب با بشری نشستیم هر چی سد و مد بود رو شکستیم. الان من موندم و یه سیل احساسات که دارم واسه ع. توصیف میکنم و اون که نمیدونه همه چی راجع به خودشه. دیشب میگفت من این آقا رو ببینم دستشو میبوسم که تونسته تو رو به این حال و روز بندازه :)
شبیه همون بادکنک سفید کثیفی که امروز افتاده بود گوشهی خیابون، گم شدم
پدر، عشق و پسر رو شروع کردم به خوندن.
امروز نگار رو خواهم دید. فیلم خوبیه.
دارم استاتیک میخونم و روحم تازه میشه.
نمیدونم چجوری با کاوه رفتار کنم. همه چی زیادی awkwardعه.
مادر مهری و پدر علی اومدن خونمون و همه چی در این مقطع از زندگی شیرینه :)
ع.م دیشب داشت خاطرهی فوت مادربزرگش رو تعریف میکرد و من فقط میخواستم به صورت اسلامی دلداریش بدم که گریه نکنه. دلداری اسلامی نداریم آخه لعنتی :))
اییییییییییییی حالم داره از همه چی بهم میخوره
علی الخصوص از خودم
شاید سالها بعد بفهمی دلیل رنجش من وقتایی که اینجوری حرف میزدی چی بوده