بهمون تکلیف داد که گوزنها و بوی خوش زن رو ببینیم و بتونیم تیپ شخصیت و شخصیت رو تشخیص بدیم
بهمون تکلیف داد که گوزنها و بوی خوش زن رو ببینیم و بتونیم تیپ شخصیت و شخصیت رو تشخیص بدیم
به نظرم به جای سگ سیاه افسردگی بگیم دریایِ قیر مانندِ نیلی رنگِ بدون افقِ گسترده در همهی جهاتِ افسردگی
اینکه ما انقدر خجالتی و باحیا بودیم و این ورودی جدید انقدر دریده و هوله واقعا منو به فکر فرو برده.
یه سری حرفا دیگه معنی نداره. هر چقدرم بیای بگی دلم تنگ شده و چقدر وقته با هم حرف نزدیم واسه من هیچ معنایی نداره. یا اگه بیای بگی هنوز دوست دارم و برام مهم نیست موقع دعوا چیا گفتی، واسه من مهمه و حالم هنوزم ازت بهم میخوره و برای حرفایی که زدم متاسف نیستم. یا وقتی میگی صبا تو رفیقمی... من اصلا بقیهی حرفتو نمیشنوم چون باور نمیکنم. اون موقع که داری از سینگلی مینالی و میگی ما خیلی خوب بودیم چرا رابطمون اینجوری شد من باور نمیکنم که تو واقعا منو میخواستی. چیزی که باور میکنم اینه که تو یه رابطه میخواستی با هر کسی که دم دستت باشه. چیزی که باور میکنم اینه که همتون دروغ میگید و حرفایی که میزنید لقلقهی زبونتونه.
کاش آدمای الکیای نبودین.
امروز موندم خونه یکم آرامش روانی پیدا کنم. دیوونه شدم از دستشون دیگه.
نشسته بود داشت نگاش میکرد. من هی حرف میزدم مسخره بازی درمیوردم ولی نگاهشو ازش برنمیداشت. کسی به فکر حال من نبود. همه به فکر اون بودن که چقدر حالش بده.
ببین واسم تولد گرفته بودن دختر پسرام :) چقد گریه کردم و چقدر خوشحال شدم. به تفصیل میام مینویسم بعدا. الان جنازم دوباره :))
الان پس فردای تمرینه و رونها و زانوهای من از ۱۰۰ تا بشین پاشویی که رفتم از کار افتاده. واقعنا. نه میتونم خم شم نه میتونم بشینم. معلق در میان آسمان و زمین
آخ از حرفای امروزش واقعا. ناراحتم که بهش گفتم نه ولی واقعا چارهای نداشتم. هیچ حسی ندارم بهش. هیچی. این هیچی الان بعد از چهار ماه دیگه ترسناک نیست چون میدونم دلیل حضورش (عدمش؟) چیه. رفتارهاش و به قول خودش ۹۰ درصد تقصیر خودش. هر داستانی یه پایانی داره. اینم پایان ما.
آقا استرس شیرین خیلی وقت بود نداشته بودم دی:
دوباره فردای تمرینه و من رو زمین راه نمیرم. دارم روی ابرای سرخوشی قدم برمیدارم. و هوایی که سرشار از شادیست تنفس میکنم و چشمام فقط لبخند میبینه. چه شب خوبی و چه فردای بهتری
من خودم کم بدبختی و درگیری ذهنی دارم، برادر بسیجی برگشته میگه بیا فردا راجع به خودت حرف بزنیم
من پشت خط فاجعه عاشق شدم نه تو. تقصیر تو نیست که من میام میبینمتون خفه میشم و میرم.
امروز روز سوم راهنمایی امام باقر بود :) با نیل ناهار خوردیم، با الناز تولدمو جشن گرفتیم، مینا و نگین فرمونم تو دانشگاه هنر دیدم :) گور بابای زلفای پریشون و ریشای انبوهت :))
تصمیم گرفتم این بار احساسی رو همه جا دنبال خودم نکشم. مثلا الان به اینکه امروز سرش رو میز بود و اون یکی داشت نازش میکرد فکر نمیکنم، به اینکه بچهها شعور ندارن (یا من جزو خودیا نیستم) فکر نمیکنم، به حرفای صبح و دیشب مامان فکر نمیکنم. دهنم خالی خالیه. فقط به اینکه الان ناهار میرم پیش نل فکر میکنم و لبخند میزنم :)
پ.ن دروغگو رو... آره :))
دیروز رفتم با مشاور صحبت کنم که وضعیت درس خوندنمو درست کنه، بحث کشیده شد به تغییر رشته کلا و من هیچ کدوم از هزاران کلاس دیروزمو نرفتم! یه احساس گناه خفه کنندهای هم داشتما ولی خب چیکار میتونستم بکنم اصلا حضور ذهن نداشتم. همش حواسم پیش کانون و مهدی و مریم و تغییر رشته بود. نکتهی خوبش اینه که کارگاه نمایشنامه نویسی استاد محسنی رو رفتم و تمرین شب عالی بود :) بهتر از همیشه.
و حرفای مامان
میخوام بگم من حتی تو ارتباط برقرار کردن با آدما (اون آدم به خصوص) مشکل دارم. حالا برم تئاتر؟
کاش از دانشکده تو بارون نرفته بودم کانون. و خیلی کاشهای دیگر.
پ.ن گفتن که امروز خوشگل شده بودم. نتیجه میگیریم هر کی آرایش کنه قشنگ میشه
بارون اومد امروز. با هم قدم زدن و بعد رفتن اصفهان. آخ
- نگار عصر جمعهاس. سگ دپ بزنیم؟
+ عزیزم مشقاتو نوشتی؟
- نه :|
تصمیم گرفتم یه گور بابای دنیا هرروز صبح جلوی آینه به خودم بگم و در حالی که قربون صدقهی خودم میرم رژمو بزنم و با لبخند راهی بشم. نمیخوام بگم نمیذارم، ولی سعی میکنم نذارم چیزی حالمو بد کنه. و من تو این دنیا غیر از خودم کیو دارم که حواسش بهم باشه (باشه یه عده هستن ولی شما برای sake موضوع بیخیال شین) در نتیجه با خودم مهربونم و بوس به خودم اصن.
پیمان پیمان
به آدم دور از دسترس دل نبند.
پ.ن هزارمیش بودا... انقد که این موضوع مهمه پست هزارم واسش شد.
خیلی خب حالا که انقدر اصرار دارین باشه. من اصلا از تولدی که واسم گرفتن راضی نیستم :/ به خاطر اینکه واسه تولد تک تکشون جون کندم و کلی برنامه ریختم. واقعا خسته نباشن سر و تهشو با یه کیک هم آوردن.
پ.ن پرتوقع هم خودتونین.
پارسال تو دانشگاه که راه میرفتیم یا بحث پسرا بود یا مسخره بازی. همیشه برامون سوال بود که ما هم ممکنه یه بار راه بریم و بحث درسی بکنیم؟ سهشنبه بعد از دینامیک با نگار و ماجده داشتیم میرفتیم امور فرهنگی و تو راه راجع به تکلیف ترمودینامیک صحبت میکردیم و من با رسم منحنی در فضای سه بعدی حرکتمون و توضیح واضحات قانعشون کردم که راه حلشون اشتباهه و چیزی که من میگم درسته. و سپس ناگهان متوجه شدیم. همانی هستیم که آرزوی بودنش را داشتیم.
دفتر خاطرات سوم راهنمایی رو خوندم. نوشتم بابا با خنده میگه دختر من زاده شده که مسخره بازی دربیاره و دلم واسه خندههای بابام پر میکشه
دلم میخواد یه موضوع بدن بهم بگن بنویس. اینجوری که پیداس خودم چیزی نمینویسم.
اگه موضوعی دارین خوشحال میشم بهم بگین تا بنویسم. اگه حتی یه ذره کلامم رو دوس دارین. مرسی ❤
هر موضوعی
همایش فعالان فرهنگی بود و خیلی خوش گذشت. زندگی لبخند میزنه. و از لجنزار خبری نیست.
پ.ن تصمیم گرفتم با تصمیمات بعضا احمقانهی قلبم کنار بیام و بسوزم و بسازم :)
همه در صلحن. حالمون خوبه
سر کلاس تمدن اسلامی ساعت ۱:۳۰ تا ۳ اونم وقتی که خود استاد سر کلاس نیست و یه پسرهی نامعلوم اومده، جز خواب چه میشه کرد؟
دیروز سر ریاضی مهندسی در همون حین که من داشتم وحشیانه نوت برداری میکردم و تا سر حد مرگ جزوه مینوشتم ماجده یهو دستمو گرفت و گفت صبا چقدر مچ دستت کوچیک شده. الهی بمیرم چقدر لاغر شدی.
رفیق به این میگن.
از هیشکی خوشت نمیاد نمیاد یهو از هر چی چپر چلاق و کهکهی خالصه خوشت میاد
احمق
گفته بودم چقدر اون دختره که عاشق فلانیه و فلانی دوسش نداره و دختره داره ذره ذره زجر میکشه و هر پسری دم دستش میاد اذیت میکنه رو درک میکنم؟
دوس دارم بیشتر بشناسمش و به غزال حسودیم میشه. آدم جالبی نیستم که اونم دلش بخواد منو بشناسه.
پ.ن میگه اگه جای شما بودم مخ اون پسره رو میزدم بعد من یه اشاره به خودم کردم گفتم آخه من گفت آآآآآره تو نه.
خیلی خب دیگه وقتشه که جمع و جور کنیم و از این حال بد خارج شیم مگه نه صبا؟
چیه همش ناله و گریه زاری. متفاوت باش
لعنتی وقتی میرسم خونه انقد خستم که الان چند وقته هی میخوام این پست هفتهی پرماجرا رو تکمیل کنم هی خوابم میبره پای لپتاپ
قسم میخوره حال بد آدما واسه جلب توجه و بازی نیست :) لطفا کهکه نباشید
دارم لبخند به لب به شیوهی مرگم فکر میکنم. مامان میگه خیلی بده که یه وقتایی خیلی پرانرژی و خوشحالی و پنج دقیقه بعد داری گریه میکنی. حالم خوب نیست دیگه.
اون لبخند زندگی بودا. که گفتم پشتش یه لجنزاره. دیدی راس میگفتم؟ زندگیم چه مشکلی داره که الان انقد حالم بده؟
پ.ن کیه که ندونه از سهشنبه شب به بعد اینجوری شدم. د ثینگز وی دو فور لاو. اینجا منظورم از لاو، لاو فور تئاتره. گلوی زخمی، حال بد، چشما و سر دردناک. توضیح میدم بعدا
قد یه دنیا ماجرا دارم واسه تعریف کردن ولی الان خرد خردم. بعدا ایشالا
امروز روز عجیبی بود واقعا. از صبحش که رفتیم دم دانشکده برق کمک جمع کنیم بگیر تا عصر آخر وقت که از مه گل خدافظی کردم. اما عجیبترین جاش اونجا بود که بچهها پردیس جمع شده بودن که من و علی رو آشتی بدن. اصلا راجع به این موضوع خوشحال نیستم چون هیچی بینمون عوض نشد حتی قرار نیست به هم سلام هم بکنیم و فقط دوباره همو دیدیم و دلمون تنگ شد. همین
پ.ن من از طرف خودم میگم. فک کنم اون هنوز نمیتونه منو تحمل کنه
از همهی فعالیتهای فوق برنامه زده شدم. فقط دلم میخواد درس بخونم و بی سر و صدا برم و بیام. چی به سر اون صبای همه جا فعال اومده؟ :))
پ.ن از من میخواد دبیر شم و من میخوام ازشون فرار کنم. شاید یکی از دلایل پنهانش این باشه که تو این کانون همه با هم رابطه دارن و من تنهام. شکایتی نیست خودم میخوام تنها باشم ولی حس خوبی نداره
امروز بچهها برام تولد گرفتن :) دم دانشکده با کیک و برف شادی اومدن استقبالم و من ملت و مبهوت میگفتم تولد کیه تولد کیه :)) خوش گذشت. کیکشم خیلی خوشمزه بود. رفقای جان
قشنگ ضربالمثل هر دم از این باغ بری میرسد رو آدم تو این کانون حس میکنه. روابطشون از منحنی در فضای سه بعدی هم پیچیدهتره. و جالبه همچنان با هم دوستن و رفت و آمد دارن.
جو کانون داره خفه کننده میشه و من امروز انقد واسه بیرون زدن از اونجا عجله کردم که مانتو و شارژرمو جا گذاشتم. ممکنه براتون سوال پیش بیاد که چطور مانتومو جا گذاشتم من آخه. باید بگم چون کارگاه بدن داشتیم لباسمو عوض کرده بودم.
فقط دلم میخواد از شدت بدبختی ایرانم گریه کنم. چقدر تو مظلومی وطنم. بچههاتم بهت رحم نمیکنن
منتال برکدونها هیچ ربطی به مکان، زمان و همراه فرد نداره.
پ.ن چم شد یهو؟