خیلی خب من بیدار شدم و بیمار انگلیسی هنوزم فیلم مورد علاقمه. در ژانر رمنتیک
خیلی خب من بیدار شدم و بیمار انگلیسی هنوزم فیلم مورد علاقمه. در ژانر رمنتیک
کسی غیر از من هست که دو تا فیلم خارق العاده رو تو یه شب ببینه؟
نامه داری و بیمار انگلیسی
پسر من الان نهایت وبگردیم این بود که نه تا وبلاگ اول بیانو ببینم و متوجه بشم هشتاشون به مفتم نمیارزن!
(وبلاگ گرانبهای خودش را میبندد)
چت من و پویا یک سلسله التماسه و فریب کاریه برای این که هیچ کدوممون پیام آخر نباشیم :) چیه این فوبیای پیام آخر بودن تو چت.
من خیلی حس تنهایی میکنم. هشت نظر منتظر تاییدن که تایید نمیکنم. مسائل شخصی بلوطه. در نتیجه قابل تایید نیست. حس میکنم تو یه اقیانوس بزرگ دارم غرق میشم. تو زمینی که خالی از سکنه است هیچ کس توش نیست. تو کهکشانی که خالی خالیه. یه جهانه و یه زمین و یه اقیانوس سرتاسری و من. منی که دارم غرق میشم. خشکیای نیست. ماهیای نیست. یه سیاره آبه.میگم شاید انقدر گریه کنم کل زمینو آب گرفته. شاید کف اقیانوس یه چیزایی باشه. نمیدونم تا کی میتونم جلوی این ایده که ممکنه یه چیزی اون ته منتظرم باشه رو بگیرم. اگه ذهنم اینو درک کنه دیگه تلاش نمیکنه. تو آب پایین میرم. گلوم از قورت دادن آب شور درد گرفته نمیتونم داد بزنم. میتونستمم چه فایده. تفاوتی ایجاد میکرد؟
دارم نظرای قدیمی رو تایید میکنم. ببین چقدر با ثمین صمیمی بودیم. ببین چقدر نرگسو دوست داشتم و دوسم داشت. ببین چقدر پستای قدیمی قشنگتر بود. الان با وجود رنگین کمون و اسب تک شاخ و کیک تولد زندگیم سیاه سیاهه. یه ذره رو جملهی قبل فکر کنین.
خب من زود قضاوت کردم و کارمند مامانم خنگ نیست بنده خدا. الان حس بدی دارم :/ آفرین عزیزم فقط راه برو قضاوت کن مردمو.
پ.ن آیا شجاعت لازم برای زنگ زدن به مهدی صباغ رو به دست خواهم آورد؟ آیا؟
فقط به زمین و زمان فوش میده کسی که صبح ساعت شیش و نیم بلندش میکنن بره از کارمند خنگ مامانش کد یاد بگیره. فقط فوش.
حس میکنم روح اناشید حسینی در من حلول کرده.
(به مبانی رنگ توجه میکند)
شر شر عرق ریختم از خجالت. منی که نمیتونم پشت تلفن زبون بریزم چرا مسئولیتی رو قبول میکنم که به این مهارت احتیاج داره؟
_ دبیر کانون تئاتر دانشگاه صنعتی اصفهان هستم...
در تمام مکالمات من با کسانی که ممکن است استاد کارگاه ترم بعد باشند این جمله موجود است. آیا من واقعا میتونم این مسئولیت سنگین رو به عهده بگیرم؟
نه از سر تنبلی، که از فرط کوشش و تلاش میخوام کارگاه هوش هیجانی امروز رو نرم. چون ریاضی یک و کد و سالید و کلی کتاب موندن رو دست و بالم و من وقت اندکی دارم برای حل کردنشون.
وای چقدر وحید رو میفهمم. نمیدونم اصلا همچین چیزی رو واقعا تجربه کردم یا توی تصوراتم بوده ولی کاملا موقعیت رو درک میکنم و خودم رو به جاش میبینم. فک کنم همین هفتهی پیش بود که داشتم فکر میکردم اگه یهو یکی وسط اجرا دیگه نتونه ادامه بده چی میشه. اگه نخندن چی میشه. اگه تئاتر کمدی اجرا کنم و نخندن چی میشم؟ قطعا تا امشبم کاری که وحید کرد. کاری که گنده رو ادامه نمیدادم. ولی واقعا اگر قراره وارد تئاتر شم باید حواسم به خودم باشه. و میدونم که این اتفاق احتمال افتادنش کمه. منی که با یه داد مهدی گریم میگیره. با متن حفظ نبودن صالح بهم میریزم و احساساتم انقدر گستردهاس... آیا هیچ وقت میتونم در یک موقعیت مشابه خودم رو جمع و جور کنم؟
امشب من بیشتر از هر کس دیگهای وحید رو درک کردم.
کتابخانهی عجیب هاروکی موراکامی رو خوندم. خیلی کوتاه بود. لذتشم کوتاه بود ولی دوست داشتنی.
دستم داره زخم میشه. اولین باره که انقدر زود شروع شده. هر چی بزرگتر میشم استرسم بیشتر میشه.
حالا که پابند تو هستم میگریزی
پابند لبخند تو هستم میگریزی
چرا باید از کسی که در اولین برخورد رسمیمون به اعتقاداتک توهین کرد خوشم بیاد؟ انسانها رو میشه جدا از عشق دوست داشت. اینم یه آدم دیگه که زیباییهای وجودیشو میشه تحسین کرد و دوست داشت ولی عاشقشون نبود :))
عجیبه بعد از این همه سال و دوریمون هنوزم میتونیم حال گند همو خوب کنیم. دوس داشتم دوستای نزدیکتری باشیم ولی خب. نمیشه. همین کافیه.
تجربهی نوی درس دادن زبان به نیکی گذشت :)
لوکینگ فوروارد تو هو مور استودینتس.
و نیلوفر. مهربانترین شاگرد دنیا. که ازش ایراد بگیری ناراحت نمیشه و همچنان دلنشین باقی میمونه
برای یک تجربهی نو
به علاوه من نیم فاصله رو تو بیان کشف کردم
_ ببینم بسیجی از تو خوشش میاد؟
+ نه
_ قبلا چی
+ نمیدونم فک کنم یه ذره. از کجا فهمیدی؟
_ از رفتاراش. زیاد نگات میکرد. وای خره بت پیشنهاد داد؟ واسه همین دعواتون شد؟
+ نههههههه.
_ وای فکرشو بکن. صبا بیا با هم باشیم.
+ (نرم میخندد و نمیگذارد کسی بفهمد همهی اتفاقات بین آن دو افتاده)
این حس مردن از خستگی اگه شیرینترین حس دنیا نیست، پس چیه؟
نیت خیلی چیزا شده شادی امام زمان :)
و من ادمیم که از شاد کردن بقیه خوشحال میشم. ببین الان از شاد کردن امامم چقدر دارم در پوست خود گنجیده نمیشوم :))))
گفتم ممدحسین موش بخورتت.
گفت منو نهنگم بخوره تو گلوش گیر میکنم :))))
_ don't chase him. Make him chase you.
+ شرمنده. ما مث شما چیس متریال نیسدیم.
خب خب خب ببین کی اینجا تبدیل به یه مصرف گرای بورژوا شده. من من کله گنده.
بله من از فرزانه نخواستم که اونم شخصیتم رو توضیح بده. چون ترسیدم. صبایی که فرزانه میشناسه ضعیفه.
بله من دارم به دوستی با رقیه شک میکنم. ما بزرگ شدیم و از هم دور شدیم. اون درگیر یه سری افکار دیگست و من به شدت دارم سعی میکنم از اون افکار فاصله بگیرم.
بله این روزها دارم با احساسات مختلفی سر و کله میزنم. فکرای عجیب تو ذهنم میچرخه. فکر اپلای کردن. فکر تئاتر و تمام مشکلات مربوطه. فکر همیار شدنم و جوابش. فکر درسای موندم. فکر این دو ترم و تعداد زیاد آدمای حاضر درش. سروش، علی، علیرضا، عرفان، حسین. فکر علامت تعجب گذاشتن جلوی آدمای جملهی قبل. فکر لاغر شدن. فکر حسهای تقویت شدهام. فکر این همه عشقی که داره هدر میشه...
بله من میدونم دارم دستی دستی خودمو تو یه چالهی عمیق حداقل یک ساله پرتاب میکنم. با حسین و فکر کردن در موردش.
من خیلی وقته که آشفتهام. مطمئنم که کلید آرامشم، دینمه.
بله من نگران مرز رهایی در تئاتر و مرز آزادی تو دینم هستم. نگرانم که کلاس پرفورمنس با حامی تا چه حد مجازه.
نگرانم که میتونم این چله رو رعایت کنم یا نه.
ولی آدم به جز نگرانی به چه دردی میخوره؟ بدون دغدغه چی هستیم؟
قسم به خداوند خالق انسان، که من دوازده و یک دقیقه نشده سرشار احساسات میشم. در حالی که یازده و پنجاه و نه دقیقه یک ملکهی یخی با تکه شیشههای آینهی شکسته بودم. قبلش اسمم ارغوانه بعدش دریا. با موهای بلند آبی
امروز خوشحال خوشحال بودم. ولی هی اشک میومد لب چشمم. هی نمیذاشتم بریزه. سر ناهار خوشمزم وسط هو آی مت یور مادر. سر کلاس آیین نامه وقتی میخندیدیم. وقتی واسه بابا تعریف میکردم چجوری تو موقعیتهای افتضاح خندم میگرفت و بابا خندید. تو راه شاهین شهر وسط آهنگ بهنام بانی. سر میز پلاستیکی با صندلیهای لق و فلافل تند. تو شهربازی وسط ماشین بازی و جیغ من و غزل. وسط اجرای آیت. همش میخواستم گریه کنم. نشد. نتونستم. کاوه آفاق بغضمو شکوند. نرما. نه هق هق.
به نیت شادی امام زمان و امام حسین یه چله برداشتیم که تو این چهل روز حواسمون به هم باشه غیبت نکنیم.
من دوتا کار دیگه هم میخوام بکنم. هیچ کدومم نمیتونم بگم. ولی بدون نیتش هست.
ببین کی میخواد شروع به خوندن everybody lies کنه.
من! اگر که مشخص نبود.
_ حاجی این رتبهاس؟
+ نه حاجی دور کمرشه.
واسه بلوطم قد یه دنیا خوشحالم ولی دلم شور راضیه و سارا رو میزنه. ینی چی شده؟
بلوط جان من. به مناسبت رتبهی قشنگت :) به سلامتی همیشگی بودنمون :)
من میگم چرا انقد معدهام درد میکنهها!
استرس پارسال از فضا زمان عبور کرده و داره بیچارم میکنه -_-
ایمان گفت راهی که حالت خوب میشه رو پیدا کن. گفت خودش میره بیرون و مردمو نگاه میکنه و سعی میکنه از رفتارشون یه سری چیزا رو درمورد اونا بفهمه. از اونجایی که من از تنهایی متنفرم (تعریف من از تنهایی با تعریف معمول فرق داره) این راهو امتحان نکردم و راه خودمو پیدا کردم.
اون دفعه گفتم غرق شدن تو تمرینای تئاتر. این دفعه میگم مسواک زدن.
ترامپ چهرهی واقعی آمریکاست. نژاد پرست، خودخواه و حرّاف.
نمیخوام بگم چهرهی واقعی ایران کیه، ولی جوگیر، پرسروصدا، عصبانی و نون به نرخ روز خوره. ما همه دلالیم. دلالی قرنهاست که تو خون ماست. فاسد و تباه
حس میکنم شبیه یک دلقکم. شما مصایب زندگی من رو میخونید و میخندید. بدون هیچ درگیری فکریای رد میشید و من میمونم و صورت نقاشی شدهام که اشک رنگاشو مخلوط کرده
_ یه استوری بده بذارم.
+ واسه چی
_ راس میگی. دیگه هدفی نداریم. نداریییییم
+ آها استوری چس ناله میخوای؟
_ نه بابا
+ پس چی
_ استوری تو مایهی گور بابای همتون نداری؟
اگر از معاشرت با آدمی لذت نبری و جهت حفظ ظواهر روابط رو ادامه بدی، اینجا کی ریاکاره؟
- میخوام یه صحنه ی عاشقانه بذارم تو این قسمت
+ با صحنه ی قتل مخلوطش کن.
- اما...
+ جاست دو ایت
(عکس کرمیت د فراگ و خود درونش)
همون طور که هر کس یک بخش از شخصیت من رو اشکار میکنه، من عاشق شخصیتی هستم که کنار ماجده و فاطمه و نگار دارم. مهربون، قوی و مستقل. همون قدر از شخصیتم کنار خیلیا بدم میاد.
پ.ن کاش یاد بگیرم این کیسههای بدبار و سنگین تنفر از بعضی افراد زندگیم رو با خودم این ور اون ور نکشم.
یه حسین دیگه میخوایم واسه نجات دادن اسلام از وضعیتی که تو ایران بهش دچار شده. هر ساعت امارای وحشتناک رو میریزن رو سرمون. زیر این آوار داریم خفه میشیم. نفسمون در نمیاد.